خوابگرد

در ستایش مافیا و مذمت پخته‌خواری

محمدحسن شهسواری: در مطلب پیشین، با عنوان «وقتی عددها سخن می‌گویند»، چند سوزن زدم به خودم و چیزی که این روزها از آن به مافیای ادبی یاد می‌شود. در این مطلب اگر بشود، می‌خواهم یک جوالدوز کوچک بزنم به کسانی که این مافیا را عامل تمام کاستی‌های ادبیات داستانی معاصر کشور می‌دانند. ابتدا بگذارید یک چیز را روشن کنم. این چیزی که در جامعه‌ی ادبی ما مافیا نامیده می‌شود، در وضعیت معقول و در ممالک غربی «شبکه» نام دارد. [متن کامل]

بگذارید بخشی از کتاب «خلق داستان کوتاه» نوشته‌ی «دیمن نایت» (ترجمه‌ی آراز بارسقیان) را با اندکی حذف و اضافه بازخوانی کنیم:

«در ابتدای کتاب گفتم که هیچ قالبی برای نوشتنم نداشتم ولی حرفم زیاد درست نبود. در سال ۱۹۴۳، زمانی که نویسنده‌ی جوانی بودم و آثار مرا رد می‌کردند، به عنوان دستیار ویراستار انتشارات عامیانه مشغول کار شدم… دلیل این که آن کار را انتخاب کردم این بود که من عضو گروهی به نام گروه نیویورک بودم که خودشان را طرفدار فوتوریسم می‌دانستند؛ «فردریک پوول»، یکی دیگر از فوتوریست‌ها که در آن نشر کار می‌کرد، پیشنهاد این کار را به من داد. تا سال‌ها بعد کلمه‌ی «شبکه» را نشنیدم، ولی این یعنی شبکه و کانال زدن… نویسنده‌های تک‌افتاده و بی‌دوست کمتر از کسانی که کانال‌های کاری دارند، شانس مطرح شدن دارند. به همین خاطر اگر نویسنده‌ای بی‌دوست و تک‌افتاده هستید، از هر فرصتی برای ورود به یک جریان استفاده کنید. به کنفرانس‌ها بروید، با نویسنده‌های دیگر آشنا شوید… اگر بتوانید از نویسنده‌ای شناخته‌شده تاییدیه‌ای بگیرید. در این صورت امکان این که از طرف نماینده‌ها (همان ایجنت‌ها) و ویراستارها جدی گرفته شوید، خیلی بالاست.»

می‌دانم بسیاری از کسانی که کار نویسندگی را فعالیتی اهورایی و غیرزمینی می‌دانند، از این توصیه‌ی دیمن نایت به خشم خواهند آمد و آن را گفتار کسی می‌دانند که فعالیت هنری را در حد تجارت آهن و میل‌گرد می‌داند. خود من بسیار حسودی‌ام می‌شود به کسانی که در این روزگار مانند حافظ معتقدند: «در پس آینه طوطی‌صفتم داشته‌اند / آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم» یعنی کسانی که هنرمند را واسطه‌ی فیض از منبع فیض می‌دانند و به همین دلیل کار هنری برای‌شان امری قدسی است. خوش به حال‌شان.

بنابراین سخن من با کسانی ست که نویسندگی را امری بشری می‌دانند و ادعای الوهیت ندارند. کسانی که هنرمند را هم مانند دیگر مردمان، و کار هنری را مانند دیگر فعالیت‌های بشری، امری این‌جهانی و زمینی می‌دانند. کسانی که شأن هنرمند را از شأن بقال سر کوچه‌شان بیشتر نمی‌دانند. کسانی که نویسنده را فقط به دلیل نویسنده بودن، برتر از راننده‌ی آژانس محله‌شان نمی‌دانند. کسانی که فقط به خاطر داستان نوشتن توقع ندارند جامعه برای‌شان قدر و منزلتی بیش از بقیه قائل شود. کسانی که گمان نمی‌کنند چون نویسنده هستند، حتماً از عالم بالا برگزیده شده‌اند.

