محمدحسن شهسواری: سال ۱۳۸۲ این مطلب را نوشتم. دادم به یوسف علیخانی تا در وبلاگش قابیل منتشر کند. الان نمیدانم چرا این کار را کردم چون پنجرهی پشتی را که لطف سید خوابگرد بود، داشتم. به هر حال ممنون آقایوسف. «پاگرد» را نوشته بودم و دو بار در ارشاد رد شده بود. دوستِ آن زمان عزیزی، تشویقم کرد پیگیری کنم. زمستان آن سال را هفتهای یک دو بار از اداره میرفتم ونک و از آنجا موتور میگرفتم و میرفتم میدان بهارستان. سینوزیتی که الان دارم، یادگار همان زمان است. نیز این یادداشت که بعد از این همه سال دوباره آن را خواندم و عجب که هنوز برای خودم تا این حد زنهاردهنده است. حتماً آن موقع هم مخاطب، خودم بودم؛ در لحظات نومیدی محض و این که چه خواهد شد. بخوانید و فکر کنید مخاطب شما هستید. فکر کنم مخاطب من هستم. [متن کامل]
مهم، آن پرسش است
برای نوآمدگان به جهان داستاننویسی، همواره و همیشه یک سوال مهم مطرح است: فرم برتر است یا محتوا؟ در برابر این پرسش دو پاسخ بیشتر نمیتوان داشت: فرم یا محتوا. دو گروه هستند که اساساً چنین پرسشی را کاری لغو میدانند. دستهی اول میگویند فرم و محتوا مانند دو بال یک پرندهاند که بدون هم، پرندهی رهوار داستان، به پرواز درنمیآید. گروه دیگر اما معتقدند فرم و محتوا دو چیز جدا از هم نیستند. یکی هستند و آن اثر هنری نام دارد.
نگارندهی این سطور معتقد است هر نویسنده پیش از پاسخ گفتن به این پرسش، باید در پیِ پاسخی دیگر برای پرسشی دیگر باشد. زیرا که چون صد آید نود هم پیش ماست.
آغاز راه
به گمان من هر داستاننویس واقعی، همواره خود را در انتهای تاریخ داستاننویسی و در برابر یک پرسش مهم میبیند. آن پرسش این است: «داستان چیست؟». پرسشی که از فرط سادگی به طرز هولناکی سخت مینماید.
واقعاً داستان چیست؟ این پرسش را داستاننویس زمانی از خود میپرسد که به درک عمیقی از مدیوم مورد استفادهی خود میرسد. پیش از این، داستاننویس مینویسد چون مثلاً کار دیگری بلد نیست. یا مینویسد چون دلش میخواهد بنویسد. او عاشقانه دوست دارد بنویسد و از این کار لذت میبرد. او درکی از جهان مدیوم خود ندارد. هنوز آنقدر مسحور جهان نوشتن است که به نفس نوشتن فکر نمیکند. مانند کودکی که آنقدر شیدای زندگی است که به «چرا زندگی» نمیاندیشد. او باید آنقدر بزرگ شود و ملالِ بودن را درک کند تا برایش «چرا بودن» مسئله شود.
در جهان داستاننویسان، انبوهی نویسنده هستند که همیشه کودک میمانند. به همین واسطه همواره از شکلاتهای هدیه خوشنود میشوند. آنها از انبوهی خوانندگان خوشنود میشوند. از تأیید منتقدان خوشنود میشوند. از گرفتن جایزه خوشنود میشوند و آنها از هر آنچه بوی طعم شکلاتهای دوران کودکی میدهد، خوشنود میشوند. آنها میمیرند بدون آنکه ملالِ بودن را درک کنند. آنها میمیرند بدون آنکه روزی قلمشان را (آن مرکب رهوار را) با عصبانیت به گوشهای پرتاب کنند و در میانهی کورهی نوشتن، از خود بپرسند واقعاً داستان چیست؟
اما ببینیم نویسندگانی که خود را در انتهای این مسیر تاریخی میبینند و سنگینی بار امانت همهی آن تاریخ را بر دوش خود حس میکنند، برای پاسخگویی به این پرسش چه راههایی را طی میکنند.
