خوابگرد قدیم

بخشی از رمان ممنوع «سوتیکده‌ی سعادت»، نوشته‌ی آذردخت بهرامی

۲۰ مهر ۱۳۹۱


شنبه ۱۳ فروردین

اِندِ اف جی اس کلنگ
یا: خز و خیل‌ترین روز تولد دنیا!
    

همیشه دلم می‌خواست مثل «اوژنی دزیره کلاری» روز تولدم دفتر خاطرات هدیه بگیرم و خاطراتم را بنویسم، تا بعدها یک «آن‌ماری سلینکو»یی پیدا شود و خاطراتم را کتاب کند. امروز تولدم است، اما کسی حتی یک پنجاه و نُه هم به من نداده! 

عوضش پیتر برای تولدم این وبلاگ را طراحی کرده، از آنور دنیا. در و دیوارش بدک نیست. خوش‌آب و رنگ است. طفلی خواسته مایه بگذارد. پَس وُ‌وردش را هم خودش گذاشته و یادم داده چطور عوضش کنم. فکر نمی‌کنم احتیاجی به این کار باشد. وقتی نمی‌تواند حتی یک کلمه فارسی بخواند، چه فرقی می‌کند؟

برای اجاره‌ی ساعتی کامپیوتر کلی با شازده فرخ چک و چانه زدم تا قبول کرد هفته‌ای سه بار، به شرطی که بگذارم او هم بخواند.
گفتم:‌ ـ «فقط می‌خوام برای کنکور از اینترنت استفاده کنم.»
گفت: ـ «آررره!!!!! باشه!» یک جورهایی یعنی: «خر خودتی!»
گفتم: ـ «به هر حال دستگاه توئه، اگه توش سوتی از من گیر آوردی، بخون!»
خندید و گفت: ـ‌ «باشه!»

هر بار شروع کردم، نوشته‌هایم دست فرخ آنتن افتاده و از لج او، قبل از آن که بخواند همه را پاره کرده‌ام. اما اینجا، انگار خیلی مکان است، عمراً آدرسش را به کسی لو بدهم. نه دست کسی می‌افتد، و نه می‌گذارم دست کسی بیفتد! فقط هنوز یک کم باقالی‌ام و گُج می‌زنم. اما بی‌خیال، دو سه بار که یادداشت‌های پیتر را بخوانم، خرفهم می‌شوم. بیل‌گیتس را دیده‌اید؟ من فری‌شان‌ام!
کامپیوتر را حمیرا یادم داده،‌ همان دوران دبیرستان، خوب هم یاد داده؛ اما نمی‌‌خواهم بفهمد وبلاگ دارم. این اولین پُست من در این دنیای مجازی است. پیتر نوشته بود به یادداشتی که هر بار در وبلاگ می‌نویسیم می‌گویند «پُست».

خوبی وبلاگ این است که هر ننه قمری از خانه‌ی ددی‌‌جانش قهر کرد، می‌تواند مساحتی از آن را مفتی صاحب شود و هر چه دلش خواست آنجا بنویسد و خودش را هر طور خواست معرفی کند و هویت و شغل و تحصیلات و فهم و شعور و کمالات و ـ زبانم لال ـ جنسیتش را هم عوض کند، و همه هم می‌توانند بی‌اجازه بیایند، سر بزنند و نظر یا فحشی هم اگر داشتند، بنویسند، حتی با هویت جعلی!

گفتم «دزیره کلاری»، خدا کند عاقبتم هم مثل او شود، حالا «ناپلئون» زیدم نشد، نشد؛ اما لااقل با یک «ژان باپتیست» ازدواج کنم و ملکه شوم. حالا سوئد هم نشد، هر دونقوزتپه‌ای شد، شد. هاله لویا!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۰:۳۳          پیام‌های دیگران (۰ نظر)


شنبه ۱۳ فروردین

(هنوز نصف روز نگذشته، دوباره نُت‌بوک شازده را گرفتم. وانمود کردم تاریخ پخش دفترچه کنکور را یادداشت نکرده‌ام و  اُسکولش کردم.)

 تولد، عزا، یا همان جشن ستم:      
امروز مامان رفعت و خانم جان رفتند منزل شریفه جان ـ آن طرف حیاط؛ تا آنجا که من به یاد دارم، مامان رفعت تا به حال حتی یک لحظه هم پایش را آنجا نگذاشته. یعنی انگار اصلاً‌ چنین جایی روی این کره‌ی خاکی کهکشان راه شیری وجود ندارد. از آن عجیب‌تر این که یک کله‌قند هم بردند. لابد نه برای چشم‌روشنی! چرا که تا آنجا که من می‌دانم مامان رفعت خیلی دلش می‌خواهد با ناخن‌هایش شریفه جان جان را گاز بگیرد!

البته از نظر من خنده‌دارتر از همه، نه قیافه‌ی مامان رفعت بود که زبانم لال، زبانم لال، انگار داشت به مراسم تشییع‌جنازه‌ی خودش قدم می‌گذاشت و نه قیافه‌ی ایسکیلدی خانم جان که زیرلب داشت با کسی حرف می‌زد و دلیل می‌آورد و آن دلیل را رد می‌کرد و عصبانی می‌شد و دعوا می‌کرد و باز دلیل می‌آورد؛ بلکه همان کله‌قند بود: خز و خیل‌ترین کادوی ممکن!‌ خوب شاید من هم جای مامان رفعت بودم، برای شریفه جان کادویی بهتر از کله قند نمی‌بردم! «کله قند بخورد توی فرق سرش!» این را لابد مامان رفعت زیرلب با خودش گفته!

قضیه از بیخ و بن بو داشت. جلسه‌ی فوقِ سِرّی در همان‌جا، پشت درهای بسته برگزار شد و اعضای جلسه با زبان بین‌المللی ایماء و اشاره به این نتیجه رسیدند که ننه‌جان را و اگر جا داد فرخ ریسیو را برای کسب اطلاعات به اردوگاه دشمن بفرستیم!

آنقدر رو مخِ ننه جان راه رفتیم تا راضی‌اش کردیم داداش آنتن را با خودش ببرد منزل شریفه جان. مگر رِله می‌شد؟ می‌گفت زشت است من بی‌دعوت بروم. اما داشت از فضولی می‌مُرد تا ببیند آنجا چه خبر است. درست است که ما همسایه‌‌ایم و با بچه‌های آن‌ها همبازی، اما مادرهایمان سال تا سال همدیگر را نمی‌بینند. یعنی چشمِ دیدن هم را ندارند. برای همین ننه جان دیوانه‌ی آن بود برود ببیند ماجرا چیست و مامان رفعت و خانم جان برای چه رفته‌اند آنجا. چون این‌ها عید و عزا و عروسی برایشان فرقی نمی‌کند و هیچ وقتِ خدا دیدن هم نمی‌روند.

بالاخره فرشته یک ۵۰ تومانی کف دست پیرزن گذاشت تا رضایت داد. زنگوله‌ی پای تابوت را هم با هزار دوز و کلک با ننه جان فرستادیم. این کارمان با یک تیر سه نشان زدن بود: از خانه دور کردنِ ننه جان، بیرون انداختن مزاحم هجده ساله‌مان، کسب خبر از اردوگاه دشمن، و برگزاری جشن مفصلی به خاطر دو سه ساعت عدم حضور خانم جان در منزل. ـ این که شد چهار تیر!

و اما جشن مفصل:
که من با رفتن مامان رفعت به آن طرف خاکریز، پاک یادم رفته بود امروز سیزدهم فروردین است:

یعنی نحس‌ترین روز سال؛ یعنی تولد من!


خداوند یکتای متعال در این یک مورد هم تبعیض قائل شده: چرا باید تولد من سیزده فروردین باشد و تولد فرخ هفتم مهر؟ یعنی هفتِ هفتِ هزار و سیصد و فلان و بهمان و کوفت!؟

خلاصه جشن را گرفتیم، و چه بهانه‌ای بهتر از جشن میمون و عنترکیبِ تولد من!؟ گرچه اگر تولد من هم نبود، فرقی نمی‌کرد و ما به هر حال جشن می‌گرفتیم. رفتن خانم جان از منزل‌مان حتی برای نیم ساعت هم جشن‌گرفتن دارد، چه برسد به این که رفته باشند منزل آن شریفه‌ جیگر! ـ که نمی‌روند، نمی‌روند، اما  اگر بروند، تا بوق سگ هم برنمی‌گردند.

«خانم جان» نوشتن سخت است! آن هم برای این «خانوم جونی» که من می‌شناسم! اما اگر روزی ملکه شوم و این یادداشت‌ها دست کسی مثل «سلینکو» بیفتد، آبرویم می‌رود! نه، باید اصالت خانوادگی‌‌مان را حفظ کنیم!