شاید به نظر برسد این نکته با مسئله‌ای که در مطلب پیشین که گفتم هر نویسنده‌ای باید خود را مرکز جهان بداند در تضاد باشد. اما نیست. مرکزیت جهان حق هر نویسنده‌ای ست. اما فراموش نکنیم این احساس یک مسئولیت کوچک هم بر گردن او می‌گذارد. نویسنده باید طوری زندگی کند و بنویسد که استحقاق این مرکزیت را داشته باشد.

اکنون خواهش می‌کنم برای این که بدانید معرفی کتاب در جایی مثل آمریکا نه تنها غیراخلاقی نیست بلکه از مهم‌ترین چرخه‌های نشر است، کتاب «ویرایش از نگاه ویراستاران» را بخوانید. یکی از نویسندگان ایرانی‌الاصل آمریکایی به خود من گفت: ایجنت من وقتی داشت با سرویراستار نشر در مورد جلسه‌ی رونمایی کتابم صحبت می‌کرد، تاکید بسیار می‌کرد حواس‌مان باشد فلان نوع زیتون هم سر میز باشد، چون فلان منتقد نیورک‌تایمز فقط از این نوع زیتون می‌خورد!
خدا را شکر که سال‌هاست مرگ بر آمریکا شعار اصلی ملت ماست و در هیچ زمینه‌ای این کفار، نه الگوی ما هستند و نه غبطه‌ی آنان را می‌خوریم.

توجه‌تان را به این نکته‌ی مهم جلب می‌کنم که شبکه‌ای که دیمن نایت نام می‌برد، صرفاً بر اساس دوستی‌های کافه‌ای بنا نشده است. این شبکه بر اساس یک «نگاه زیبایی‌شناسانه» شکل گرفته است. به همین دلیل من کلمه‌های نیویورک و فوتوریسم را در متن او Bold کردم.

به نظر من از نیمه‌ی دوم دهه‌ی هفتاد شمسی، به صورت ناخودآگاه، در ایران یک شبکه‌ی ادبی حول یک نگاه زیبایی‌شناسانه به وجود آمد که همه‌ی اضلاع یک شبکه را داشت؛ نویسنده، رسانه، ناشر و منبع مشروعیت.

چون من نظریه‌پرداز ادبی نیستم، نمی‌توانم نامی درخور برای این نگاه زیبایی‌شناسانه بگذارم. اما می‌دانم ریشه‌ی آن، عکس‌العمل به عمده‌ی آثار چاپ شده‌ی پس از انقلاب تا آن زمان بود؛ آثاری که «مخاطب» برای نویسندگان‌شان در درجه‌ی اول اهمیت نبود. جالب این است که خود ادبیات دهه‌ی شصت و نیمه‌ی اول دهه‌ی هفتاد، عکس‌العمل به جریان ادبیات حزبیِ دو دهه‌ی پیش از انقلاب بود که خواننده‌محور بود. در ادبیات پیش از انقلاب، خواننده‌محور بودن از این دیدگاه اهمیت داشت که قرار بود او متحول شود و جذب آرمان‌های حزب شود. اما خواننده‌محوری ادبیات مستقل دهه‌ی هشتاد برای تحول مخاطب و مؤمن کردن او به یک ایدئولوژی نبود. اتفاقاً ادبیات حمایت‌شده از سوی حکومت بیشتر شبیهِ ادبیات حزبی پیش از انقلاب بود. هم می‌خواست او را جذب کند (بنابراین پیچیده نبود) و هم می‌خواست او را به ایدئولوژی خود مؤمن کند. به نظر من ادبیات حمایت‌شده از سوی حکومت در بخش ادبیات کودک و نوجوان بسیار موفق‌تر عمل کرد تا ادبیات بزرگ‌سال.

در ادامه خواهم گفت که خواننده‌محوریِ ادبیات مستقل ایران در دهه‌ی هشتاد، بر چه وجهی از زندگی بشر استوار است.

نویسندگان پس از انقلاب پس از شکست آرمان‌های‌شان به خاطر نگرویدن مردم به آنان، به تمام وجوه آن ادبیات پشت کردند. نه تنها آن شیوه‌ی داستان‌نویسی (رئالیسم سوسیالیستی) را کنار گذاشتند بلکه یکی از محورهای مهم آن (خواننده‌محور بودن) را هم طرد کردند. البته در پیچیده‌نمایی ادبیات دهه‌ی شصت و  دهه‌ی هفتاد، نباید نقش بسیار مهم سانسور را نیز فراموش کرد.