داستاننویسان برای پاسخ دادن به این پرسش به طور معمول دو مسیر متفاوت را درمینوردند. در واقع این دو دستگی از تلقی نویسندگان در مورد مهمتر بودن دو وجه داستاننویسی، یعنی «چگونه نوشتن» (فرم) و «چه نوشتن» (محتوا)، آغاز میشود.
گروه اول درگیر چیزهایی هستند که فقط و فقط داستان، توانایی گفتن آن را دارد و گروه دوم نفس چگونگی داستانگویی را مورد پرسش قرار میدهند. بنابراین آن پرسش اساسی به دو پرسش دیگر منجر میشود.
۱ـ داستان چه بگوید؟
۲ـ داستان چگونه بگوید؟
دهلیزهای چه گفتن
تاریخ داستاننویسی در پاسخ به این دو پرسش است که معنا پیدا میکند. آن که خود را در انتهای تاریخ «چه گفتن» میبیند همواره به این فکر میکند که اسلاف من چه گفتهاند تا من با دانستن آنها، به دوبارهگویی نیفتم. اگر «سروانتس» رؤیای رمانتیسیسم قرون وسطایی را به نقد میکشد، «فیلدینگ» به تأثیر فرد و اهمیت فردگرایی برآمده از رنسانس میپردازد، «داستایفسکی» به دهلیزهای روان انسان مدرن نورافکن میاندازد، «تولستوی» بر تأثیر عنصر نااندیشیده بر تاریخ انگشت میگذارد، «پروست» در درون محرابهای رؤیا گام برمیدارد، «کافکا» از تاثیر دیوانسالاریِ دستساز انسان بر هویت او سخن میگوید، «جویس» بر تأویلپذیری زمان خطی پای میفشرد، «سلین» بر جدیت و تئوریزه شدن آدمکشی میخندد، «فاکنر» اهمیت غریزه را در تصمیمگیریهای بشری آشکار میکند، و «مارکز» از جادوی تاریخی که بر سرنوشت ما چنگ انداخته است، سخن میگوید؛ من، منی که بر انتهای این تاریخ مملو از نغزگوییها ایستادهام، چه بگویم تا دوبارهگوییِ خامدستانهام، تن نیاکانم را در گور نلرزاند.
سردابهای چگونه گفتن
اما تو ای نویسندهای که به «چگونه گفتن» میاندیشی، تو همواره از خود میپرسی اکنون که «سروانتس» از عنصر بازی و خردهروایت، «فیلدینگ» از انبساط و فشردگی ذاتی درام و اهمیت پلات، «داستایفسکی» از چرخش ناگهانی شخصیتها در طول روایت، «تولستوی» از تکگویی درونی، «پروست» از شکستن روایت خطی با استفاده از رفت و برگشتهای خیال و رؤیا، «جویس» از بازی با روایت از طریق درهمرفتگی اجزاء زبان، «کافکا» از حذف علیت برای عمل داستانی، «سلین» از قضاوت مدام در طول روایت از طریق خونسردی، «فاکنر» از همعرض کردن دانایی راوی و شخصیت، و «مارکز» از تزریق عنصر جادو در ظرف سربی رئالیته، استفاده کردهاند؛ من، منی که بر انتهای این تاریخ پر از جدال و نوآوری ایستادهام، چگونه داستان بگویم تا به دام آسانفریب دوبارهگویی نیفتم و لبخند تمسخرآمیز اسلافم را در قفای خود نبینم.
امیدی کوچک و ناامیدیای بزرگ، چراغ راه این دو گروه است.