تا مامان رفعت سفارشاتش را N دفعه تکرار کرد و از در خارج شد،‌ ما همگی به فرحناز نگاه کردیم. کنار پنجره ایستاده بود و اِسنایپر مادرجات‌ شده بود. وقتی با دست اشاره کرد: «صبر کنید»، نفس‌ها را در سینه حبس کردیم؛ بعد وقتی دست را پایین آورد و چراغ سبز شد، همگی نفس عمیقی
کشیدیم و رفتیم سراغِ مخِ ننه جان:

طفلی نمی‌تواند باور کند با این چوخ پول یک آدامس هم نمی‌تواند بخرد. هنوز فکر می‌کند ۵۰ تومان پول خیلی زیادی است. توی مغز کوچکش تورم جا نگرفته! پول مچاله‌ شده را که از فرشته گرفت، گوشه‌ی روسری‌اش گره زد و با اکراه گفت: «باشه، می‌رم ننه؛ فرخ‌خان‌رو هم بفرستین با من بیاد!»  

فرخ آنتن را تا حیاط، تقریباً هل دادیم.
ـ «برو ببین اونجا چه خبره! بعد بیا به ما بگو.»
و آن‌ها که رفتند، به دو رفتیم سراغ کیف پول‌هایمان.
من دانگم را کوبیدم روی میز و با قاطعیت گفتم: «به شرطی که دوغ هم بخریم!»
اَه و اوه همه بلند شد: ـ «اَه ه ه ه ه ه …! بازم دوغ!»
فریده با اکراه یادداشت کرد و گفت:‌ «قول نمی‌دیم، اما اگه پول‌مون رسید دوغ هم می‌خریم!»
فریبا سهمش را روی میز گذاشت و گفت: «خرما!»
فرحناز با آرنج زد به پهلوی فریبا و گفت: «مگه مجلس ختمه!؟»
فریبا با دلخوری گفت: «خب پول میدم دلم می‌خواد خرما بخورم. گوجه و دوغ می‌خوام چیکار!؟»
فریده نوشت و گفت: «خرما هم OK!»
فرشته بیشتر از من و فریبا گذاشت و با خنده گفت: «هر چی حال می‌کنین بخرین، برای من فرقی نمی‌کنه!»
فرحناز پولش را دور سرش چرخاند و زیر لب دعا خواند و مانی را گذاشت وسط و خندید.
گفتم: «خاک تو سرت، صدقه میدی!؟»
فرحناز با خنده گفت: «می‌خوام با یه تیر دو نشون بزنم!»

فریده اسم هر دو را نوشت و خودش هم سهمیه‌اش را گذاشت روی میز و یادداشت هم کرد. تیله‌ها را شمرد و داد دست فریبا. فریبا بلند شد، حاضر شد و رفت دم در. مرا هیچ وقت خدا برای خرید نمی‌فرستند. آلزایمر دارم،‌ وقتی می‌رسم به مغازه، تازه یادم می‌افتد نمی‌دانم چه باید بخرم؛ اگر هم یادداشت کرده باشم، یادداشت را گُم می‌کنم. دست کم سیصد بار توی صف نانوایی یادم افتاده که نمی‌دانم چند تا نان باید بخرم. گاهی تلفن زده‌ام به خانه و پرسیده‌ام: «گفتید چند تا؟» گاهی هم تا خانه برگشته‌ام و زنگ زده‌ام و پرسیده‌ام: «چند تا نون بخرم؟» و فریبا از پنجره خم شده و از همان بالا، هوایی تو سرم زده و زیر لب گفته: «وااااااااااعــــــــــــویییییی چقدر خنگی!؟»
 
دکوراچیدمانسیون!
تند و تند میز را چیدیم. این‌جور وقت‌ها، در این پارتی‌های زیرزمینی، میزمان صندوق آهنی و رنگ و رو رفته‌ی جهازیه‌ی خانم جان است که از پستو کشان‌کشان می‌آوریم تا اتاق خودمان (اتاق که چه عرض کنم: خوابگاه!).  

فرشته همیشه یک قواره ترمه روی صندوق می‌اندازد. فرحناز دو تا شمعدان نقره را از روی میز ناهارخوری برمی‌دارد و روی صندوق می‌گذارد. فریده چای دم می‌کند و من استکان‌های دسته‌دار نقره‌ و پیش‌دستی‌ها و کارد و چنگال‌های نقره را از گنجه برمی‌دارم و روی میز می‌گذارم.

همیشه همه‌ی این کارها را با شوق و ذوق فراوان انجام می‌دهیم. در حالی که هر کدام زیرلب آهنگی زمزمه می‌کنیم.

از پنجره‌ی راهرو بیرون را نگاه ‌کردم. فریبا از دور پیدا بود. بلند داد زدم: «اومد!» فرشته داشت تند و تند پیش‌دستی‌ها و کارد و چنگال‌ها را دستمال می‌کشید. فرحناز دستمال را به زور از دستش بیرون کشید. فرشته نمی‌داد؛ تا فریده زد تو سر فرشته، فرشته راضی نشد دستمال را بدهد.

قبل از آن که فریبا زنگ بزند، دربازکن را زدم. وقتی آمد تو، جشن شروع شد:
گفتم که، یادم رفته‌بود تولد من است. سال‌هاست ما پنج نفر فهمیده‌ایم تولدهایمان اصلاً روز مهمی نیست و برعکسِ ما، تولدهای شازده فرخ روزهایی تاریخی هستند. روزهایی بسیار مهم که باید با مهمانی‌های باشکوه برگزار شود و همه از یک هفته قبل بشوریم و بسابیم و بپزیم و تا یک هفته بعدِ تولد هم این کارها را تکرار کنیم.

کادوی فَخَن!
وقتی فرحناز از طرف بقیه‌ی خواهرها هدیه‌ی تولدم را به من داد،‌ در یک جایی‌ از بدنم عروسی بود!!!

هدیه، یک دفتر خاطرات قفل‌دار بود!


چه روز خوبی!‌ آن را به فال نیک گرفتم. گرچه با این وبلاگ مخفی، که احدالشخصی ـ به جز پیتر ـ از وجودش خبر ندارد،‌ دیگر احتیاجی به آن دفتر ندارم. (به پیتر گفته بودم وبلاگی می‌خواهم که کسی نتواند آن را پیدا کند و بخواند. پیتر تعجبش را قورت داده بود و برای همین، مخصوصاً  از یک سِروِر چینی استفاده کرده بود تا موتورهای جستجوی غیر چینی نتوانند پیدایش کنند.)

ناگفته نماند اگر پاپاجان سوپرمن در سفر نبود، شبی ـ نصف شبی دور از چشم اغیار، ده ‌تا اسکناس نارنجی خوش‌رنگ تا نخورده بابت کادوی تولدم چپانده می‌شد در کیفم؛ و تا آنجا که یادم است، در طول عمر طولانی ‌من، عمل شنیعِ در سفر نبودن پاپاجان در روز تولدم، فقط ۳ بار رخ داده! اما این چوخ پول‌ها آی به من چسبیده، آی به من چسبیده. مخصوصاً این جمله‌ی یواشکی پاپاجان که: «تو حسابت با بقیه سَواس، تو از جَنَمِ خودمی.» و زیرلب به خودش گفته: «کاش فرخ اینجوری بود!»

رگ‌زنیِ انتحاری
فریبا هم دوغ خریده بود، هم خرما، هم گوجه فرنگی، هم پنج تا کیک یزدی! با بقیه‌اش هم سرخود تمبر هندی و کرانچی و پفیلا و دیش‌دیش میکروبی! و چی‌پلت و اسنک خریده بود.
گوجه‌ها را قاچ زدیم و نمک پاشیدیم. دوغ ‌را توی لیوان‌ها ریختیم، با یخ فراوان؛ و تمبرهندی‌‌ها را به پنج قسمت مساوی تقسیم کردیم؛ بقیه‌‌ی هَله‌هوله‌جاتِ «کم‌خونیالیستی»! را هم در بشقاب ریختیم و وسط میز گذاشتیم. همه‌ی خرماها را هم به فریبا دادیم. کی خرما می‌خورد!؟

و اما جشن:
ما در این جشن باشکوه، جایتان «اِمپتی» جایتان «اِمپتی» همگی از دم تا دل‌تان بخواهد جوادی رقصیدیم، زاغارت. بعد نوبت ژانگولر بازی فرحناز شد. فرحناز با بیست و هشت سال سن‌اش، روی هم رفته سی و دو سال است که در این‌گونه مراسم زیرزمینی‌، ژانگولربازی درمی‌آورد: سوسک را با دست می‌گیرد، بال‌هایش را می‌کَنَد و جسدش را روی کف دستش تشریح می‌کند. یا مارمولک را به پشت می‌خواباند و قلقلکش می‌دهد!