پس از دوم خرداد بود که نسل نویسندگان جدید پا به عرصه گذاشتند. دو سه نشر پیشرو مانند مرکز، ققنوس و چشمه از چاپ آثار این نویسندگان، که عموما کار اولی بودند، نترسیدند. از سوی دیگر برخی از جوانان این نسل، روزنامه‌نگار شدند و در مطبوعات رو به افزایش این دوره (کم‌کم همه‌ی روزنامه‌ها صفحه‌ی ادبیات هم داشتند) به تبلیغ این آثار پرداختند. این نوع ادبیات یکی از مهم‌ترین عوامل مشروعیت‌بخشی را همراه خود داشت: استقبال مخاطب. اما این فقط شرط لازم بود. وگرنه ادبیات عامه‌پسند از همان شروع پیدایش‌اش، با اقبال عمومی روبه‌رو بود. این حلقه کامل نمی‌شد مگر با مشروعیت گرفتن از یک عامل مشروعیت‌بخش مهم دیگر.
|
در اواخر دهه‌ی هفتاد بود که برگزاری جوایز ادبی خصوصی، آخرین حلقه‌ی این زنجیره را کامل کرد. حالا نویسندگانِ این نگاه زیبایی‌شناسانه، با برنده شدن در این جوایز، اعتماد به نفس پیدا کرده بودند. به‌خصوص که بیشتر داوران اولیه‌ی جوایزی مانند «پکا»، «بنیاد گلشیری» و «یلدا» از اعاظم قوم بودند: مرحوم دکتر علی‌محمد حق‌شناس، دکتر حسین پاینده، دکتر عباس پژمان، استاد محمدعلی سپانلو، استاد عنایت سمیعی، استاد حسن میرعابدینی، سرکار خانم مژده دقیقی و… . متأسفانه پس از چندی، با توهین‌هایی که برنده‌نشدگان به این بزرگان کردند، آن‌ها کنار کشیدند و لابد با خودشان گفتند سری را که درد نمی‌کند دستمال نمی‌بندند. به همین دلیل بود که پس از مدتی نوبت به آدم‌هایی مثل من رسید. اما جایزه‌ها تا رسیدن به آدم‌های کمتر مهمی مثل من، توانسته بودند نقش خودشان را در این زنجیره ایفا کنند.

شبکه کامل شد. حالا دیگر ادبیات در درجه‌ی اول باید خواننده داشته باشد. به همین دلیل است که من این قدر رمان‌های «نیمه‌ی غائب» و «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» را مهم تلقی می‌کنم. این دو رمان، نمونه‌ی نوعی ادبیات روزگار ما هستند. ضمن این که از منبع مهم دیگر مشروعیت نیز برخوردارند: خواننده.

اما ریشه‌ی زیستی این نوع ادبیات چیست؟
چون گمان می‌کنم نویسنده هستم و نه جامعه‌شناس و نظریه‌پرداز اجتماعی (یعنی سوادش را ندارم)، برای ریشه‌یابی این نوع ادبی از یک خاطره استفاده می‌کنم.

ماه رمضان همین امسال در جایی بودم که چند نفر از جوان‌های دهه شصتی هم بودند. نیم‌ساعت مانده به افطار رسیدم. اندکی بعد، برخی از این جوان‌ها بیرون رفتند و بقیه هم رفتند آشپزخانه. افطار که شد، دیدم آن‌هایی که بیرون رفته بودند حلیم و آش رشته خریده بودند. فهمیدم آن‌ها روزه نبودند و رفته بودند برای آن‌هایی که روزه هستند، افطاری تهیه کنند. آن‌هایی که در خانه مانده بودند، روزه بودند اما در این مدت در آشپزخانه وسایل ادامه‌ی روزه‌خواری بقیه را آماده کرده بودند. اذان که شد هر دو گروه با شادی و خنده، بدون آن که حتا متوجه باشند از نظر من چه کار عجیبی انجام داده‌اند، دور یک میز نشستند. روزه‌دارها افطار کردند و روزه‌خوارها هم به ادامه‌ی شادِ روزه‌خواری پرداختند.

