خوابگرد قدیم

پسرم و پدرش

۲۰ آبان ۱۳۹۰

از داستان‌های بی‌ویرایش امروز (۵)
نویسنده: فرزانه میرزاوند

سیامک در مدت یک سال‌ونیم حتا یک روز هم از مرخصی استفاده نکرده است. وقتی دادستان ۸ ماه پیش شرایط سیامک را از زبان من بدون ذکر نام او شنید، در پاسخ من گفت ایشان را مستحق دریافت مرخصی می‌داند و با اشاره به سرباز جلو در گفت: برگه‌ی تقاضای مرخصی را در اختیار ایشان بگذارید. اما وقتی من شروع به نوشتن درخواست مرخصی کردم، دادستان از من اسم زندانی را پرسید و ناگهان با شنیدن نام سیامک قادری برآشفته شد و گفت: نه، نه! ننویس! برای او زود است که بیاید بیرون…

شرایط سختی ست که کوچک‌ترین و کم‌اهمیت‌ترین آن‌ها مشکلات مالی ست، گاهی دست و پنجه نرم کردن با این شرایط آن‌قدر سخت است که فقط از خدا توان مقابله با این مشکلات را می‌طلبم. به‌خصوص در باره‌ی پسرم که مدام دلتنگ پدرش است…

یک روز چیزی گفت که به شدت دلم را به درد آورد، گفت کم‌کم دارم قیافه‌ی پدر را فراموش می‌کنم، چون به قول خودش تازگی‌ها وقتی خواب او را می‌بیند، چهره اش را نمی‌تواند واضح ببیند. بعد از این ماجرا بود که تصمیم گرفتیم عکسی از او را روی در یخچال بزنیم تا همیشه جلو چشم باشد.

علی به‌خصوص وقتی شنید که پدرش تقاضای مرخصی کرده، هر شب پنهانی دو رکعت نماز حاجت می‌خواند. خیلی دل‌خوش بود که این اتفاق بیفتد. می‌گفت حتا اگر یک روز هم بابا به مرخصی بیاید کلی برنامه دارم. تا چند روز به او نگفتم که با مرخصی پدرش مخالفت شده. وقتی قضیه را شنید، ساعت‌ها خودش را در اتاق حبس کرد… [متن کامل + منبع]

داستان‌های بی‌ویرایش پیشین:
+ روی میز ممنوع
+  کدام مهندس؟

+ ممنوع از خروج
+ این ملک شخصی ست

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top