هر چه هم می‌گوییم این‌ها ژانگولر‌بازی نیست، می‌گوید راست می‌گویید، خودتان بیایید انجام دهید. هر چه هم اصرار می‌کنیم از صرافتش بیفتد، قبول نمی‌کند و هربار گول‌مان می‌زند که این بار کار تازه‌ای می‌خواهد انجام دهد. اما همیشه همان کارهای قبلی را تکرار می‌کند.

کثافت‌بازی هم بخش شیرین جشن‌های زیرزمینی ماست. اگر فرخ آنتن پشت در نبود، کل مراسم را می‌نوشتم. حیف. حیف. حیف!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۹:۲۸      پیام‌های دیگران (۰ نظر)


یک‌شنبه ۱۴ فروردین

عرب‌ترین سوپرمن تاریخِ شاسکولیان!:       
(در کافی‌نت نشسته‌ام و دارم این‌ها را می‌نویسم، هر کار کردم فرخ عتیقه حاضر نشد نُت‌بوکش را بدهد)

امروز از صبح مامان رفعت گریه می‌کرد. خانم جان و ننه‌جان هم دور و بَرَش مثل پروانه می‌چرخیدند و برایش بادرنجبویه و گل گاوزبان دم می‌‌کردند و به زور به خوردش می‌دادند.

البته حالا که خوب فکر می‌کنم، ـ گاهی از این کارها می‌کنم! ـ می‌بینم مامان رفعت را از دیروز که از منزل شریفه‌جان آمده، ندیده‌ایم. نتیجه می‌گیریم از دیروز بساط آبغوره‌گیری‌اش را راه انداخته! هر چه گوش کردیم، چیزی نگرفتیم. تا این که من یاد فرخ افتادم. کشیدمش آشپزخانه و یک «کیندر» حرامش کردم. انگار نه انگار این فرخِ قلتشن، هجده سالش است؛ و انگار نه انگار این کیندرها همه مال خودش هستند! ـ مامان رفعت همیشه تخم‌مرغ‌های کیندر را بسته‌ای می‌خرد؛ برای فرخ جان که طفل معصوم خیلی بد غذاست و باید با شکلات‌های خارجی کمبود تغذیه‌اش را جبران کند!

             … ما هم که گورِ پدرمان! 

کیندر را که دادم، آهسته پرسیدم:
ـ فرخ از اونجا چه خبر؟
 «اونجا» در فرهنگ لغت ما، یعنی: «منزل شریفه‌خانم جان، هووی مامان رفعت!»
فرخ معصومانه به من نگاه کرد و خودش را زد به خنگی: «نمی‌دونم!»
ـ  پس چرا مامان رفعت داره گریه می‌کنه؟
ـ‌ نمی‌دونم!
ـ دیروز اونجا چی شنیدی؟
ـ نمی‌تونم بگم.
ـ یا می‌گی یا همین الان به بابا زنگ می‌زنم و بهش می‌گم که…
ـ مامان رفعت و شریفه‌خانوم داشتن با هم گریه می‌کردن، خانوم جونم می‌گفت: «عیبی نداره، خودتونو ناراحت نکنین،‌ تا بوده همین بوده!»
ـ یعنی چی؟
ـ از یه زنِ نمی‌دونم چی‌چی تو بندرعباس حرف می‌زدند!

                                 … دَمِش گرم !

پاپا جان دوباره ضایع‌بازی درآورده و تو شهر غربت لاو ترکانده!
به نظر من این زن‌ها حق‌شان است؛ تا وقتی کارِشان در خانه این باشد که کارخانه‌ی جوجه‌کشی راه بیندازند و فکر و ذکرشان پخت و پز و شُست و شوی کهنه‌های بچه باشد، باید چنین بلایی سرشان بیاید. مرد یعنی پاپا جان سوپرمن! بگذار بیاید، برایش یک کادوی دِبش می‌خرم!

سات‌لایت بازار
جلسه‌ی اضطراری در «پَستو هاوْس خانه!» تشکیل شد و من هر چه شنیده‌ بودم برای بقیه گفتم.
فرشته لُپش را چنگ زد. فرحناز زد تو سرش. فریده نچ نچ کرد. فریبا هم خندید و سر تکان داد.
البته مثل همیشه اطلاعات دست اولم را فروختم؛ گرچه ارزان: «شستن یک وعده ظرف‌های ناهار!»

دلیل ارزان فروختنم این بود که خبر خیلی تازه‌ای نبود. این سه یا چهارمین زن صیغه‌ی تصادفی بود که پاپاجان از سفرهایش برایمان سوغات آورده بود. به نظر من این‌ها فقط خبرهایی است که ما می‌دانیم. حتماً خبرهای دیگری هم هست. چون از بین همه‌ی این بَر و بَچز، فقط من بوده‌ام که با این پاپاجان سوپر یکی دو تریپ اختصاصی رفته‌ام و می‌دانم اوضاع از چه قرار است!…

خودمانیم، مامان رفعت با چه سوپرمنی ازدواج کرده! شش تا ما، پنج تا هم آن طرف حیاط، بقیه را هم خدا بدهد برکت!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۱:۰۴             پیام‌های دیگران (۰ نظر)


دوشنبه ۱۵ فروردین

گیرم پدر تو داشت بنگاه        ز دانش دل پیر بُرنا بود!  
(ادبیات را که دارید؟!) عرض کنم خدمت‌تان، پاپاجانِ من مدیریت یک آژانس حمل بار، به اضافه‌ی ریاست فدراسیون اصناف رانندگان ترانزیت و هفت ـ هشت ـ ده تا هندوانه‌ی دیگر را با یک دستش حمل می‌کند. این جوری نگاهش نکنید که ذلیلِ زن جماعت ـ از هر نوع و دسته و تیره و نژادش ـ است، برای خودش کیا و بیایی دارد. غیر از کانتینرها و هیجده‌چرخ‌ها و کامیون‌هایش، سه چهار تایی «وولووی اف.هاش. دوازده» دارد، ده پانزده ‌تا هم ماموت یخچالی دارد و اگر راستش را بخواهید، وقتی آب می‌خورد، سیبک گلویش بالا و پایین می‌رود و من بدجوری عاشق آن اَپِلَش هستم! یک نیروهای ماورای آدمیزادی هم دارد، که به مُهره‌ی مار می‌گوید «برو واشر!»؛‌ منظورم از آن نیروهاست که می‌گویند هر کس داشته باشد، می‌تواند «آنجلینا» و «جنیفر» و «زِتا» و «نیکول» و بقیه‌ی بَر و بچز را یکجا در هوا پودر کند!!! مارک مهره‌ی مارَش هم Dual Bios است.

به هر حال، بیشتر رانندگان کامیون و تریلی او را می‌شناسند و برای یک شاخ سبیلش سر و دست می‌شکنند. چند سالی است وارد ترانزیت هم شده و چند تا از آن‌ درشت‌هایش را سوا کرده برای این خط.

اوضاعش هم ای بدک نیست، شکر خدا. غیر از قوم ما تاتارها و غارنشین‌های آنور حیاط و نَم‌کرده‌‌های سی و چند استان، و کلیه‌ی شهرها و دهات تابعه،‌ سیصد ـ چهارصدتایی راننده و خدمه! و حَشَمه! و عَمله و اَکَره دارد و خانواده‌های همه‌شان را خرجی می‌دهد.

ما که بخیل نیستیم، سفره‌اش گسترده‌تر باد!   (اوج فوران ادبیات!)
نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۱:۵۶                  پیام‌های دیگران (۰ نظر)


سه‌شنبه ۱۶ فروردین

فرد و زوج یا لُنگِ انیشتین!      
آن ماری جان، یادم رفت بنویسم «شیش تا ما، پنج تا اونور حیاط» یعنی چه. اگر یک وقت روزی روزگاری بخواهی برای من اتوبیوگرافی بنویسی، نمی‌فهمی «پنج تا آن طرف حیاط» چه معنی عمیق فلسفیی دربردارد!

عرضم به طول شما، پاپاجان سوپرمنِ ما، غیر از رویا نی‌ناش سیزده ساله، چهار تا پسرِ کاکل ‌زری آن طرف حیاط ساخته مثل شاخ شمشاد؛ یکی از یکی خز و خیل‌تر و فول جواد سیستم‌تر! پنج تا داف تیسِ تَرگل وَرگل با یک فرخ آجان هم این طرف حیاط ساخته؛ یکی از یکی اسب‌‌تر! و این کارخانه‌ی جوجه‌کشی یک رمز دارد که آن را هم من کشف کرده‌ام؛ ـ این‌ها که همگی گوز به مخ اصابتیانند و بین‌شان فقط من قِسِر در رفته‌ام! دیگران که رَم‌شان کم است و این چیزها را نمی‌فهمند! بقیه هم، عمراً  اگر بفهمند!!!

داشتم رمز را می‌گفتم. البته نمی‌دانم پاپاجان این را می‌دانسته و از روی نقشه‌ی قبلی پیاده‌اش کرده یا نه، همین‌طور الله‌بختکی و هیئتی پیشروی کرده و ناگهانی اینطور شده!