امیدواران
آنان که به «چه گفتن» میاندیشند، هنوز خردک شرری از امید به تغییر جهان به واسطهی نگارش کلمات دارند. آنان مدام از گذشته و حال مثال میآورند که کلمات هنوز آنقدر حقیر نشدهاند که تنها بازی دست کودکان شوند. آنان، نه به آشکار بلکه در نهان، امیدوارند هنوز آن تأثیر خردکنندهی اسلاف خود را بگذارند و آن نور جاویدان، از کلمات آنان نیز ساطع شود. (به یاد لحظاتی که سبکبالانه خود را در اختیار اسلافشان میگذاشتند و غوطهخوردن در جهانی جدید را تجربه میکردند). اگر «فاکنر» توانسته نگاه دویست نفر را به جهان تغییر دهد و آدمیان را با یکدیگر مهربانتر کند، (با حقیر شمردن خواستههایشان از طریق نشان دادن تاثیر هولناک غریزه بر رفتارشان) چرا من نتوانم این تاثیر را بر بیست نفر بگذارم؟ پس زندهباد امید حقیر. که اگر نبود، در سرابهای بیهودهی «چگونه گفتن» گم میشدیم. و چه بیهوده گمشدنی!
ناامیدان
اما رود راویانی که به «چگونه گفتن» میاندیشند، از ناامیدیِ بزرگی سرچشمه میگیرد. آنان در ناامیدی آوردن حرفی جدید در زیر سقف چرخ گردون، تنها به «چگونه گفتن» میاندیشند.
آقایان و خانمهای محترم! آیا شما همچنان امیدوارید از «تولستوی» و «استاندال» بزرگتر شوید؟ آیا گمان میکنید میتوانید حرفی بزنید که پیش از شما همهی بزرگانی که نامشان برده شد و نشد، نزده باشند؟ پس ما در انتهای تاریخ «چگونه گفتن» ایستادهایم. زیرا که تنها این تاریخ است که خطی ست. تاریخ «چه گفتن» از دایرههایی تودرتویی پدید آمده که همواره وقتی احساس میکنی در انتهای یک راه هستی، خوب که دقت کنی، میبینی در ابتدای راه دیگری ایستادهای. پس زنده باد ناامیدی بزرگ. که اگر نبود، در باتلاقهای «چه گفتن» فرو میرفتیم. و چه ناصواب فرو رفتنی
شگفتی برتر
اما دوستان من! همهی آنچه گفته شد، از آنچه در انتهای این دو راه است، شگفتانگیزتر نیست. آنکه صواب را در رسیدن به پاسخ «چه گفتن» میبیند، اگر برگزیده و راهرو باشد، حرف جدیدی خواهد یافت. اما معادله به همین سادگی نیست. این حرف جدید دقیقاً به همین سبب که تا به حال گفته نشده، در فرمهای پیشین نمیگنجد. زیرا که هر مظروفی، ظرف خاص خود را میطلبد. مگر میشود حرف «تولستوی» را در فرم «داستایفسکی» پیچید؟ به همین دلیل است که نویسندهی صادق ما چه بخواهد و چه نه، فرمی جدید میآفریند.
اما آن که حق را پیگیری «چگونه گفتن» میداند، اگر به میزان کافی از هوش و پشتکار برخوردار باشد، خواهد دید که با آفرینش فرمی جدید (از دگرگونه کردن ساخت زبان یا چینش دیگرگونهی اجزاء روایت و…) به یک «چهی» جدید، دست یافته است. آخر مگر میشود شما ابعاد لیوان را دگرگون کنید اما باز هم لیوان داشته باشید؟ آن چه اینک در دست شماست یا پارچ است یا استکان یا هر چیز دیگر. اما هر چه هست دیگر لیوان نیست. به همین سبب است که با توصیفات «تولستویی» نمیشود جهان «چخوفی» خلق کرد.
برگذشتن
چه طرفه حکایتی! راهیان «چه گفتن» در انتها به یک «چگونهی» نوظهور میرسند و سالکان «چگونه گفتن» به یک «چهی» نوآمده.
اما اینک که به پایان رسیدهایم، نتیجه اخلاقی داستان ما چه میشود؟ واضح و مبرهن است که بزرگان را نه شکلاتهای کودکی بلکه ملالهای بزرگسالی بزرگ میکند. ملالی که در ابتدا پرسشی دارد و در انتها، برای ثابتقدمانش، شهد شیرین برگذشتن. برگذشتن از یک تاریخ، نه برگذشتن از چند جایزه و چند تأیید و چند تیراژ و چند نویسندهی کودکمآب سرخوش از شکلات. برگذشتن از خود. آری! برگذشتن از خود با یک پرسش: «داستان چیست؟»