خوابگرد

این نامه تمبر ندارد!

احمد غلامی نازنین
آخرین بار که دیدم‌ات، مراسم پارسالِ جایزه‌ی منتقدان مطبوعات بود. (یک سال؟!) چشم‌هایت از حضور محمد قوچانی در مراسم جمع و جورمان برق می‌زد که تازه از زندان بیرون آمده بود و دعوت‌ات را پذیرفته بود و او را ستودیم و برایش دست زدیم و اشک ریختیم.

حالا، در آستانه‌ی مراسم دوره‌ی یازدهم جایزه، تو را برده‌اند جایی که دیگر همه‌مان می‌دانیم چه جور جایی ست. حرف چرتی ست اگر بگویم نمی‌دانم «چرا» تو و بهترین همکارانت را برده‌اند و چرت‌تر است اگر بگویم می‌دانم «به چه جرمی» تو و بهترین همکارانت را برده‌اند. بارها می‌گفتی: خانه‌ی ما «ادبیات» است. و یکی دو باری گفتم: ولی جان‌به‌جان‌مان هم بکنند، کرم سیاست توی خون‌مان وول می‌زند. می‌گفتی: خیلی تلاش می‌کنم احتیاط کنم حتا با به جان خریدن انواع تهمت‌ها و ناسزاها، تا به‌ام گیر ندهند، چون بیرون بودن برای انجام کاری حداقلی، بهتر از نبودن و هیچ کاری نکردن است و حفظ رسانه‌ای کوچک برای حرفی کوچک زدن بهتر از نداشتن آن و اصلاً حرف نزدن است. و در گوش هم گفتیم: مشکل این است که با نفس وجود و حضور برخی آدم‌ها مشکل دارند، و اگر این برخی‌ها خود اهل درد باشند و زخم‌ بر جان داشته باشند، مشکل‌شان بیش‌تر است!
و خندیدیم.

نمی‌دانم چه پرونده‌ای برایت درست کرده‌اند و چه خوابی برایت دیده‌اند، نمی‌دانم الان داری به چه جور سؤال‌هایی جواب می‌دهی، نمی‌دانم داری کدام خاطره‌ی تلخ از جنگ برای دفاع از این آب و خاک را به رخ آن‌ها می‌کشی، نمی‌دانم داری به کدام لحظه از زندگی با دختر و همسرت فکر می‌کنی و دندان برهم می‌فشاری، نمی‌دانم تهِ قلب‌ات چه می‌گذرد و نمی‌دانم هم چگونه آرامش همیشگی چهره‌ات را حفظ می‌کنی.

اما می‌دانم، آن تو که هستی، چند وقتی (که کاش کوتاه‌تر از تا همین امشب باشد) آسوده‌ای و نفسی راحت می‌کشی، از تهمت‌ها و توهین‌ها و تحقیرهایی چون: همکار سانسورچی، باندباز، کوتوله، انحصارطلب، قبادوز، جایزه‌برگزارکن، نان‌قرض‌بده، ادبیات‌ندان، بی‌سواد، برج‌عاج‌نشین، تعیین‌تکلیف‌کن و عافیت‌طلب! آسوده از نفَس و نگاه این همه آدم از خانه‌ات «ادبیات» که می‌نویسند، ولی هنوز (حتا بعد از انتخابات هم) نفهمیده‌اند کجا زندگی می‌کنند، نمی‌دانند چگونه زندگی می‌کنند، نمی‌دانند برای چه می‌نویسند و بدتر آن که نمی‌دانند که نمی‌دانند!

اما این را هم می‌دانم، افزون بر روزنامه‌نگارانی که با تو یا زیر دست تو کار کرده‌اند و می‌کردند (و ان‌شاءالله خواهند کرد) و این لحظه‌ها از سخت‌ترین و غم‌بارترین لحظه‌های زندگی‌شان است، در همین خانه‌ات «ادبیات» نیز هستند معدود چشم‌هایی آشنا و بسیار چشم‌هایی ناآشنا که به مانیتورها و موبایل‌ها خیره مانده‌اند تا شاید خبر تازه‌ی خوبی از تو برسد.
برای آزادی‌ات لحظه‌شماری می‌کنیم…