و اما رمز این است: در سال‌های زوج، سنِ بر و بچزِ شریفه‌جون فرد می‌شود و سن و سالِ ما ورپریده‌ها به اضافه‌ی فرخ آنتن، همگی زوج می‌شود. و برعکس، در سال‌های فرد، سنِ اونوری‌ها زوج  می‌شود، در حالی که سن همه‌ی ما فرد است. (خدایی‌اش فهمیدین چی نوشتم؟… خودم که نفهمیدم!)

چون می‌دانم آن ماری این‌ها را نمی‌فهمد واضح‌تر می‌گویم: امسال که سالِ زوج است، در خانواده‌ی ما، فرشته ۳۰ ساله ‌است، فرحناز ۲۸ ساله، فریده ۲۶ ساله، فریبا ۲۴ ساله، من (همینطور بنشینید تا سن‌ام را بگویم!‌ـ عمراً اگر بگویم!) و فرخِ شامبوسکولی هم ۱۸ ساله؛ همه زوج! اما در سکته‌کده‌ی آن طرف آب، (منظورم از آب، یکوقت خدای نکرده مملکت یا ایالت و کشور خارجی نیست، بلکه آن طرف چاهِ مَوال است!) آریا ۲۵ ساله است، پوریا ۲۳ ساله، بردیا ۲۱ ساله، ارسیا ۱۷ ساله و رویا نی‌ناش هم ۱۳ ساله است. همه فرد،‌ جالبناک است نه؟

البته شرط می‌بندم دست‌اندرکاران این کارخانه‌ی جوجه‌کشی حتی روح‌شان هم از این قضیه خبر نداشته و ندارد و اگر من نبودم این‌ شلغم‌ها هم به این رمز عظیم بشری پی نمی‌بردند!

یکی انیشتین را برایم گیر بیاورد که  برایم لُنگ بیندازد!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۱:۴۵          پیام‌های دیگران (۰ نظر)


پنجشنبه ۱۸ فروردین

میراث عظیم تاریخی در حیاط حرمسرای سوپرمن!     
امروز مستراحِ ته حیاط را کوبیدند. ـ به آن دبلیو سی فقط می‌شود گفت «مستراح»!! 
        توالت‌های امروزی را نبینید همه OPEN هستند و زیبا و جادار و مطمئن. اغلب کاسه‌توالت‌ها فرهنگی! هستند با آفتابه‌ی موزیکال و شیر و شیلنگ مُطّلا و سیفون معلق. که اگر به ترتر افتاده بودی و جایی کارخرابی کردی، به دادت برسد. با دستگاه گویای اعلام حضور هوشمند! اما توالت تهِ حیاطِ ما، یک مستراح واقعی بود، اصیل و نجیب!

همه‌ی ما از دور ایستاده بودیم و با تأسف به منظره‌ی تخریب آن بنای نازنین نگاه می‌کردیم. گمانم همه داشتیم به یک روز خاص فکر می‌کردیم: همه قطاری روی چاه توالت نشسته بودیم، البته با لباس! (قطاری نشستن تخصص‌مان بود. روی سرسره‌‌های بلند هم قطاری می‌نشستیم و قُرُق‌اش می‌کردیم، یکی ـ دو بار بیشتر نرفتیم پارک، گمانم هر صد سال یک بار!‌)

فقط دوتا آفتابه داشتیم که یکی دست فرخ بود، یکی هم دست آن رویای نیش ناش؛ که البته آن موقع بیشتر فنچ بود تا نیش ناش. چاه آن‌قدر بزرگ بود که هر یازده ‌نفرمان راحت جا گرفته بودیم. رویا آن سرِ چاه نشسته بود و آفتابه دستش؛ آریا و پوریا و بردیا و ارسیا هم پشت سرش نشسته بودند. این سرِ چاه هم فرخ نشسته بود و به ترتیب فرشته و فرحناز و فریده و فریبا و من. من به ارسیا تکیه داده بودم و ارسیا هم خیلی راحت به من تکیه داده بود. گاهی هم باتُمش را محکم تکان می‌داد و داد می‌زد:‌ «یه کم برو اونورتر!؟»

از آن مستراح‌های بزرگ و قدیمی و زاغارت بود که سال‌ها دیگر کسی از‌ آن استفاده (بخوانید سوءاستفاده)  نمی‌کرد و گاهی جولانگاه بازی‌های ما بود و آنقدر از خانه‌ها دور بود که کسی صدایمان را نمی‌شنید و چاهش آنقدر بزرگ بود که گنجایش نشستن همه‌ی ما یازده نفر را داشت!

خلاصه هر کدام صدایی در می‌آوردیم، البته نه از آن صداها، بلکه: «بوق!… بوق!» و «بیب بیب!» و «بَه بو، بَه بو، بَه بو!» و «بیبیب بیب بیبیب بیب؛ ماشین عروس!» و «برین کنار!» و «آتیش نشونی اومد!» و «نه، آمبولانسه!» و «نخیر ماشین پلیسه» و  «آقا بزن کنار!» و من تا دهان باز کردم چیزی بگویم، در مستراح باز شد و خانم جان با عصبانیت وارد شد: «پدر سوخته‌ها، یالا بیاین برین گُم شین!» و یک فحش غلیظ به همه‌ی ما داد. ولی دست رویا را گرفت که مبادا در آن شلوغی پایش توی چاه برود. زیرچشمی هم مواظب فرخ بود که اگر احتیاج به کمک داشت، کمکش کند.


«هر چه بود فرخ بَشَرتر از همه‌ی ما بود!»


و این جمله را باید همیشه توی کله‌ی پوک‌مان می‌کردیم، حتی همین حالا.
اگر یونسکو مستراح خانه‌ی ما را دیده بود، به عنوان یکی از بناهای تاریخی ثبتش می‌کرد. مستراح به آن بزرگی نوبر بود! آن همه فضای هدررفته! به نظر من می‌شد به جایش یک سالن پذیرایی شاهانه ساخت! حیف که قرار است به جایش یک انباری درست کنند. ـ البته انبار مواد غذایی هم بد نیست!

من هنوز نفهمیده‌ام قدیمی‌ها چرا توالت‌هایشان را اینقدر دور از خانه‌ می‌ساختند؟ شاید به خاطر خطرات آلودگی صوتی و لایه‌ی  اُزُن و آلودگی هوا و این‌ها بوده، یا شاید هم دلیل دیگری داشته؟ و هنوز نفهمیده‌ام آن وقت‌ها در زمستان، وقتی در حیاط نیم متر برف باریده، چطور می‌رفتند دستشویی؟ «آقا دایی‌شان» یخ نمی‌زده؟ یا به قول فرخِ بی‌تربیت «پی‌پی‌شون وقت خروج، تبدیل به یخمک و نوشمک ـ و به قول غارنشین‌‌ها ـ آلاسکا نمی‌شده!؟»

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۶:۲۳          پیام‌های دیگران (۰ نظر)


شنبه ۲۰ فروردین

تقسیم عادلانه!        
مثل گاو گرسنه بودم.
دور میز که نشستیم، فرخ در حالی که دست‌هایش را با حوله خشک می‌کرد، آمد سر میز. حوله را روی سرِ من پرت کرد. یعنی: «برو حوله رو بذار سرِ‌جاش!‌»

اصلاً‌ این داداش فرخِ من، مملو از استعدادهای ذاتی است. چیزی که من و فریبا و فریده و فرحناز و فرشته از آن کاملاً‌ بی‌بهره‌ایم. اشاره که می‌کند،‌ عالم و آدم می‌فهمند منظورش چیست، مخصوصاً ما پنج تا.

حوله را که روی صورتم پرت کرد، گفت:
ـ «بالاخره این کنکور تو کِیِ؟»
حوله را از جاحوله‌ای آویزان کردم و درِ‌ دستشویی را بستم:
ـ «سه ماه دیگه!»

خانم جان پاستوریزه مثل همیشه مرغ را با دست تقسیم کرد ـ دست‌هایش همیشه تمیز است؛ حتی اگر همین الان از دستشویی آمده باشد و دستش را هم طبق معمول نَشُسته باشد! ـ اول از همه یک ران برای داداش فرخ که لطف کرده بود و بعد از ما پنج تا ستون، از آسمان نازل شده بود و خیر و برکت را با قدوم مبارکش به منزل ما آورده بود!

یک ران هم برای پاپا جان که از صبح تا شب جان می‌کَنَد تا یک لقمه نان برای ما نمک‌نشناس‌ها، یعنی ما پنج تا دختر ـ اصلاً هر جا «ما»‌ بود، یعنی من و فریبا و فریده و فرحناز و فرشته! ـ بیاورد خانه و حتی اگر پاپاجان مثل همیشه در منزل نباشند، این ران به هیچ وارث دیگری نمی‌رسد. و من هنوز نفهمیده‌ام عاقبت این ران‌ها چه می‌شود؟ و من اگر نفهمم، یعنی هیچ کسِ دیگر هم نفهمیده.

