خوابگرد

چیزی برای دانستن نیست

از داستان‌های بی‌ویرایش امروز (۱۰)
نویسنده: یک سرخ‌پوست خوب

آخرِ فیلم «چیزهایی هست که نمی‌دانی»، لیلا حاتمی به علی مصفا این نخ رو می‌ده که نظری به‏ش داره. حالا تو طول فیلم اسم همو نپرسیدن. مرد وقتی اینو می‌فهمه که دیگه زن رفته فرودگاه که بره. می‌ره فرودگاه و به اطلاعات می‌گه می‌خوام یکی از مسافرها رو صدا کنید تا نرفته. خانومه می‌گه اسم‌شون چیه؟ مصفا می‌گه نمی‌دونم. این‌جای فیلم تو سالن سینما همه می‏خندن. چهار بار فیلم رو دیدم، می‌دونم. این که یه نفر این جور چشم‌بسته می‌ره دنبال یکی رو داشته باشید تا بگم.

دوست دخترِ ۲۲ تا ۲۶ سالگی‌ام اسمش مریم بود. لاغر بود و هم‏قد من که وقتی بغل هم بودیم صورت‌مون روبه‌روی هم بود. خودش رو آدم ساده‌ای نگه می‌داشت. یعنی ورودی‌های زندگیش کم و غیرپیچیده بود. فیلمِ سخت نمی‌دید، موزیکِ غیرمعمول گوش نمی‌کرد، وارد هیچ بحثی نمی‌شد و عضو هیچ شبکه‌ی اجتماعی اینترنت نبود. کار می‌کرد و هر شب ساعت نه تا ده و نیم تلفنی حرف می‌زدیم. من که نه، اون حرف می‌زد. تمام جزئیات روزش رو تعریف می‌کرد و سر ساعت می‌خوابید و من تازه شبم شروع می‌شد. چهار سال تقریباً بدون استثنا هر شب. هر چیزی به ذهنش می‌رسید در لحظه می‌گفت و در همون لحظه هم از حافظه‌اش پاک می‌شد. علاقه‌ای نداشت از نمودار پرنوسان و پر از عقده‏ی زندگی و فکرهای من سر در بیاره. منم که آرزو داشتم مثل اون ذهن خلوتی داشته باشم ،راه نجاتم نزدیک موندن به‏ش بود.

مادرم از همون سال اول فهمیده بود و مشکلی با ماجرا نداشت. از سال اول به بعد که همدیگه رو شناخته بودیم، رابطه‌ی ما دیگه وارد تنش‌های عاطفی شدید نشد. مثل زن و شوهرهای میان‌سال نه به هم خیلی ابراز احساسات می‌کردیم نه نگران خیانت و این چیزها بودیم. بدن هم رو می‌شناختیم و همه چیز توی رختخواب خوب بود. فقط هر چه بزرگ‌تر می‌شدیم فشار هر دو ـ مادرم و دوست‌دخترم ـ برای ازدواج بیشتر می‌شد که منم حرف گوش نمی‌کردم. مادرم سال به سال مذهبی‌تر می‌شد و دوست‌دخترم هم که گفتم هیچ مدل غیرمعمولی رو برای زندگی برنمی‌تابید.

تا این که رفتم زندان. دستگیری من ناگهانی بود و تا مدتی خانواده‌ام هم خبر نداشتند که کجام. در طول پنجاه روز اولِ بازداشت که انفرادی بودم فقط سه بار تونستم به خونه زنگ بزنم. ولی می‌دونستم که به لطف تلویزیون همه دیگه می‌دونن من کجام. برای من بهترین و بدترین قسمت انفرادی خواب‌ها بودن. خواب‌ها خیلی ملموس و واقعی بودن. اگه خوب بودن حالم بهتر می‌شد و اگه بد بودن چیزی از اون بدتر نمی‌شد. یک بار خواب دیدم که به مریم زنگ زدم و اون گفته که منو نمی‌شناسه. اون‌قدر صداش رو واضح می‌شنیدم که باورم شده بود.

