خوابگرد

ساده، مضحک، محتمل*

مقدمه:
یادم نیست همین امسال بود یا سال گذشته. یکی از سایت‌ها از من و فکر کنم از نویسنده‌های دیگر خواسته بود موارد ممیزی کارهای‌شان را بنویسند تا منتشر کنند. نوشتم و فرستادم. نشد که منتشر شود. به هر دلیلی. حالا به مناسبت هفته‌ی کتاب‌های ممنوع، از ممیزی کتاب‌هایم می‌نویسم و از دوستان نویسنده و مترجم و پژوهشگر و … هم دعوت ‌کنم موارد ممیزی کتاب‌های‌شان را منتشر کنند. حداقل این است که سرگرم می‌شویم!

مجموعه داستان اولم «کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه» در دوره‌ی وزارت «عطاءالله مهاجرانی» ظرف دو هفته مجوز نشر گرفت. همین مجموعه را سال گذشته برای تجدید چاپ، نشر چشمه فرستاد ارشاد. بعد از شش ماه گفتند یکی از داستان‌هایش حذف شود. شانزده اسفند هشتاد و نه نامه نوشتم به مدیرکل اداره‌ی کتاب که چرا؟ هجده اسفند مدیرکل پاراف می‌کند برای سرممیز‌ش که جواب من را بدهند. تا شهریور نود سرممیز غیور به هیچ جایش نه نامه‌ی من را حساب می‌کند و نه پاراف مدیرکل را. رفتم ارشاد. آشنا گیر آوردم تا جوابم نامه‌ام را بدهند. دو هفته بعد جواب دادند در داستان‌تان مثلث عشقی وجود دارد (یعنی دو تا آقا هستند که یک خانم را دوست دارند) و حتما باید حذف شود. اسم آن هم تبلیغ شیطان‌پرستی است. چون مجموعه داستانم با این داستان ناقص می‌ماند، از چاپش منصرف شدم، ضمن این که اسم آن هم Hollo wood  بود که آقای بررس فکر کرده بود هالوین است! این داستان را چندین سال پیش در این جا منتشر کرده‌ام. اگر دوست داشتید، بخوانید.

رمان «پاگرد» در دوران وزارت «مسجدجامعی» بعد از  چهار ماه غیرقابل چاپ اعلام شد. اعتراض کردم. بررسی مجدد شد. دو ماه بعد دوباره غیرقابل چاپ اعلام شد. از مدیرکل اداره‌ی کتاب وقت گرفتم. خیلی خوب برخورد کرد. نظر بررسان را نشانم داد که یک کدام‌شان کتاب را مخالف نظام و حتی اسلام اعلام کرده بود. اما یکی دیگر با اعمال برخی اصلاحات البته، گفته بود بد نیست این رمان چاپ شود تا نشان دهد در جمهوری اسلامی، آزادی آن قدر هست که حتی این کتاب هم امکان چاپش هست. مدیرکل گفت رمانت را می‌دهم دست لیبرال‌ترین ممیز ارشاد تا ببینیم او چه می‌گوید. جلسه گذاشتم با ممیز لیبرال. یک شخصیت روحانی بود در رمان که اسمش شد حاج آقا و به آخوند بودنش اشاره نمی‌شد. بعد هم یک فصلی بود که یکی از شخصیت‌ها چون خانه‌اش نزدیک دانشگاه تهران بود، یک بار قبل از انقلاب و یک بار بعد از انقلاب به جرم راه دادن تظاهرکنندگان به خانه‌اش، می‌رود اوین. ممیز گفت اوین بعد از انقلاب را بردار. گفتم اگر بخواهم آن را بردارم، اوین قبل از انقلاب‌ را هم برمی‌دارم که برداشتم و رمان مجوز گرفت.

مجموعه داستان «تقدیم به چند داستان کوتاه» در دوران وزارت «صفار هرندی» بعد از هفت ماه چند مورد اصلاحی خورد. برخی را پذیرفتم و برخی را نه. فرستادم ارشاد بعد از یک ماه مجوز صادر شد.

