یک صحنه از داستانهای بی ویرایش امروز (۱۳)
نویسنده: شاهد عینی
ساعت ده صبح روز پنجشنبه ۲۵ خرداد، پشت چراغ قرمز فرمانیه ـ کامرانیه منتظر سبز شدن چراغ بودم که ناگهان دیدم هفت هشت نفر با شتاب به سر وقت یک اتومبیل پراید رفتند و مردی را از آن بیرون کشیدند. او را شناختم. برای لحظهای نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. در حالی که از پشت به دستش دستبند میزدند به صورت من نگریست. تبسمی کرد و با صدای نسبتاً بلند خودش را به من معرفی کرد: نوریزاد.
یکی که ظاهراً حکم سرتیم مهاجمان را داشت به نوریزاد غرید که اگر یک باردیگر دهانت را باز کنی دندانهایت را توی دهانت میریزم. او را برسر جوی، رو به دیوار نشاندند. چراغ سبز شده بود و من به ناچار باید به راه میافتادم. درآخرین نگاه دیدم که او به یکی از مهاجمان گفت: از جیب من پول در بیاورید و کرایهی این بندهی خدا را بدهید. نوریزاد را سوار یک اتومبیل پژو یشمی رنگ کردند. تنها توانستم از آینه شمارهاش را به ذهن بسپرم و روی برگهای بنویسم…
ـ یک شاهد ماجرا که شهامت نام بردن اسم خود را ندارد [+]
پ.ن:
شرح ماجرا از چند ساعت قبل از این صحنه تا پایان روز، به روایتِ خودِ محمد نوریزاد
داستانهای بیویرایش پیشین:
+ روی میز ممنوع
+ کدام مهندس؟
+ ممنوع از خروج
+ این ملک شخصی ست
+ چه فرق میکند؟!
+ پسرم و پدرش
+ خندههای دیوارآلود
+ اسمش مادر بود؛ دختر من!
+ حالا نوبت مامان است
+ چیزی برای دانستن نیست
+چای را با چی میخوری؟
+ من به شما میگویم؛ من!