نصفِ گوشتِ سینه برای مامان رفعت که شازده فرخ را به دنیا آورده و  به خاطر داشتن پنج تا دخی حالا حالاها باید کلی آویزان بماند! و نصفِ دیگرِ ‌گوشتِ سینه برای خودِ خانم جان که لطف کرده بود و آمده بود برای همیشه خانه‌ی ما بماند تا مامان رفعت ـ شاید برای رد کردن ما پنج تا ـ دست تنها نماند.

یک بال برای فری وایتکس که مثل فرشته‌هاست، فقط بال ندارد و کلی از «دَم‌ِ بختی»‌اش گذشته و هنوز صفر کیلومتر است و به لطف وسواس شیرین و دلنشین‌اش، بیشتر اوقات همه‌ی ما از شستن ظرف و لباس‌ خلاصیم؛ و یک بال هم برای فرحناز شیویل که آنورِ مرزِ «دم‌بختی»‌ است و به خاطر حماقت‌هایش تصادفی محسوب می‌شود و به همین خاطر هم بدجوری مورد سوءاستفاده‌ی (بخوانید بهره‌برداری!) خانم جان و مامان رفعت قرار ‌گرفته و طفلی هنوز روحش هم خبر ندارد.

نصفِ گردنِ درازِ مرغ برای فریده‌ی گاگول که دیگر مهمان ما محسوب می‌شود و پرحرفی‌اش مجال فکر کردن به او نمی‌دهد تا بفهمد هر شب سر شام، چه کلاه گشادی سرش می‌رود. و نصفِ دیگرِ گردنِ‌درازِ‌ مرغ برای فریبای شلغم که گردنش از مو هم باریک‌تر است و مأمور خرید خانه است و از پنج صبح با لگد خانم جان از خواب ناز بیدار می‌شود تا برود سنگک تازه بخرد و شیر و خامه و کره و پنیر؛ و صبحانه را آماده کند و همه را با ناز و نوازش بیدار کند؛ و ظهر هم برود سیب‌زمینی و پیاز و گوشت چرخی و کرفس و کاهو و هویج و بادمجان و کدو بخرد؛ و عصر هم باز برود بربری رَپی بخرد و تخم‌مرغ.

و: دنده‌‌ی مرغ هم برای من که به قول شازده فرخ، به جای یک دنده، دو دنده‌ام کم است! و خانم جان این حرف را ـ مثل حرف‌های دیگر فرخ ـ در ذهنش با نخ طلایی ملیله‌دوزی کرده و با قابی از چوب بلوط به دیوار مُخش نصب کرده!

نگاهی به بشقابِ «آسمونی» انداختم. چلو مرغ با زعفران فراوان و زرشک‌های چرب و چیلی همگی داشتند به من چشمک می‌زدند و آسمونی داشت چنان تند و تند آن‌ها را می‌خورد که نئون‌هایشان را ندید. طفلی هیچ وقت حتی فرصت نمی‌کند نیم‌نگاهی به بشقاب ما فقیر فقرا بیندازد.

راستی نگفتم غیر از این تقسیم‌ اراضیِ مرغ، هر روز برای فرخ یک جوجه‌ی درسته هم می‌پزند چون طفلی خیلی بدغذاست! و خب:
«هر چه باشد گون‌گولا  طلاست!»
و در خانه‌ی ما، تنها وارثِ نامِ پاپاجان سوپر!

شرط می‌بندم بابایی از این تقسیم اراضی خبر ندارد، وگرنه نمی‌گذاشت «من»، عزیزکرده‌ی دُردانه‌اش به این روز بیفتم و عقده‌ی یک لقمه رانِ مرغ بیخ خِرَم را بگیرد و گوزپیچم کند! شاید در ترکیه برایش تعریف کنم.

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۰۰:۲۰         پیام‌های دیگران (۰ نظر)


یک‌شنبه ۲۱ فروردین

شریفه جیگر
یا به عبارت ساده‌تر: سمبلِ آنگول‌ترین اُسکولِ تاریخِ اوش‌تورمزیانِ شاس‌لیتِ گاگول!  
(این کلمات من را مُرداند و کُشتوند!)  

محض معرفی شریفه‌جان، هَووی نازنین مامان رفعت، فقط کافی است همین را بگویم که: این الهه‌ی اسکول‌های تاریخ، امروز صبح زود، یک لگن آب‌جوش را از بالای پله‌ها سرازیر کرد پایین!!! حدس بزنید برای چه؟ نه، حالا نمی‌‌گویم تا بوی خاصی به مشامم برسد!

هر چه به مامان رفعت می‌گویم این هَووی تو، هَووی هَوو هم نیست، باور نمی‌کند. مدام خودش را با او مقایسه می‌‌کند. خوب حق هم دارد، هنوز یک لیوان آب خوش از گلویش پایین نرفته، چشم باز کرده دیده یک رقیب سُر و مُر و گنده و اسب، از زمین سبز شده و پاپاجان سوپرمن هم نه گذاشته نه برداشته، درست آن طرف حیاط برای این خانوم حنا لانه درست کرده تا هر صبح مامان رفعت از خواب که بیدار می‌شود، به جای دیدن نور خورشید، شعاع نور خیره‌کننده‌ی هَوویش چشمش را کور کند!

اوایل من هم مثل مامان رفعت و فرشته و فرحناز و فریده و فریبا و خانم جان تحت‌تأثیر ژست‌ها و حرف‌های شریفه جان قرار می‌گرفتم، اما حالا خیلی وقت است حنای این خانم حنا خز شده و پیش من رنگ ندارد. آخر برای یک چیزهایی فخر می‌فروشد که مرغ باربکیو توی سیخ، خنده‌اش می‌گیرد. مثلاً برای ریمل ضدآبش پز می‌دهد، یا برای تعداد مانتوهایش، یا چه می‌دانم برای چاک دامنش. چنان به قد و هیکلش می‌رسد که انگار مانکن مجلات فَشن است، باتُمش به جنیفر می‌گوید: «برو گردو!» عادت‌هایی هم دارد، خز؛ که فکر کنم در این کره‌ی زمینی فقط مختص همین جُنبنده‌ی خاکی است:

گفتم که، ‌امروز صبح دیدم از بالای پله‌ها یک لگن آب‌جوش خالی کرد. پرسیدم:   
ـ «برای چی این کارو می‌کنی؟»
گفت: «برای این که پای جن‌ها بسوزه و دیگه این طرفا نیان!»

پ. ن:
جالبناک اینجاست که بعضی عاداتش مربوط به قرن چهارم هجری است، و بعضی دیگر مربوط به قرن بیست و دهم میلادی! مثلاً هر روز سر ساعت چهار بعدازظهر عودِ عطرِ دارچین و پرتقال روشن می‌کند و هشتاد طرف خانه شمع روشن می‌کند!!!!! (بخوانید سیصد تا علامت تعجب!) و آن وقت، صبح به صبح برای جن‌های بیچاره از بالای پله‌ها آب‌جوش می‌ریزد!

از آن طرف هر روز سر ساعت هفت شب نوار ریلکسیشن می‌گذارد و می‌نشیند روی زمین و چشم‌ها را می‌بندد و همه‌ی عضلاتش را از نوک پا تا فرق سر، شل می‌کند و بعد از آن که پرواز در فضا و کهکشان راه شیری را به پایان رساند و خودش را ابر سفیدی مجسم کرد، و همه‌ی تصورات زیباناک را در خود پروراند، راهِ رفته را بازمی‌گردد و تمرینات مقاربه و پاکسازی را آغاز می‌نماید.!!!!!! (مقیاس هر کدام از این علامت‌های تعجب یک به سه هزار است! ـ مترجم.) از طرف دیگر، برای رفع و دفع چشم‌زخمِِ بدخواهان ـ بخوانید مامان رفعت! ـ در جای‌جای خانه معجون مخلوط «پی‌پی‌سگ» را جاسازی کرده! ـ باور کنید خودم زیر فرش و موکت‌هایش دیدم!!! بعد در عوض، همین شریفه جیگر، سگ‌جوری اهل انرژی‌درمانی و «ری‌کی» و «تای‌شی» هم هست!  

راستی یادم رفت این را هم بنویسم همین شریفه‌جان، دو روز پیش رفته موهای نازنینش را  پر خروسی زده!!! گمانم از جایی بو برده پاپاجان دارند تشریف‌شان را می‌آورند. چون این شریفه هلو، فقط وقت‌هایی که پاپاجان از سفر می‌آیند، به فکر جراحی و خوددرمانی تورم عقود خودبزرگْ ‌کمْ‌ ‌بینی‌اش می‌افتد!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۶:۳۱         پیام‌های دیگران (۰ نظر)


دوشنبه ۲۲ فروردین

اژدها دات کام !         
امروز از صبح که بیدار شدم، از جنب و جوشی که در حیاط برپا شده بود فهمیدم به زودی:


اژدها وارد می‌شود!