رمان «شب ممکن» باز در دروه‌ی وزارت «صفار هرندی» بعد از یازده ماه، یکی دو مورد جزئی اصلاحی خورد. یک پاراگرافی بود که بخشی از آن الان هست در رمان و بقیه‌اش حذف شد که تنها مورد اندک مهم حذفیات، همان چند جمله بود. بقیه در حد حذف چند فحش بود. این هم آن پاراگراف:

«روزگاری که پا به تهران گذاشته بودم مثل همه‌ی شهرستانی‌ها فکر می‌کردم کافی است خم شوم روی زمین و برای خودم کلی دوست دختر پیدا کنم. مشهور بود دخترهای تهرانی خیلی راحت هستند و وقتی این طوری لباس می‌پوشند و سبک حرف می‌زنند لابد پالانشان کج است و به یک اشاره در رکاب تو هستند. بیشتر همدوره‌ای‌های من در همین فکر و خیال‌ها بودند تا وقتی یک روز حقیقت آن روی سگش را نشان‌شان می‌داد و می‌دیدند از این خبرها نیست.

که از این جا حذف شد:
«جالب این که پسرهای تهرانی هم وقتی می‌آمدند شهرستان فکر می‌کردند صرفا جاذبه‌ی‌ پایتخت نشینی‌شان و لهجه‌ی نرم‌شان که ته کلمات را با ناز می‌کشد، کافی است دختران چادری شهرستانی را بی‌هیچ زحمتی بیندازد توی بغلشان. اما مدتی بعد می‌دیدند جین‌های چسبی که می‌پوشند، موهای فرق وسطشان و بوی ادکلن‌شان، اگرچه دل دختران شهرستانی را کمابیش می‌برد اما این مشاطه‌گری‌ها، بیشتر، دلبری تمام عیاری است برای پسرهای شهرستانی که صرفا تهرانی حرف زدن را نشانه‌ی مفعول بودن می‌دانند. حالا بیا و خلاص شو از این تصور شهوانی که فرار از آن سخت بود و پسرهای تهرانی گاه با یادگارهایی در نشیمنگاه به مرکز برمی‌گشتند. چون به طرز احمقانه‌ای مغرور بودم و فکر می‌کردم خواندن «کریستین و کید» حتما لذت‌بخش‌تر از گشت و گذار در پارک ساعی به قصد دختربازی است، زیاد درگیر آن روی سگ دختر تهرانی نشدم.»

شب ممکن را با اصلاحات اندکش فرستادم ارشاد که بعد از سه ماه گفتند یکی دو فحش دیگر را هم بردار. برداشتم. این بار بعد از دو هفته مجوز صادر شد. البته حالا جلو اعلام وصول چاپ پنجمش را گرفته‌اند!

داستان بلند «شهربانو» هم در دوران وزارت «حسینی»، بعد از سه ماه و بدون هیچ حذفی، مجوز گرفت.

رمان «میم عزیز» هم که داستانی دارد پر آبِ چشم و  به‌زودی در اینترنت منتشرش خواهم کرد و  برخی جزییات ماجرا  را هم خواهم گفت. بله، از خیر چاپ کاغذی‌اش گذشته‌ام.

جالب‌تر از همه، رمان تاریخی «وقتی دلی» است. به آن هم موارد اصلاحی وارد شد. یادآوری می‌کنم داستانی است در مورد یکی از صحابه‌ی پیامبر(ص) و چون این رمان را به قصد تقدیم به پدر و مادرم نوشتم، شما بگویید دریغ از یک کلام بی‌ناموسی.

بنابراین با این که خودم همیشه می‌گویم بزرگ‌ترین مشکل اداره‌ی کتاب، نبودِ سیستم اداری کارآمد است اما با مورد شهربانو می‌شود دید اتفاقاً وقتی کتابی با تصورات ممیزانِ عزیزتر از جان، با زندگی در ایران امروز در تضاد نباشد، اتفاقا خیلی خوب و زود مجوز می‌گیرد. البته خوب و زود، در حد دولت مردمی و خدمتگزار. وگرنه مجوز گرفتن دو هفته‌ای دولت اول اصلاحات کجا و این روزهای فرح‌انگیز کجا!

*نام داستان کوتاهی از یعقوب یادعلی