مــا از تــو بـه غیـــر تــو نـــــداریـــم تمنـــا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده است (سعدی)
از احمد غلامی گفتن سختترین و سادهترین کار دنیاست. من این روزها از سادهترین کار دنیا بیزارم و در سختترین کار دنیا ناتوان. این روزها به آن که ساعتها روبهروی احمد غلامی مینشیند، خیلی حسودیام میشود که او را ساعتهای طولانی فقط مال خودش کرده. [متن کامل]
بهمن ۱۳۸۴ بود. روزنامهی شرق در اوج شهرت و اقتدار، و احمد غلامی دبیر سرویس ادب و هنرش. محمد ولیزاده که آن روزها در سرویس ادب و هنر «اعتماد ملی» بود زنگ زد و گفت ستونی راه انداختهایم و در آن تولد نویسندگان را تبریک میگوییم. ۵ بهمن تولد احمد غلامی ست. چیزی مینویسی؟ گفتم حتماً. متن زیر، آن یادداشت است که هیچ وقت چاپ نشد.
عکس از پیمان هوشمندزاده
نابازیگر فیلمهای کیارستمی
از پلههای تیز ساختمان که بالا میرفتم فقط این را میدانستم سالها سردبیر کیهان بچهها بوده. سالهایی که من دیگر کیهان بچهها نمیخواندم؛ اواخر دههی شصت. همین طور میدانستم یک زمانی مجلهی «شباب» را درمیآورد. شباب را خوانده بودم و هی متعجب که اینها دارند سر ما را گول میمالند، کجای این مجله مال جوانهاست؟ یک مجله حسابیِ روشنفکری است. میدانستم که جنگ بوده. این یکی خیلی خوب بود. چون من همیشه جفتم با بچههای جنگ جور بود. روزنامهنگار است و داستاننویس و منتقد. حالا هم یک سالی ست که یک جایزهای ادبی راه انداخته.
سرم را از دری که نیمهباز بودم، بردم تو. کاپشنش را انداخته بود روی دوشش و داشت چیز مینوشت. خودم را معرفی کردم. همانطور که پا میشد، گفت: «به!» «به» را کشیده گفت که تویش میشد جملات خیلی چاکریم و از دیدنت خوشحالم و بیا چای را با هم بزنیم و گپ و گفت و مرام و همین چیزها را، دید. اهل سیگار نبود. فوتبالی تیر بود که من هم بودم منتهی با یک فرق کوچک که او گلکوچکباز حرفهای بود من تماشاچی حرفهای. داستانهایم را خوانده بود و نقدهایم را و یکهو گفت: «امسال بیا داور ما باش.»
شوخی میکرد؟ نمیکرد. ولی حتا نشان هم نمیداد که دارد اعتماد خرکی میکند به آدمی که تا به حال فقط نوشتههایش را خوانده. البته بعدها فهمیدم که پیش از این در جلسهشان در این مورد رأیگیری کردهاند و او آنجا هم رأیاش مثبت بوده. بعد هم یکدفعه دو نفر دیگر آمدند که کارش داشتند و همان طور بیهوا از من خداحافظی کرد و گفت: «پس، از جلسهی بعد منتظرتیم.»
بهم برخورد. با همان شور و شعفی خداحافظی کرد که سلام کرده بود. بعدها فهمیدم اصلاً اهل رفیقبازی نیست، اهل حرفهای بازیست. «خب قرار بوده تو بیایی اینجا، من بهت بگویم دوست داری داور ما باشی؟ تو هم جواب ما را بدهی. خیلی هم بچهی باحالی هستی ولی الان ما دیگر کاری با هم نداریم. قربانت. خداحافظ.»
اگر قرار بود جواب تعجبم را بدهد، احتمالاً چیزی در همین مایهها میگفت. بارها شاهد بودم در جلسات داوری، آثار دوستانش را، حتا آنهایی را که خودش واسطهی چاپشان شده بود، رد میکند. درخشانترین برقها را، چشمانش وقتی میزنند که داستانی خوب از یک ناشناس میخواند، به خصوص اگر جوان باشد.