امکان نداشت این اتفاق برای نسل من و نسل‌های پیش از من بیفتد. آن گروه، گروه دیگر را مرتجع می‌دانستند و این گروه آن یکی را نجس.

خوانندگان جدید ادبیات داستانی ما کسانی هستند که برای آن‌ها به قول علما، انسان به ماهُوَ انسان، دارای ارزش است و نه به خاطر باورهایش. ارزش اصلی آنان فردگرایی و آزادی برآمده از آن است. نمونه‌ی نوعی این ادبیات اختصاصاً در یکی دو سال گذشته «نگران نباش» و «یوسف‌آباد خیابان سی و سوم» است. به قهرمانان این دو رمان توجه کنید. به طیف آشنایان و دوستان آنان دقت کنید. قهرمانان این دو رمان گویی با جهان و آدمیانش در صلح ابدی به سر می‌برند و هیچ کس را صرفاً به خاطر باورهایش طرد نمی‌کنند. آزادی به مفهوم روزآمد آن، آرمان این نسلِ به قول برخی بی‌آرمان است.

اتفاقا این گروه از ایرانیان، یعنی مخاطبان این نوع ادبیات، به لحاظ کمی در اقلیت هستند اما حاضرند برای خواسته‌های‌شان هر کاری بکنند. سال گذشته برایش خون هم دادند چه رسد به این که دست توی جیب‌شان بکنند و برای کتاب پول بدهند. وگرنه مخاطبان بیش‌تری داریم که برای ادبیات عامه‌پسند پول‌های گزافی می‌دهند. حتماً می‌دانید که چرخه‌ی مالی برخی از رمان‌های عامه‌پسند به راحتی می‌تواند کل بخش ادبیات داستانی ایرانی نشر چشمه را بخرد و آزاد کند!
با این اوصاف اگر این شبکه به وجود نمی‌آمد باید شک می‌کردیم که چرا.

برگردیم به بحث شیرین مافیا. اگر بپذیریم این شبکه همان مافیا ست، بلافاصله باید نتیجه گرفت که  خب پس فاسد است. اما فساد زمانی به وجود می‌آید که بخشی از فعالیت مافیا پنهان بماند. برای مثال ظاهر کار مافیای آمریکا گرداندن نایت‌کلاب‌ها و مکان‌هایی از این دست است اما می‌دانیم این گروه در اصل به تجارت مواد مخدر می‌پردازند. حال، آن چیزی که این شبکه در مسیر آن قدم برمی‌دارد چه لایه‌ی پنهانی دارد که در ظاهرش نمود ندارد؟ بسیار خوشحال می‌شوم اگر پنهان‌کاری و فساد برآمده از این پنهان‌کاری فرضی در شبکه‌ی ادبی ایران را مشخص کنید. چون در درجه‌ی اول به خود من به عنوان یکی از اعضای این شبکه کمک زیادی خواهید کرد.

برای مثال روزنامه‌ی شرق و ماهنامه‌ی نافه، نشر چشمه، جایزه‌ی گلشیری و سایت خوابگرد، یه عنوان نمادی از  اضلاع شناسنامه‌دار این مافیای فرضی چه بخش پنهانی دارند؟  (ادبیات کیهانی را حال کردید؟) مگر جز این است که هر یک از این اضلاع که جملگی هم به بخش خصوصی تعلق دارند، کاملاً آشکار و در عین اختلاف سلیقه، نظریه‌ی مشترکِ زیبایی‌شناسانه‌ی خود را حمایت می‌کنند؟ به نظرم نگاه به برندگان متفاوت جوایز خصوصی و نیز آثار متفاوت معرفی‌شده در هر یک از رسانه‌ها، کاملاً روشن می‌کند که خواننده‌داشتن اثر و نیز تلاش برای به دست آوردن آزادی‌های فردی حداقلی، تنها میثاق این دیدگاه است. وگرنه در این همین طیف هستند کسان زیادی که آثار نمونه‌ای‌شان «نگران نباش» و «یوسف‌آباد، خیابان سی و سوم» نیست و ممکن است «آن جایی که برف‌ها آب نمی‌شوند» و «بهار ۶۳»، آثار برترشان باشد.

