از داستانهای بیویرایش امروز (۴)
نویسنده: ژیلا بنییعقوب
در گوشهی سمت چپِ طبقهی همکف در سالن ملاقات، مدتهاست که میزی هست که کارتهای آبیرنگ ملاقات را روی آن قرار میدهند. جایی که ما هر هفته یکی از این کارتها را بر میداریم و مشخصات خود و زندانیمان را مینویسیم و سپس آن را به متصدیهای البته خوشاخلاق سالن ملاقات میدهیم و بعد آنها ساعت یا ساعتهای بعد ما را صدا میکنند تا برای ملاقات به طبقهی دوم برویم. امروز وقتی به همان میز همیشگی مراجعه کردم، دیدم که کاغذی زیر شیشهاش گذاشتهاند: «از پر کردن کارت ملاقات روی میز خودداری کنید.»
امروز مصطفی میخواست کارت ملاقات را روی میز پر کند… و ظاهراً همین سرآغاز یک جدل شده و بعد هم دو ـ سه نفر بر سر پسر جوانِ مقیسه ریختند و کتکش زدند…. نزد مأموری که نزدیک میز ایستاده بود، رفتم و پرسیدم: «راستی چرا از امروز اجازه نمیدهید که کارتها را روی میز پر کنیم؟ مگر این میز از طلا و جواهر است که نگرانید ساییده شود؟»
مأمور که یک سرباز وظیفه بود گفت: «من که کارهای نیستم، مافوقم این دستور را به من داده… اما اگر شما هم استدلال مافوق من را بشنوید، حق رابه او میدهید که چنین تصمیمی گرفته. گفتم: «خب، لطفاً بگو استدلال آقای مافوق چیست؟»
گفت:« اغلب کسانی که برای ملاقات میآیند و اینجا کارتهایشان را پر میکنند، زنان هستند. آنها وقتی خم میشوند تا کارتشان را پر کنند، پشت به جمعیتی که پشت سرشان ایستادهاند، خم میشوند. خب خم شدنشان میتواند برای برخی از مردان که در پشت سر آنها ایستادهاند، خوشایند باشد…»
بقیهی حرفهایش را نشنیدم. گفتم: چی؟! اولاً که کسی که امروز به خاطر خم شدن و پرکردن کارتش روی این میز کتک خورد یک مرد بود نه یک زن! ثانیاً… [منبع]
+ کدام مهندس؟ ـ از داستانهای بیویرایش امروز (۳)
+ ممنوع از خروج ـ از داستانهای بیویرایش امروز (۲)
+ این ملک شخصی ست ـ از داستانهای بیویرایش امروز (۱)