خانم جان فقط در یک صورت حیاط را جارو می‌زنند، آن هم وقتی است که می‌فهمند پاپاجان سوپر دارند تشریف می‌آورند. البته ایشان با مهارت بی‌نظیری طوری رفتار می‌کنند که انگار هر هفته، چهارشنبه‌ها حیاط را آب و جارو می‌کنند و ما سرطان‌ها (البته در این یک مورد، منظورش فقط ما «پنج فر»یم!) نمی‌فهمیم و مثل الاغ راه می‌رویم و در حیاط گرد وخاک می‌ریزیم!!! و ایشان «هر هفته» مجبورند حیاط را جارو بزنند! (الاغ چطوری راه می‌رود و گرد و خاک می‌ریزد!؟)

آقا سید هم فقط مواقع ورود اژدها ست که درخت‌ها را تر و تمیز می‌کنند و برگ‌های خشک‌شان را جدا می‌کنند و علف‌های باغچه را مثل سبزی‌خوردن پاک می‌کنند و گل‌ها را گردگیری می‌کنند و با پولیش جلا می‌دهند، توپ!

و مامان رفعت، این اُسوه‌ی رأفت، این اسطوره‌ی وجاهت و این نمونه‌ی استقامت، فقط وقتی اژدها بازمی‌گردد، لباس مکُش مرگ ما می‌پوشد! با رنگ‌های جیغ! و مدل‌های تابلو، و فکر نمی‌کند نه تنها ما، بلکه آن بَبو گلابی‌های گوشتکوبِ آن طرف حیاط هم می‌فهمند که اینجور وقت‌ها، رفتارش چقدر خز است!

شریفه‌جان هم فقط وقتی اژدها وارد می‌شود، ناگهان آن سبیل‌های زمخت و سیاهش را توی آینه می‌بیند! و یاد بند انداختن سر و صورتش می‌افتد و دربه‌در دنبال آرایشگاه می‌گردد و هول هولی یکی دو تار موی سرش را «های‌لایت» می‌کند و چهار تا شویدش را «شرابی» می‌کند و موهای پشت گوشش را زیتونی می‌کند و با دیدن مامان رفعت، فوری می‌دود توی حیاط و برای آن طفل معصوم قُمپُز درمی‌کند که: «اِوا بارون گرفته،… اما عیبی نداره، ریمل‌های من ضد آبه!»

ننه جان هم تا خبرِ ورودِ اژدها را می‌شنود، هوس می‌کند برود نوه‌های دخترش را ببیند و یکی دو روزی پیدایش نمی‌شود. تا دو سه روز بعد، مامان رفعت و خانم جان زنگ بزنند و من بمیرم و تو بمیری کنند و بین حرف‌هایشان بگویند که اژدها رفته، تا ایشان دوباره افتخار بدهند و بیایند منزل ما، کمک حالِ مامان رفعت و خانم جان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (بخوانید سیصد تا علامت تعجب!) 
 
گاهی یک حدس‌هایی پیش خودم می‌زنم. نکند این طفره رفتن ننه جان از دیدار اژدهای پنهان، این باشد که خودشان را یکجورهایی ببر غُرّان می‌بینند و از عواقب ناگوارش می‌ترسند!؟… از این پاپاجان سوپرمن هیچ چیز بعید نیست. تا اینجا که من می‌دانم،‌ ایشان تا حالا از مادر فولاد ‌زره‌ دیو هم نگذشته‌اند!

خواهران غریب هم طفلی‌ها، باید مثل همیشه، این وسط تند و تند بشویند و بسابند و بِروبند و بپزند و سفره‌ای رنگین آماده کنند و دم نزنند. نمی‌دانم با خبرهای جدیدی که از سمت زری خانم و سوی بندرعباس به گوش‌مان رسیده، با آمدن پدر چه می‌شود؟

اما غیر از هیاهوی بسیار برای هیچ که هنگام ورود ددی سوپر، در این خانه و خانه‌ی آن‌طرف حیاط رخ می‌دهد، من یکی این وسط جفت شش می‌زنم! چون می‌دانم پاپاجان سوپر، مرا بیشتر از بقیه، حتی بیشتر از آن فرخِ اشکول و آن رویای فِنچول تحویل می‌گیرد. هر چه باشد به قول خودش من یکی، از جَنَم خودش هستم!

ـ وای، انگار یکی از دوستان ارسیا اُسکول را در میان جماعتِ خز و خیل کافی‌نِت دیدم. باید جیم شوم!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۶:۲۰          پیام‌های دیگران (۰ نظر)


سه‌شنبه ۲۳ فروردین

بازگشت اژدها!        
اژدها که آمد، آقا سیدِ لُنگ، برایش اسپند دود کرد و داد زد: «بر چشم بد لعنت!» و «بترکه چشم حسود!» و حسابی تا جا داشت، پاپاجان را دستمال‌پیچ کرد.

خانم جان هم شکلات‌بازی درآورد و دور سرش صدقه چرخاند و برای کیلوکیلو عاطفه‌اش، چند تا مانیِ سبز رنگ را فدا کرد و انداخت روی سرِ دامادِ شاخ شمشادش! و لابد توی دلش گفت: «سگ خورد!» البته اگر داشت، جهت پالیشرگری هم که شده، رو سر شاخ دامادش از چک‌های مسافرتی و خانگی و  بقالی و چک دبلیو سی هم دریغ نمی‌کرد و حتی از عابربانک و سواره بانک و موتوربانک و اسکیت بانک هم استفاده می‌کرد.

فرخِ پالیشر هم توی «بارداخِ» بلور، برایش شربت خنک آورد، اما تا دید پاپاجان سرش به احوالپرسی گرم است، شربت را خودش سر کشید!

رویای شی‌بابا هم برایش توی استکان کمر باریک و نعلبکی دالبُر، چای دو رنگ آورد. توی سینی، کنار چای هم یک شاخه گل رز بود با یک عود هرمی روشن با عطر چوب، روی یک نعلبکی به اندازه‌ی یک بند انگشت و یک شمع روشن! از همه اسکول‌تر ما پنج فر بودیم که هیچ‌شیرین‌کاری نکردیم.

پاپاسوپر، اول از همه، بنا به عادت دیرینه و نَرینه، می‌آید خدمت مامان رفعت، تا دمی تکان بدهد و به نوع خودش نخ که چه عرض کنم، سیم بُکسُل بدهد. مامان رفعت هم کمی از آن عشوه‌‌هایش بیاید و حال پخش کند و همه‌ی خطاهای اخیر پاپاجان سوپر را ببخشد و باز مثل گذشته نشان بدهد که خیلی راحت خر می‌شود!

بعد از تریپ لاوی شدن این دو زوج عاشق و دلداده و لُفیدنِ مقدار کثیری تنقلات و اَشرَبه و اَطعمه و رد و بدل گزارشات و خبرهای خوب و خوش اخیر، و پس از یک قیلوله، پاپاجان با تو فرقان گذاشتن مخ مامان رفعت، ایشان را راضی می‌کنند که اجازه دهد سری به آن یکی کاشانه‌اش بزند. و اینگونه می‌شود که پاپاجان سوپر برای صرف شام و دیگر تنقلات و اَطعمه و  اَشرَبه، تشریف‌شان را می‌برند منزل شریفه جان!

اما خودمانیم، انگار نه انگار ده روز پیش اینجا چه بساط آبغوره‌گیری راه افتاده بود. هیچ کدام از این جماعت نسوان حتی به رویشان هم نیاورده‌اند که از زری خانم و بندرعباس چیزی شنیده‌اند. انگار هر کدام منتظرند دیگری خودش را ضایع کند و موضوع را پیش بکشد. پاپاجان هم که این وسط اسبش را می‌تازد، صفا!

فردا روشن است!
از آنجا که من و پاپایی فابِ‌فا هستیم،
روز دوم، همیشه یکجورهایی روز من محسوب می‌شود. پاپایی ناگهان یاد من می‌افتد. شاید هم از زرنگی خودم است که روز اول اصلاً پیدایم نمی‌شود تا همه‌ی دستمال‌ به دست‌ها، تا می‌توانند دور و برش پروانه‌وار بچرخند، بعد؛ روز دوم، ناگهان من پیدایم می‌شود، بی سر و صدا؛ و فقط با یک خنده یا شاید هم یک عشوه خرکی! تا دلش را ببرم، یا به عبارتی مخش را بزنم.  