بعد از پنجاه روز رفتم قرنطینه‌ی اندرزگاه هفت. بند خیلی شلوغ بود. چهار تا تلفن بود چهار تا اتاق و هر اتاق شصت تا هفتاد نفر آدم. به هر کسی با خوش‌شانسی روزی پنج دقیقه تلفن می‌رسید، اونم در صورتی که همون لحظه‌ای که تماس می‌گیری طرفت برداره. من فقط به خونه زنگ می‌زدم و دل تو دلم نبود که از مریم خبر بگیرم. شنیدم خدماتی‌ها سهمیه‌ی تلفن بیش‌تری دارن. به مسئول خدمات گفتم من می‌خوام بیام کار کنم. شدم مسئول جارو زدن و تی کشیدن بند. روزی سه بار. صبح بعد از آمار، بعدازظهر موقع آمار، شب قبل از خاموشی. اول جارو می‌کشیدم و بعد تی. باید تو پخش کردن غذا هم کمک می‌کردم و شستن دیگ‌ها. عوض همه‌ی این‌ها بعد از خاموشی پونزده دقیقه وقت تلفن داشتم. خوابی که تو انفرادی دیده بودم تو ذهنم تکرار می‌شد و استرس زنگ زدن به مریم رو بیش‌تر می‌کرد.

بالأخره یه شب زنگ زدم. گفت معلوم هست کجایی؟ گفتم نمی‌دونی کجام؟ گفت می‌دونم ولی چرا زنگ نمی‌زنی؟ گفتم که هر چیزی در لحظه به ذهنش می‌رسید می‌گفت. توضیح دادم چرا زنگ نزدم. یکم سکوت کرد و گفت دیگه بم زنگ نزن. من ساکت بودم. تو بند خاموشی زده بودند و از اون همه آدم صدایی در نمی‌اومد. گفت من الان با یکی دیگه ام. گفتم ببین نگران نباش مشکلی برای تو پیش نمی‌آد، لازم نیست این حرف‌ها رو بزنی. گفت نه واقعاً با کس دیگه ام. بعد شروع کرد در باره‌ی پسره حرف زدن که کجا دیدش و براش نوکیای اِن فلان خریده و این چیزها. می‌شناختمش بلد نبود داستان ببافه. کارم تموم بود.

آدمی تو شرایط من مثل غریقی که به آب چنگ می‌زنه که فقط یه لحظه نفس بگیره به امید نیاز داشت و اون نمی‌فهمید. این برآیند همه‏ی حرف هایی بود که باش نزده بودم و اون رویِ دیگه‌ی زندگی من بود که حوصله‌اش رو نداشت. به خیال خودم تا اون موقع مقاومت کرده بودم و به حبس و شکنجه باج نداده بودم. تازه فهمیدم زندان از وقتی برات شروع می‌شه که اون بیرون فراموش بشی. که یارت دیگه دوستت نداشته باشه. فرداش خواستم از خدمات بیرون بیام. مسئول خدمات که حال منو دیده بود، گفت بمون برات خوبه. راست می‌گفت برام خوب بود. خسته می‌شدم و شب می‌خوابیدم. گاهی هم شب‌ها به داداشم زنگ می‌زدم و پشت تلفن برام  موزیک می‌ذاشت. آلبوم جدید نامجو در اومده بود و اون تیکه‌هایی که می‌شد رو برام می‌ذاشت. برای بچه‌ها می‌گفتم نامجو یه چیزی خونده می‌گه همش دلم می‌گیره همش تنم اسیره. اونا هم یاد گرفته بودن و نشنیده می‌خوندنش.

یکی دو ماه بعد تو یکی از ملاقات‌ها مادرم گفت که روزهای اول بازداشتم به مریم زنگ زده که برو دنبال زندگیت، این پسر معلوم نیست کی بیرون بیاد. من خشکم زده بود. هی می‌گفتم آخه به شما چه ربطی داشت؟ چرا این جوری می‌کنید؟ وقت ملاقات تموم شده بود و پرده‌ی بین ما پایین می‌اومد و من همینجوری بهت زده بودم. رفتم قرنطینه و به مسئول اتاق گفتم نوبت تلفن منو زودتر بده. زنگ زدم به مریم گفتم خودت از من جدا شدی یا به خاطر حرف مامانم این کارو کردی؟ گفت قرار بود بت نگه این چیزا رو. گفت هم به خاطر حرف اون هم به خاطر خودش که تکلیفش معلوم نبوده تو زندگی. یادمه هی تکرار می‌کردم چرا این جوری می‌کنید؟ و مخاطبم دقیقاً معلوم نبود. تلفنو قطع کردم و باز روز از نو روزی از نو.