اهل حرفهای بازیست. برای همین ممکن است در طول یک هفته شصت و سه بار باهات تماس بگیرد و بعد یک سال تمام بیخبرت بگذارد. اما بعد از یک سال، وقتی تماس میگیرد، طوری باهات احوالپرسی میکند که انگار دفعه شصت و چهارم همان هفته است. سرش شلوغ بود. هنوز هم هست. هر جا هم که میرود، یک سر جریان هنر و ادبیات است. «حتا اگر بولتن داخلی بهش زهرا را هم در بیاورد، باز جریانساز است.» این را یک روز یکی از بچهها در موردش گفت.
پدرآمرزیده مهرهی مار دارد. ساده هم صحبت میکند. عین بچههای دهه چهلِ «سیمتری جی». بعضیها میگویند: «از مارمولکیاش است. مگر میشود تو دبیر سرویس هنر و ادبیات مهمترین روزنامهی روشنفکری این مملکت باشی و این قدر سر و ساده باشی؟» بعضیها هم میگویند: «نه، بابا، واقعاً پپه است. نمیبینی هر وقت توی جمع است چه قدر تواضع آبکی میکند و هیچ وقت وارد بحث جدی هنری نمیشود؟ آخر سوادش را ندارد. بیخود بادش کردهاند.» آن بعضیهای دیگر میگویند: «این هم از مارمولکیاش است که کاری میکند شما فکر کنید پپه است.»
از نظر من تنها مشکلش این است که در روزگاری که همه یک پا «مارلون براندو» شدهایم، اصرار دارد «نابازیگر فیلمهای کیارستمی» باشد که میخواهند فقط خودشان باشند. این است که تو مدام گیج میشوی. مگر میشود، آدمی با این سابقه این طوری توی تحریریه روزنامهاش کاپشن به دوشش بیاندارد و با همه خوش و بش کند و هی بگوید خیلی مخلصیم، آن وقت صفحات روزنامهاش در حد سنگینترین مجلات هنری، ادبی باشد.
اما هر چه هست، برای من این خوبی را دارد که جزو معدود آدمهایی است که با خیال راحت پاچهخاریاش را میکنم، هر جا مخالفش باشم سرش داد میزنم، باهاش مشورت میکنم و اشتباهاتش را بیتعارف بهش میگویم و اشتباهاتم را بیتعارف بهم میگوید.
آقای احمد غلامی، روزنامهنگار حرفهای، نویسندهی خوشدیالوگ و منتقد مهربان، بدین وسیله چهل و چهارمین سالگرد تولدتان را به شما تبریک میگوییم.
بهمن ۱۳۸۴
پینوشت ۱:
این روزها و نزدیکِ چهل و نهمین سال تولدش، از میان تمام تصاویر، احمد را یک ساعت قبل از مراسم سال گذشتهی جایزهی منتقدان مطبوعات یادم میآید. مهدی یزدانی خرم با هر جان کندنی بود، برای هر برنده، برابر نیمسکه پول جمع کرده بود از هر که میشناخت. احمد در راهرو روزنامه، هی میرفت و میآمد و میگفت: «خیر سرمان دهمین دورهی جایزه است. نیمسکه خیلی زشت است.» بالأخره هم طاقت نیاورد و رفت کل حقوق آن ماهش را که همان روز گرفته بود، آورد و داد به من و شیما بهرمند و گفت: «این را بگذارید روی پولهایی که مهدی جمع کرده و بروید از همین طلافروشی سر کوچه برای هر برنده یک سکه بخرید.»
احمد همیشه به ما میگوید کار را بیمنت بکنید. میدانم اگر بشنود من این حرفها را جایی زدهام، حتماً گوشم را سفت میپیچد. آقای احمد غلامی! میدانم کار را باید بیمنت انجام داد. من هم با یادآوری این خاطره نخواستم خدای نکرده منتی بر سر کسی بگذارم. اینها همه بهانه است فقط برای این که بگویم دلم برایت خیلی تنگ شده.
پینوشت ۲:
فکر کنید حالا احمد غلامی یک مرد گنده است و من هم. ببینید چه میکشیدهاند فرزندان زندانیان در تمام طول تاریخ و در همه جا. رویهمرفته فکر کنم آدم بزرگ بودن راحتتر است. دوست باحالی دیشب میگفت نگران احمد نباش. حتماً الان تو «اوین» یک تیم فوتبال درست کرده و «خدابخش» را هم گذاشته توی دروازه و خودش آن جلو در فکر گل زدن است.