از داستانهای بیویرایش امروز (۳)
نویسنده: دختران موسوی
چند بار اوائل ما را داخل یک ساختمان دیگر بردند. داخل اتاق همین شخصی که ظاهراً مسئول زندانبانهاست. یک اتاق کوچک هم هست که خودش مینشیند آنجا و یک مأمور زن هم همیشه چسبیده به مادرم و حتا موقع وضو گرفتن هم لباس او را رها نمیکند و مأمورهای دیگر هم که هستند.
پدرمان گفت: «با شنیدن یک جمله میشود فهمید که در کشور و دنیا چه میگذرد. من یک سیاستمدارم و پیر این راهم. وقتی شما خبری را نصفه نیمه به من میدهید، من میفهمم که چه وقتهایی راست میگویید و چه زمانهایی عکس خبر را به من میدهید.» مثلاً دربارهی اخبار منطقه، بحرین را کاملاً شنیده بودند اما مثلاً دربارهی اخبار سوریه هیچ چیزی به ایشان گفته نشده بود. اطلاعات ایشان از هوش خودشان و به قول خودش از چیدن اخبار کنار یکدیگر است که مثل پازلی آنها را کنار هم میگذارد. این دفعه بابا به مأمورها گفتند: «میخواهید ذهن من را سفید کنید اما ذهن من و ذهن خانم رهنورد هرگز در برابر شما سفید نخواهد شد.»
مادرم هر دفعه این موضوع را به روی مأمورها میآورند. میگویند: «این فضایی که ما را در آن حبس کردهاید چیست؟ آقای… زندان است، نه؟» و آنها غالباً اعتراض میکنند که خانم رهنورد، قرار شد نگویید زندان.
وقتی در خیابان میرویم، میبینیم که پشت سرمان هستند. حتا زمانی که جایی میرویم میآیند دنبالمان. نامههای ممنوعالخروجی ما هم که از دادگاه انقلاب آمده است. ما همه ممنوعالخروجایم.
هر کاری که ما انجام میدهیم، بلافاصله شروع میکنند بقیهی اعضای فامیل و خانواده را اذیت میکنند… تقریباً کسی نمانده که اذیتش نکرده باشند. بدتر از همه اینکه به سراغ دوستانمان هم رفتهاند. یکی را در کنکور رد میکنند. یکی را بازداشت، یکی را اخراج، یکی را دادگاهی و…
یکی از مأمورها جملهای دارد که مدام تکرارش میکند و ما هر بار فکر میکنیم که یک مرد واقعاً از این که به یک دختر این جمله را میگوید، احساس قدرت میکند؟ مرتب میگوید: «این گردن من رو می بینید تبر نمی تواند آن را بزند. مثل کوه میماند.»
در یکی از ملاقاتها پدر با تأکید پرسیدند که کتاب گزارش یک آدم ربایی را خواندید؟ ما گفتیم نه. گفتند این کتاب خیلی سیاسی است و شبیه اتفاقی است که بر ما گذشته است. آن جلسه گذشت و ما اسم کتاب را فراموش کردیم. دفعه ی بعد وقت خداحافظی یک دفعه یادمان آمد که دوباره نام کتاب را بپرسیم. اسم کتاب را در گوش یکی از ما تکرار کردند. رفتارشان خیلی هشدار آمیز و محتاطانه بود و ما حس کردیم پیامی دارد. مخفی گفتنشان به نظر ما پیام داشت.
کدام مهندس؟
ما خودمان هم دقیق نمیدانیم [الان کجا هستند]. دو ـ سه ماه پیش که آن بار هم برای ۴۰ روز ناپدید شده بودند، رفتیم دم خانهی پدرمان. بیرون، درهای آهنی نصب شده و سر کوچه زنگ گذاشتهاند. وقتی زنگ زدیم یکی جواب داد. گفتیم که ما میخواهیم از مهندس موسوی خبر بگیریم. گفت شما؟ گفتیم ما دخترانشان هستیم. گفت کدام مهندس موسوی؟ اینجا مهندس موسوی نداریم. اینجا خانهی ماست. گفتیم اینجا کوچهی اختر بوده و شما آن را بستهاید. این بنبست کوچک تنها یک خانه دارد که آن هم خانهی پدری ما بود یک زمانی! از ما اصرار بود و از آنها انکار که اینجا مهندس موسوی نداریم…
چند بار جلوی ما وقتی گفته میشد که انشاءالله زودتر آزاد میشوید و همه چیز تمام میشود، مادرمان میگفت: «نه، ما آزادیمان را در کنار باقی زندانیان سیاسی میخواهیم.» اوایل ماه رمضان که پدرمان بعد از یک مدت خیلی طولانی زنگ زدند، گفتیم: «بابا، خیلی دلمان تنگ شده.» گفت: «من هم خیلی دلم برای شماها تنگ شده، اما اشکالی ندارد. من اینجا و شما هم آنجا با دلهای تنگ دعا کنید. دعای دل تنگ اثرگذارتر است. اشکهای ما جمع، دعاهایمان اثرگذار و دلهایمان باصفاتر میشود.» [منبع]