خوابگرد

شب، خدا، دیوار

همه‌ی حال نماز، وقت نیمه‌شب یا دم صبح که بیدارانِ کنارت فقط گل‌های خانه باشند، آن هنگام است که آخرین ذکر را می‌گویی و یله می‌دهی به دیوار پشت‌ات، سرت را تکیه می‌دهی به دیوار و همان‌جور با تن ِ یله و سر ِ کج، تازه می‌نشینی به شرمنده کردنِ خدایی که سجده‌اش کرده‌ای!

و چه بدبخت شده‌ای وقتی آن دیوار نیست. دیوار هست، خانه‌های ما همه دیوار است، دیوارهای نزدیک به هم؛ تنگ و فشرده، اما نه آن دیوار که جایی داشته باشد خالی، قدِ نشستنی آن‌گونه پس از آخرین سجده. تا فقط او باشد و تو، با زبان شبانی‌ات. تا بار روی شانه‌ات را با هر واژه‌‌ای که به زبان راه می‌گیرد، بر سرش آوار کنی، شرمسارش کنی، پشیمانش کنی، و بعد تازه دستش را بگیری و بنشانی‌اش کنار خودت، که بیا، بیا این شب‌ها را با هم گریه کنیم…

همه‌ی حال نماز به داشتن این کنج دیوار است، زاویه‌ای تنگ تا به سجاده‌ات خیره بمانی و در چشم، به جای آن سفره‌ای باز کنی قدِ دلی درهم‌فشرده و فسرده و پژمرده‌. تا سرت را در زاویه‌ی دیوار جاگیر کنی و چشمانت را تنگ، تا خیسی اشک راه شب را باز کند؛ شب‌هایی که اگر در زمانی دور همواره صبح‌ امیدشان را انتظار می‌کشیده‌ای، حالا بر این همه کوتاهی‌شان دندان می‌فشاری.

خدا، کنج دیوار را که هیچ، درازی شب را هم از ما گرفته است انگار. و چه زود صبح می‌شود هر شب!