در «رستمالتواریخ» آمده است:
چون افاغنه اصفهان را محاصره کردند، منجمین به خدمت سلطان با فر و کفایت عرض نمودند که ستارهی اصفهان مشتریست و احتراق یافته و در وبال (سختی) افتاده. از وبال بیرون خواهد آمد و مقارنهی نحسین شده بوده و بعد مقارنهی سعدین میشود و دشمنانت مانند بناتالنعش (هفت اورنگ) متفرق و پراکنده خواهند شد و خدای تعالی این اساس را برپا نموده تا قوت طالع تو را بر عالمیان ظاهر گرداند.
صاحبان تسخیر (جنگیران) میآمدند و خدمت آن افتخار ملوک عرض میکردند که ما متعهد میشویم که هفت چلهی پی در پی، در منزل، در خلوتیِ عبدالرحمان، پادشاه جن، با پنج هزار از جنیان، بر دشمن تو غالب و مسلط کنیم که در یک شب، احدی از دشمنان آن وجود ذیوجود را بر روی زمین زنده نگذارند.
درویشان میآمدند و عرضه میداشتند که به همت مولای درویشان و به فیض نفس، به زودی بدخواهان تو را نیست و نابود خواهیم کرد.
چون آن زبدهی ملوک، به اندرون خانهی بهشتآیین خود، برای استراحت و تغییر ذائقه تشریف میبردند، زنان ماهروی مشکینموی، به قدر پنج هزار، از خاتون و بانو و آتون (معلم زن) و گیسوسفید و کنیز و خدمتکار، به دور شمع وجود او جمع میآمدند و با هزار گونه ناز و کرشمه و تملق، به خدمتش عرض مینمودند که ای قبلهی عالم! خرم و خندان باش که ما هر یک برای تلف شدن دشمنانت نذرهای نیکو کردهایم و حتی لعن چهارضرب پیش گرفتهایم و نذر کردهایم که شلهزردی بپزیم که هفت هزار عدد نخود در آن باشد که هر نخودی را هزار ذکر لاالهالاالله خوانده باشیم و به چهل نفر فقیر بدهیم. و دشمنانت را منهزم و متفرق و در به در کنیم. دیگر چرا مشوشی؟
این شادباشیها به شاه درست در زمانی است که اصفهان در محاصره است وضع شهر بدین گونه که «کروسینسکی» گزارش میدهد: «با گذشت سه ماه از محاصرهی اصفهان، در بازار چهارسوق نان و گوشت و مأکولات قدرى یافت میشد ولى بعد از آن گوشت خر و استر فروخته میشد و قیمت زردک به ۱۲ تومان رسیده بود و خر را به ۵۰ تومان میخریدند. بعد از آن، آن هم پیدا نشد، بنای خوردن سگ و گربه نهادند. روزى از خانهی ایلچی فرانسه بیرون آمدم، در پیش خانهی او زنی را دیدم که گربه را گرفته و میخواست ذبح کند و گربه به او آویخته، دستش را زخم کرده بود و فریاد میکشید. من به زن کمک کردم تا گربه را ذبح کند. در عرض چهار ماه مردم بنای خوردن گوشت انسان کرده، مردههای تازه در بازار میدیدم که رانهای آنها را دیگران به مصرف میرساندند. پوست کفش کهنه و چارق کهنه جمع کرده میجوشاندند و آب آن را مینوشیدند، مردم در کوچهها و گذرها افتاده جان میدادند و کسی پروای دفن مردگان نداشت و شهر از لاشهی مردم پر شد و…»