آزاد که شدم موبایل و کامپیوترم هنوز دست زندان بود. یکی دو روز گذشته بود که دیدم شب یه نفر به تلفن خونه زنگ می‌زنه و مامانم که برمی‌داره حرف نمی‌زنه. مامانم گفت با تو کار داره بردار. دفعه‌ی بعد من برداشتم و مریم بود. شروع کرد بد و بیراه گفتن که چرا به من زنگ نمی‌زنی و چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتی و این حرف‌ها. من حرف نمی‌زدم. دیگه سادگیش داشت به حماقت می‌زد. گفت می‌دونی اون بار آخری که زنگ زدی و اون جوری حرف زدی من چه قدر پشیمون شدم. بعدش هی خواستم بات حرف بزنم تو زنگ نزدی. از ۱۱۸ شماره‌ی زندان اوین رو گرفتم زنگ زدم گفتم می‌خوام با یکی از زندانی‌هاتون حرف بزنم. مسئولش کلی خندید گفت نمی‌شه. با این جملات آخرش کاملاً منقلب شده بودم. هیچ وقت کسی رو این جوری نخواسته بودم که چشم‌بسته و این‌قد بی‌منطق برم دنبالش. مثل این که زنگ بزنی بهشت زهرا بگی می‌خوام با یکی از مرده‌هاتون حرف بزنم.

اون صحنه‌ای از فیلم که تعریف کردم منظورم این‌جا بود. برای تماشاچی خنده‌دار بود و تعریف کردن همین ماجرای من هم مضحکه. واسه خودم ولی مثل مرثیه می‌مونه. گفت از پسره جدا شده و می‌خواد برگرده. برگشت. ولی دیگه ما اون آدم‌های قبل نبودیم. آدمی که می‌ره وقتی برمی‌گرده باید یه بار دیگه ساخته بشه. نمی‌تونی با خاطره‌های قبل معاشرت کنی. من می‌خواستم که ندیده بگیرم اون شش ماه رو. می‌خواستم حرف بقیه رو باور کنم که اینم یه تجربه‌ای بود و تموم شد. این که اتاقت دست‌نخورده مونده باشه معنیش این نیست که داری به همون زندگی برمی‌گردی. اولین و آخرین باری که بعد از زندان باش خوابیدم به بدنش چنگ می‌زدم که نذارم دور شه. نذارم جدا شیم. هر چه نزدیک‌تر می‌شدیم بیش‌تر می‌فهمیدم که دیگه راهی برای نزدیکی نیست. تو بغلش گریه‌ام گرفته بود. صورتم توی موهاش بود ولی فهمیده بود. اونم فهمیده بود که ما از هم جدا می‌شیم.

تمام مشکل من این دو سال و خورده‌ای اینه که زندگی قبلی رو از دست دادم و بلد نیستم چیز جدیدی جاش بذارم. راستش هر مدلی از زندگی حتا اونی که آرزوشو داشتم به نظرم احمقانه می‌آد. دوست دارم باور کنم که به آخر خط رسیدم ولی می‌دونم که آخر خطی در کار نیست. برای ادامه دادن به کمی حماقت نیاز دارم که بگم خب زندگی همینه و برای تموم کردنش هم به همون حماقت نیاز دارم که بگم دیگه تمومه. نمی‌دونم توضیح دادن زندگیم اون‌قدر سخت شده یا کسی رو پیدا نمی‌کنم که براش بگم. چند وقت پیش که برای تسویه حساب رفته بودم شرکت، دوست داشتم در ادامه امور مالی و انبارداری و فلان راه می‌افتادم و برگه تسویه رو جلوی هر کسی که منو می‌شناخت می‌گرفتم که امضا کنه که دیگه با من کاری نداره، بدون این که بخواد چیزی بدونه.

داستان‌های بی‌ویرایش پیشین:
+ روی میز ممنوع
+  کدام مهندس؟

+ ممنوع از خروج
+ این ملک شخصی ست
+ چه فرق می‌کند؟!
+ پسرم و پدرش
+ خنده‌های دیوارآلود
+ اسمش مادر بود؛ دختر من!
+ حالا نوبت مامان است