 و بدینگونه سه روز طی می‌شود. و از آنجا که عمر گل، پنج روز و شش باشد، پس از حداکثر سه روز، سه روز و نیم، ناگهان تلفنی حیاتی! از شهری دورافتاده به پاپاجان سوپر می‌شود و ایشان باید حتماً‌ حتماً‌ بروند مثلاً بندرعباس، زاهدان، بوشهر، یا چه می‌دانم دونقوز تپه! سناریوی پایانی هم همیشه یکی است و من هنوز نفهمیده‌ام چرا هیچ وقت هیچ یک از این هووها نمی‌فهمند همه‌اش فیلم است!؟… این اشکول‌ها حتی به ذهن‌شان هم نمی‌رسد چرا تا پاپاجان سوپر تشریف‌شان را می‌آورند خانه، با فاصله‌ی دو سه روز، یا یکی از کامیون‌ها ته دره سقوط می‌کند، یا یک تریلی تصادف می‌کند، یا گمرک بار نیسان‌ها را ترخیص نمی‌کند یا مأمورها زیر صندلی یکی از راننده‌ها، هاک‌فین پیدا می‌کنند!

فرخ کِنِس سه بار سرک کشیده تو اتاق. گمانم وقتم تمام شده و نُت‌بوکش را می‌خواهد. اگر قطع نکنم، می‌پرد وسط اتاق و می‌فهمد ماجرا چیست. خدایی،‌ فرخ مرگِ کِنِسی است!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۲۰:۳۵          پیام‌های دیگران (۰ نظر)


چهارشنبه ۲۴ فروردین

روز دوم: شقایق گودرزی
یا چگونه می‌توان مخ  اژدهای خفته را کار گرفت، تیلیت کرد و در فرقان گذاشت!   

روز دوم بهتر از آنی که پیش‌بینی می‌کردم، شد:
درست زمانی که می‌دانستم پاپایی می‌آیند روی تختِ توی حیاط، زیر آفتاب می‌نشینند و به قلیانی که خانم جان چاق کرده‌اند پُک می‌زنند، کتاب تست کنکورم را برداشتم و رفتم زیر درختی نشستم. پاپاجان که سرحال آمدند، با خنده مرا نگاه فرمودند و من هم نیش‌خندی زدم و صدایم را نازک کردم و گفتم:
ـ «بـــابــــــا!؟»
خندید و سر تکان داد. یعنی: باز چیه؟ گفتم: «من یه چند تا کتاب کنکور لازم دارم!…»
سری به تأیید تکان داد، یعنی: می‌خرم برایت!
ابروهایم را گره انداختم و گفتم: «مزاحم شما که نمی‌شم، پول‌شو بدین، خودم می‌خرم!»

دروغم خیلی شاخ‌دار بود، ـ کنتور که ندارد، می‌شود همینطور اسهالی گفت و رفت! ـ. برای همین، بلافاصله چشمکی زدم و پرسیدم: «از اونور آبی‌ها چه خبر؟»
با اشاره به من خرفهم کرد که: کیا رو می‌گی؟
گفتم: «همونایی که فقط من می‌دونم و شما!؟»
 خندید. فقط خندید. ـ آی که چقدر روحِ پدر من مقدس و پاکه!
گفتم: «من که می‌دونم اسمش زری خانومه!؟ اما فقط نمی‌دونم چه شکلیه!؟»

خندید و پشت گوشش را با انگشت سبابه خاراند. انگار مزه‌ی زری خانم پشت گوشش ماسیده بود! بلافاصله گفتم:‌ «نمی‌خواین براش سوغاتی بخرین!؟»
با تردید نگاهم کرد. وقتش بود تیر خلاص را بزنم. زود گفتم: «لابد همین امروز و فرداست که یا اصغر تصادف می‌کنه، یا گمرک اجناس جمال آقارو ترخیص نمی‌کنه و یا اصغر تصادف می‌کنه!»
بابا خندید. یعنی خنده فرمود.
ویتامینِ من! فدای این بابای صاف و صوف! ادامه دادم: «شایدم رو سقف هیجده چرخ شاهرخ خان، سفیدی پیدا کنن که شما مجبور شین علیرغم میل‌تون برید بندر!»
جدی نگاهم کرد. دمپایی‌اش را درآورد و پرت کرد طرف من: «پدر سوخته!؟»
من خندیدم و گفتم: «مگه دروغ میگم!؟»
و صدایم را آهسته کردم و گفتم: «از من می‌شنوین، سوغاتی یادتون نره… اینجوری خودتونو حسابی تو دلش جا می‌کنین!»
ناگهان با سرعت بالا و دنده شیش از جا بلند شد این پدرِ من و گفت: «پاشو حاضر شو!»
من هم که انگار منتظر همین حرفش بودم، مثل تیر از جا پریدم، رفتم به طرف خوابگاه.

خوابگاهِ ما، خانه‌ی ما!
اتاق ما دخترها مثل خوابگاه است، پنج تا تخت فلزی دارد، با پنج تا کمد پارچه‌ایِ بی در و پیکر و قفل و کلید و یک دراور پنج کشوی کهنه و رنگ و رو رفته. یک موکت نخ‌نما هم کَفَش انداخته‌اند. همین. اما اتاق فرخ شیویل، گمانم مثل قصر سلطنتی ولیعهد فقید کشورمان است. البته من که آن قصر را ندیده‌ام، اما عوضش اتاق فرخ را هم هنوز خوب ندیده‌ام!!! ما اصلاً اجازه نداریم به اتاقش برویم. خودش هم که نیست، درِ اتاقش قفل است.

مانی‌زنی
مثل برق حاضر شدم و تا پدر پشیمان نشده، پریدم توی حیاط و تند و تند قدم زدم. پدر هم تو حیاط شلوارش را روی پیژامه‌اش پوشید و دستی به موهایش کشید و رفتیم.
توی کوچه پدر فرمودند: «به کسی که چیزی نگفتی؟»
بلافاصله گفتم: «من غلط بکنم به کسی چیزی بگم!»
خندید و گفت: «پدر سوخته، منو تهدید می‌کنی!؟»
گفتم: «من غلط بکنم پاپا!؟»

داشتم از کنجکاوی می‌مُردم. اما می‌دانستم اگر بپرسم کجا می‌رویم، محال بود بگوید. بهتر بود بیرون رفتن با پاپی‌جان را کم‌کم مزه مزه کنم. این فرصت تا به حال نصیب هیچ یک از فنچ و فتیل‌های دیگر نشده. آن «آچهار»های جواتْ تو تَرک هم لیاقت بیرون رفتن با پاپایی را ندارند. می‌ماند فرخ و رویا که خدا می‌داند چند بار با پاپاجان رفته‌اند مانی‌زنی!

اول رفتیم کتابفروشی و من ناچارمند شدم یکی دو جلد کتاب مرجع کَت و کلفت بخرم. اگر پولش را می‌داد، خیلی بهتر بود. آن وقت کتاب را شریکی با حمیرا می‌خریدم، یا از کتابخانه امانت می‌گرفتم و مانی را می‌زدم به زخمی ـ چیزی.

اما انتقامم را خوب گرفتم. مهم‌ترین و گران‌ترین کتاب‌های مرجع هنری را خریدم. کم مانده بود برای آن که نشان بدهم درس خواندنم چقدر مهم است، تاریخ تمدن شونصد جلدی «ویل دورانت»‌ را هم بخرم!

بعد رفتیم یک کاپی‌شاف! و با هم نشستیم مثل دو پدر و دخترِ تی‌تیش مامانی، کیک و قهوه خوردیم. آنجا بود که پاپا جان حرف‌های خوب خوبی زد:
ـ «اگه قبول بشی، یه جایزه‌ی خوب پیش من داری!»
نیشم باز شد: «چه جایزه‌ای!؟»
سری تکان داد و گفت: «یه جایزه‌ی خوب!»
گفتم: «مانتو؟… طلا؟… کیف و کفش!؟»
اشاره کرد، نه و گفت:‌ «یه چیز خوب!»
بلند گفتم: «چی؟… تورو خدا بگین پدر!؟»
پدر هم لُردمآبانه خندید و گفت:‌ «اگه قبول بشی، یه سفر پیش من داری!»
با لحن کِشدار گفتم: «اگه گفتین کجـــــــــــــــــــــــااااااااااا !؟»
کمی فکر کرد و بعد گفت: «یه سفر خارج… هر جا که عشقت بکشه!… یه سفر ترانزیت، هر جا که خودت بخوای!…!»
با بدگمانی گفتم: «یعنی اینقدر با بقیه فرق دارم!؟»
گفت:‌ «تو از جَنَم خودمی!… با بقیه زمین تا آسمون فرق داری!…»
و زد روی شانه‌ام: «خب دیگه، پاشو بریم، الان بقیه شَست‌شون خبردار می‌شه!»