هم‌چنین فساد زمانی به وجود می‌آید که هر کدام از آن‌ها با روش‌های غیراخلاقی گروه رقیب را از امکان مطرح شدن محروم کند. مثلاً اگر نشر چشمه با زد و بند با دولت یا هر «مرکز قدرت» دیگری، مانع فعالیت ناشرانی شود که آثار گروه رقیب را منتشر می‌کنند، فاسد است. یا سایت خوابگرد اگر موجب از کار افتادن سایت‌های رقیب شود، یا جایزه‌ی گلشیری اگر مانع برگزاری جایزه‌ی دیگری شوند، یا روزنامه‌ی شرق اگر موجب تعطیلی روزنامه‌ی‌ رقیب شود. بسیار مسرور می‌شوم اگر مصادیق فسادی را که بر این تعریف مترتب می‌شود، در کامنت همین مطلب یا در مطلبی مستقل برای من روشن کنید.

به احتمال زیاد تا پایان سال جاری بیش از پانصد رمان و مجموعه‌داستان فقط به نشر چشمه ارائه می‌شود، در حالی که این نشر نمی‌تواند بیشتر از سی عنوان چاپ کند. آیا چاپ نکردن چهارصد و هفتاد کتاب دیگر، از مصادیق فساد است؟ به نظر من حتا نگفتن دلیل چاپ نکردن کتاب‌ها هم مصداق آن نیست. واقعاً توقع دارید یک موسسه‌ی «خصوصی» که وظیفه‌ی اصلی‌اش چاپ و نشر کتاب است، چندین و چند منتقد ادبی استخدام کند تا به نویسندگان کتاب‌هایی مردودی، موارد تخطی از نظریه‌ی زیبایی‌شناسانه‌ی خود را متذکر شود؟ در نهایت، اگر هم به قول دوستی با نویسندگان غیرمحترمانه برخورد می‌کنند، عملی غیراخلاقی انجام می‌دهند نه چیز دیگر.

من منکر رفیق‌بازی، نه تنها در ادبیات بلکه در وجوه دیگر فرهنگ‌مان، نیستم. اما معتقدم اگر گمان کنیم رفیق‌بازی علت تام اقبال به اثری ادبی ست، توهینی مستقیم به خواننده کرده‌ایم. واقعاً فروش کتاب‌های چشمه فقط به این دلیل است که مهدی یزدانی‌خرم، کارشناس نشر، دبیر سرویس هنر و ادب چند مجله و روزنامه بوده؟ یعنی واقعاً یک نفر این قدر در شکل‌دهی ذائقه‌ی این همه خواننده موثر است؟ اگر این طور است که باید این نابغه را تکثیر کرد و به اقلام صادرات غیرنفتی‌مان افزود!

از سوی دیگر فراموش نباید بکنیم و تجربه هم نشان داده است که هرگونه رفیق‌بازیِ به دور از اصول زیبایی‌شناسانه، در درازمدت به ضرر فاعل آن برخواهد گشت. شک نکنید اگر چند سال پشت سر هم نشر چشمه کتاب‌هایش را صرفاً از دوستان آقای یزدانی‌خرم انتخاب کند، جایزه‌ی گلشیری به خودی‌ها جایزه بدهد، روزنامه‌ی شرق برای دوستانش نوشابه باز کند یا سایت خوابگرد بشود صرفاً محل توجه به آثار شهسواری و شرکاء، بخش اصلی مخاطبان‌شان را از دست خواهند داد. مباد چنین روزی، اما این سنت الهی ست.

در مذمت پخته‌خواری
خیلی طولانی شد، می‌دانم، اما چاره‌ای نداشتم. هنوز هم وجوه بازنشده‌ای از موضوع مانده است که نگرانیِ طولانی بودن یادداشت، باعث شد به آن نپردازم. به خصوص می‌شود درباره‌ی وجوه زیبایی‌شناسانه‌ی نگره‌ی جدید در ادبیات‌مان بیشتر صحبت کرد و دلیل آورد چرا این ادبیات بیشتر شهری است و کلی چیزهای دیگر. امیدوارم واکنش‌ها به این مطلب و برشمردن کاستی‌های آن از سوی دوستان، باعث شود این وجوه نیز به اندازه‌ی شایستگی خود کاویده شوند.

