بغض امشب پسرم را فراموش نخواهم کرد. بارها و بارها از من در بارهی آن که خدا را آفریده است و نیز جنس و جای خدا میپرسد. هر بار سعی کردهام ذهنش را به پرسشهای دیگری سوق بدهم و این بار که پشت میز کارم نشسته بودم و سرم روی کار، دستش را زیر چانهام آورد و صورتم را به طرفِ خودش برگرداند و زل زد به چشمهام و گفت: «این مسئله به نظر من خیلی پیچیده است، فکر میکنم برای شما هم پیچیده است، نه بابا؟» و وقتی با کله و زبان جواب دادم که “بله، خیلی پیچیده است” ناگهان چشمانش خیس شد و با صدایی که میلرزید، گفت: «من میدونم، ما اصلاً وجود نداریم، ما همه نقاشی هستیم، این هیولاهان که وجود دارن، ما فقط نقاشی هستیم، اونا ما رو کشیدهان، اونا وجود دارن، ما نه، و این خیلی بده که ما اصلاً وجود نداریم… و من الانه که دیگه گریه کنم…» و دستانش را دور گردنم حلقه کرد و سرش را روی شانهام گذاشت و من، نه فقط پدرانه که، همدلانه او را تنگ فشردم و سنگینی بار هستی را زیر صدای نفسهای همدیگر قورت دادیم.
در کارتون «هورتون»، که امیدوارم دیده باشید، آنهایی که داخل یک گل قاصدک زندگی میکنند، خیال میکنند همهی دنیا فقط همان جا ست. بعد از این که هورتون (که یک فیل است) قاصدک و دنیای آنها را جابهجا میکند و زندگیشان به هم میریزد، یکی میگوید: «اگه دنیای خودِ هورتون هم روی یه قاصدک دیگه باشه چی؟» فرزندان ما نسل مخاطبانِ اصلی کارتونهایی بسیار از این دست اند. باید خودم را برای روزهایی سختتر آماده کنم. سخت نه برای آن که جواب پرسشهاش را بدهم، از آن جهت که یاریاش کنم تا از پرسشگری برنگردد. ما در کودکی اگر در بارهی خدا و هستی پرسشی داشتیم، یا به زبان نمیآوردیم یا اگر جرئت میکردیم و میگفتیم، یک جواب تشرگونهی بزرگترمان کافی بود تا دیگر به پرسشمان نیندیشیم و خاکبازیمان را بچسبیم. نه فرزندان ما همسان دوران فرزندی خودمان اند، نه ما پدرانمان ایم و نه خاک و تُرتُره اسباب سرگرمی تابستان اینان است. این یادداشت را به نام سیدپارسا شکراللهی مینویسم تا بعدها اگر خواند، یادش بیفتد که در هشت سالگی از اعتقاد خودیافتهی یکیدوسالهاش به تناسخ، که در باب زندگی و مرگ به او آرامش میبخشید، به عالم مُثُل رسید و به جدال با هیولاها برخاست! اما هیچگاه بازنده نبود، چون همواره فکر میکرد و پیوسته میپرسید.