بعد رفتیم پاساژ کویتی‌ها و پدر مرا حسابی شرمنده کرد و برایم یک مانتو جین خرید. دیگر وقتش بود من هم مثل یک دختر خوب، پیشنهاد بدهم که برای زری خانم هم یک سوغاتی بخرد.
از پیشنهاد من حسابی عَن‌کف کرد. پرسید: «چی بخرم خوبه!؟»
گفتم:‌ «شال و روسری که یه چیز معمولیه، کیف و کفش هم از سر باز کُنیه! اما اگه می‌خواین دل‌شو به دست بیارین، یا باید طلا بخرین، یا یه چیز خصوصی!»
گفت: «مثلاً چی!؟»
این پدرِ پاک و آسمانیِ من، دست دون ژوان را از پشت می‌بندد، آن وقت اینطور بچه‌گانه از من می‌پرسد: «مثلاً چی؟!» 
مِن و مِنی کردم و آهسته گفتم:‌ «مثلاً‌ لباس‌های بی‌ادبی!»

طفلی بدجوری گُج زد، بلند بلند خندید و محکم زد پشتم. دستش خیلی سنگین بود: از گوش تا قوزک پایم تیر کشید! بلافاصله و تند و تند با هم رفتیم و یک سری لباس بی‌ادبی خریدیم، چی؟ ابریشمی. چه رنگی؟ سرخابی! و آمدیم خانه. عجب سلیقه‌ای دارد پاپا جان عربِ من! باید هر طور شده این زری خانم را ببینم. حتماً‌ برای خودش لُعبتی است. مامان رفعت بفهمد من برای هَوویش رفته‌ام خرید، تار تار موهای سرم را تشریح می‌کند.

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۴:۵۵          پیام‌های دیگران (۰ نظر)


پنج‌شنبه ۲۵ فروردین

تی‌تیِ شی‌بابا!
روز سوم هم همان شد که انتظارش را داشتم. پدر رفت. رفت پیش زری خانم.
بهانه: ته دره رفتن نیسان باربری بین شهریِ جمال سه‌کله!
و پدر جان در حالی رفتند که مامان رفعت برای جمال سه کله و زن و بچه‌اش زار زار گریه می‌کرد و شریفه‌جان هم برای اموالی که ته دره خرد و خاکشیر شده بود، گونه‌اش را می‌خراشید!

این بار دیگر خیلی برای پاپایی آمار دادم. طبق نقشه‌ی قبلی، جلو روی مامان رفعت و خانم جان، به پاپایی اصرار کردم که اجازه بدهد بروم بنگاه و سوال‌هایی که راجع به تعمیر ماشین داشتم، بپرسم.
مامان رفعت که شنید، با دنده شیش زد روی دستش و گفت: «ورپریده تو رو چه به تعمیر ماشین!؟»
اما پاپایی بزرگ‌منشانه دستی به شانه‌ام زد و گفت: «خدا رو چه دیدی، شایدم یه وقتی تو وارث شغل من شدی!؟»

خانم جان هم چشم‌غره‌ای به من رفت و با ایما و اشاره «مگر این که نروی آشپزخانه!» را خرفهمم کرد؛ و این یعنی «حسابت را می‌رسم!»

این شد که پاپایی مرا فرستادند بنگاه، تا از نزدیک و بدون کَنه، سوال‌های فنی‌ام را از آقا قدیر بپرسم. آقا قدیر همانی بود که وقتی می‌خواستم امتحان رانندگی بدهم، کلی مایه گذاشت و برایم چند جلسه‌ی رفع اشکال گذاشت تا من سنگچین را خوب یاد بگیرم. اتفاقاً سنگچین را خیلی هم خوب یاد گرفتم، و آقا قدیر به همین خاطر از طرف پاپاجان تشکر‌پیچ شد. امتحان هم درجا قبول شدم. افسر ممتحن باورش نشده بود من اولین بار بود امتحان می‌دادم. اما خودم می‌دانستم اگر قبول نمی‌شدم دختر سعادت خان نبودم!!!

بگذریم:
قرار شد من از بنگاه زنگی به خانه بزنم و خودم خبر سقوط نیسان جمال سه‌کله را به مامان رفعت بدهم، تا حسابی باور کند. من هم این کار را به بهترین وجه ممکن انجام دادم. حتی پای تلفن بغض کردم و یکی دو قطره اشک هم صرف انجام مأموریتم کردم (اِیوَل سود سوزآور، اسیدسولفوریک را هم که دارید؟).
و به مامان رفعت گفتم:
ـ خودتون یه جوری به بابا بگین که هول نکنه!

فقط یک اعتراف:
و آن این که من واقعاً‌ سوا‌ل‌های فنی راجع به تعمیر ماشین داشتم و احتمالاً اگر پاپاجان بفهمند، کله‌ام را مانند هندوانه‌ی «به شرط چاقو» برشِ اهرامِ‌ مصری می‌زنند! خلاصه جلسه‌ی خوب و مفیدی بود. خیلی وقت بود می‌خواستم آقا قدیر را گیر بیاورم و بپرسم: از روی چه علائمی متوجه می‌شویم موتور احتیاج به کربن‌گیری دارد؟ یا: برای باز کردن سرسیلندر موتورهایی که میل بادامک آن‌ها در سرسیلندر واقع شده، چه کارهای اضافی لازم است؟ من حتی نحوه‌ی عوض کردن بوش‌اسبک را هم پرسیدم.

زیرنویس فوری فوتی: البته این‌ها واقعاً سوال‌های من نبودند و من آن‌ها را از توی یکی از کتاب‌های پاپایی جدا کرده بودم تا از آقا قدیر بپرسم و اظهار فضل نمایی‌ام را دادار دوودوور کنم و آمار بدهم که چقدر از بقیه مخ‌ترم.
 
و سوال‌‌ها را که پرسیدم، آقا قدیر، اول نگاه چپ‌چپی به من کردند، بعد احتمالاً در نگاه آسمانی من فقط یک کنجکاوی معصومانه دیدند، که همه‌ی سوالاتم را با متانت بسیار جواب دادند، و جالبناک این که من همه‌ی حرف‌هایش را فهمیدم و خودم هم از این همه استعداد ناشناخته در خودم، سوک شدم!!!

البته بعد نامردی نکردم و اواسط‌ توضیحات آقا قدیر، ناگهان پرسیدم:
ـ شما تو سفر قبلی که با آقاجون رفتید جنوب، خودتون زری خانم‌رو دیدید!؟
که حرفش را خورد و یک لحظه ماند چه بگوید، بعد حرفش را ادامه داد. معلوم بود نمی‌دانست چه باید بگوید. من هم حرف را عوض کردم و قیمت «اف. هاش. دوازده»‌ها را پرسیدم.
گفت: «هر کدوم ۱۰۰ میلیونی می‌شن!»
پرسیدم: «ماموت‌ها چی؟»
با تردید گفت: «هر کدومو بگیرین ۵۰ ـ ۴۰ میلیون !… چطور مگه؟»
گفتم: «هیچی، همینجوری پرسیدم…» و وقت خداحافظی، وسط حیاط بنگاه (بخوانید «بنگاه شادمانی»!)، ناگهان برگشتم و بلند پرسیدم:‌
ـ خوشگله؟
مکث کرد. گفتم: «زری خانومو می‌گم!»
باز هم ماند چه بگوید، با تأسف و به تأیید سری تکان داد و به دو رفت داخل دفتر بنگاه. و من با خنده به سوی خانه رفتم.

و بدینگونه بود که پاپاجان ناگهانی و با تأسف بسیار، در حالی که مامان رفعت برای جمال سه کله گلوله گلوله (بخوانید گوله گوله!) اشک می‌ریخت و شریفه‌جان لُپش را آبلمبو کرده بود، و خانم جان آینه و کاسه‌ی آب را جلوی در ورودی گرفته بودند و مدام سلام و صلوات می‌فرستادند، پاپاجان را بدرقه کردیم.

آخرین کسی که پاپاجان را بغل کرد، من بودم، با نامردی در گوشش گفتم: «سلام برسونید!» محکم‌تر مرا تو بغلش فشار داد و بعد با آن دست‌های سنگینش زد به پشتم؛ و زیرنویس همین یک ضربه این شد: «ای ناقلای بلای پدرسوخته‌ـ‌ی شاید «خر» ـ بذار برگردم حسابتو می‌رسم، واسه سلام رسوندن وقت گیر آوردی؟!»

  ـ  این فیلم‌های چینی ـ ژاپنی را با زیرنویس دیده‌اید!؟ یارو بازیگره یک کلمه می‌گوید: «یااویی»
 زیرنویسش می‌شود: «چرا دیروز عصر به مزرعه نرفتی تا به خواهر و برادر و پدر و مادر و مادربزرگ و عمو و عموزاده‌ها و بقیه‌ی جد و آبادت در چیدن محصول کمک کنی!؟ هان؟ بگو، جواب بده، چرا لال شدی؟»

زیرنویس آن ضربه‌ی پاپاجان هم چنین بار معنایی عمیقی در بر داشت!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت۱۴:۲۶            پیام‌های دیگران (۰ نظر)


فصلی از رمان ممنوع «سوتیکده‌ی سعادت» نوشته‌ی آذردخت بهرامی

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top