دوستان عزیزی که به نگاه زیبایی‌شناسانه‌ی این شبکه معترض‌اید، یعنی این شیوه از مخاطب‌محوری را نمی‌پسندید و جریان ادبی معاصر را منحط می‌دانید، با شرمندگی باید عرض کنم که برای مقابله با آن چاره‌ای جز به وجود آوردن تمام حلقه‌های یک شبکه ندارید.

البته آن قدر به تاریخ ادبیات آشنا هستم که بدانم نظریه‌ی غالب این روزهای ادبیات ما تنها نظریه‌ی موجود نیست. می‌دانم همه‌ی حقیقت هم نزد اضلاع آن نیست. اما این شبکه در حال حاضر با تکمیل حلقه‌های خود، و به رغم اختلاف «سلیقه»‌های درونی شبکه که نشانگر گستردگی و در عین حال ساختار دموکراتیک آن هم هست، تا مدت‌ها نظریه‌ی غالب خواهد ماند. قصد مغالطه ندارم. منظورم این نیست که هر کس به اضلاع این شبکه انتقادی وارد می‌کند، پرمخاطب بودن را بد می‌داند. می‌دانم برخی منتقدان این شبکه، رمان‌های «نگران نباش» و «یوسف‌آباد خیابان سی و سوم» را حتا از آثار پاورقی‌ها هم سخیف‌تر می‌دانند. اشکالی ندارد. ممکن است گروه منتقد ارزش اصلی را به جای آزادی، عدالت بدانند. یا حتا آزادی مطرح‌شده در این دو رمان را مبتذل‌ترین نوع آزادی‌خواهی بداند. باز هم اشکالی ندارد. این جنگِ نظریه‌هاست. اگر می‌خواهید این نظریه‌ی قاهر را به زیر بکشید، متأسفانه باید بگویم فحش دادن اگرچه ساده‌ترین راه است، اما کارسازترین راه نیست.

برای رسیدن به هدف‌تان چاره‌ای ندارید مگر این که:
– ابتدا آثاری بر اساس نظریه‌ی مخالف بیافرینید. می‌دانم نوشتن رمان و داستان کوتاه سخت‌ است اما مگر نویسنده در درجه‌ی اول کسی نیست که داستان می‌نویسد؟
– بعد ناشرانی پیدا کنید که این آثار را چاپ کنند. به نظرم کارشناسان ناشرانی که این روزها در هر مجلسی نشر چشمه را به شکل‌های مختلف زیر سوال می‌برند، تمایل داشته باشند (یا باید داشته باشند) آثار گروه رقیب را چاپ کنند.
– سپس رسانه‌هایی برای معرفی این آثار به وجود آورید. می‌‌دانم کسی ننشسته و برای ما پولی کنار نگذاشته تا با آن روزنامه و مجله درآوریم، اما قبول کنید که اداره و رونق‌بخشی چرا، ولی «راه‌اندازی» یک سایت اینترنتی کار زیاد سختی نیست. می‌توانید از دوستان جوانی که در این راه تجربیاتی اندوخته‌اند (برای مثال گردانندگان سایت ادبیات ما) استفاده کنید.
– در نهایت نیز منبع مشروعیتی برای آثار به‌وجودآمده بر اساس نظریه‌ی زیبایی‌شناسانه‌ی خود فراهم بیاورید. راه‌اندازی یک جایزه‌ی ادبی هم این روزها کاری نشدنی نیست.

برای مثال، برخی از اضلاع چنین شبکه‌ای را دوست عزیز و نویسنده‌ی محترم، یوسف علیخانی، که از منتقدان شبکه‌ی غالب است، در طی چند سال‌ گذشته به وجود آورده است. می‌شود از تجربیات او و دوستانش نیز استفاده کرد.

