خوابگرد

نقطه‌ی صفر تجاوز و امید!

تجاوز. احساس بعد از دزدزدگی، چیزی کم ندارد از تجاوزشدگی. دوم بار بود. این بار کیفِ دوست‌داشتنی و نازنین همیشه‌همراهم. زیر پل پارک‌وی که از آدم و ماشین و پلیس موج می‌زند در ساعت عصر. فریادِ بی‌پژواک «آی دزد…» و قیقاج رفتن خلاف جهتِ آن همه ماشین و آدم، و پی سر رفتنی نافرجام تا چندکیلومتر آن‌سوتر. و بازگشت به نقطه‌ی صفر تجاوز: سکوی جلو باشگاه ورزشی زنانه‌ی پارک‌وی. و نفسی که هنگام بالاآمدن، انگار از مهره‌ی ساییده‌شده‌ی گردن می‌گذشت، به خراشیدن و آفرینش دردی کهنه و تیز.

از دست رفته بود بکارتِ آرامشی که فقط می‌توانی در عصرهای پیاده‌رو ولی‌عصر آن را نفس بکشی. متجاوزانِ موتورسوار همه را با خود برده بودند. دلم سوخته بود. هم برای آن‌ها که خودْ قربانیان تجاوزی بزرگ‌تر بودند، هم برای خودم به خاطر دو چیز خاص از میان آن همه مدرک و خرده‌ریز داخل کیف. مهم‌ترین دارایی درلحظه‌ی یک ویراستار کیف‌به‌بغل، چیست جز کتابی که پس از مدت‌ها کار، به آخرین صفحه‌های آن رسیده‌ است؟ و حالا آن کتابِ ورق وررق، در جویی پرلجن یا زیر پلی پرمدفوع می‌لرزد از سرمای بیهودگی ِ آن همه زحمت. مجموعه‌داستان تازه‌ی محمد کلباسی عزیز بود. افسوس!

و اما آن دیگری که از دست دادنش عجیب بود. در هنگامه‌ی انتخابات از میان آن همه نشان و خرده‌ریز سبز، دست‌بندی ساده داشتم که در همه‌ی آن روزها و شب‌های پرامید و روزهای پردردِ بعد و تا خودِ امروز عصر همواره با من بود. به نشان نذری شاید تا روزی که سبز شود باز این روزهای سرخ و سیاه. نواری ساده و ریش‌ریش که هرچندگاه آخرین امیدم را در لمس و تماشای آن می‌جستم. امروز عصر دزد کیفم را برد و یادگاری نذرآمیز زخم آن دزدی بزرگ از مردم ایران را هم با خود برد.

نشسته در گوشه‌ی پارک‌ویِ شلوغ، به حکاکی آن نماد آگاهی و مقاومت در دلم فکر کردم، با نفسی عمیق دردِ تیره‌ی پشتم را فرو خوردم، و ایستادم و سر بالا گرفتم و باز در پیاده‌رو ولی‌عصر راه افتادم، به نفس کشیدن، تا…