و اما، به صراحت می‌گویم که اضلاع شبکه‌ی غالب ادبیات این روزهای ما، برای ماندگاری بسیار جنگیده‌اند. حداقل یک دهه است که زخم‌هایی جان‌سوز از سوی حکومت و ممیزی‌اش و اتهام غیرخودی بودن خورده‌اند. از سوی دیگر اتهام سنگین و دل‌آزارِ مماشات با سانسور و بی‌مایگی را هم همواره از دیدگاه رقیب بر شانه حمل کرده‌اند. اینک بعد از یک دهه، هر کدام نیرومندتر و با تجربه‌تر از زخم‌ها و شکست‌های مقطعی، حضور خود را تثبیت کرده‌اند. قبول دارید که نباید از آن‌ها توقع داشت برای گروه رقیب سر و دست بشکنند؟ واقعاً باید انتظار داشت این گروه، که همه هم از بخش خصوصی هستند، برای آثاری مخالف نظریه‌ی مشترکِ زیبایی‌شناسانه‌ی خود تبلیغ کنند؟ یعنی سرمایه‌ی معنوی و مادی‌شان را برای رقبای‌شان خرج کنند؟

سخن آخر
می‌دانم چون خودم بخش کوچکی از این شبکه (مافیا) هستم این قدر با اعتماد به نفس حرف می‌زنم و رهنمود می‌دهم. می‌دانم اگر روزگاری، به هر دلیلی این شبکه فروبپاشد، چه رنجی خواهم برد از در اقلیت بودن. پس همه‌ی سعی‌ام را می‌کنم در حد اندک خودم، این شبکه کمتر اشتباه کند و بیشتر به خوانندگانش وفادار بماند، تا هر چه بیشتر رونق بگیرد، تا ماندگار باشد، تا من نیز از این رونق و ماندگاری سود ببرم. حداقل تا زمانی که زنده‌ام.

پی‌نوشت یا وقتی دوباره عددها سخن می‌گویند:
لازم است دوباره به عددها متوسل شوم و نکته‌ای را به این مطلب بیفزایم.
پرمخاطب‌ترین رمان‌های شبکه‌ی غالب، در بهترین حالت پس از دو سال از چاپ نخست، حداکثر بیست هزار نسخه تیراژ داشته‌اند. یعنی سالی ده هزار خواننده. تازه از میان تمام آثار چاپ شده‌ی دو سه نشر معروف، در نهایت پنج کتاب به این تیراژ می‌رسند.

من اهل روستایی از بخش «درمیان» شهر بیرجند در خراسان جنوبی هستم. جمعیت نفوس بخش «درمیان» بسیار بیش‌تر از این عدد است.

یک تل‌فیلم هم اگر خیلی خاک‌برسر باشد و در بدترین ساعت ممکن پخش شود و بازیگرانش را هم از توی جوب پیدا کرده باشد، یک میلیون بیننده دارد.

این عدد را به دو دلیل آوردم: نخست این که هم به طرفداران و هم به منتقدان شبکه‌ی غالب این نکته را یادآور شوم که کل دعوا سر سالی ده هزار خواننده است. بنابراین همه‌ی حواس‌مان باشد برای چه چیزی رگ گردن کلفت می‌کنیم و یقه می‌درانیم.

دلیل دیگر آوردن تیراژ کتاب‌های این شبکه، برای جلب توجه‌ دوستان بسیار عزیز و محترم بخش ممیزی اداره‌ی کتاب معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ست که با خواندن احتمالی این مطلب یک وقت خدای نکرده فکر نکنند شبکه‌ای گسترده، قوی و بی‌مهار در کشور به وجود آمده که به زودی فرهنگ مملکت را خواهد بلعید. به این دوستان یادآوری می‌کنم کتاب «دا» تا هفته‌ی پیش به چاپ صد و بیست هشتم رسیده است. بعید نمی‌دانم از هفته‌ی پیش تا الان، دو چاپ دیگر  هم به آن اضافه شده باشد.

ضمن آن که در همین هفته، چاپ صد و سی و سوم کتاب «خاک‌های نرم کوشک» با تیراژ چهارصد و بیست هشت هزار نسخه (برای تاکید با رقم می‌نویسم: نوبت چاپ: ۱۳۳، تیراژ: ۴۲۸۰۰۰ نسخه) به بازار نشر عرضه شده است. بنابراین تو را به جان عزیزان‌تان گمان نکنید خطری، چیزی بیخ گوش فرهنگِ پاک وطن لانه کرده و بخواهید دماغ این جوان لاجون را بگیرد تا ریق رحمت را سر بکشد.