خوابگرد

خواهم گفت چرا

اشاره: این مطلب در شماره‌ی آبان ۱۳۸۹ همشهری داستان چاپ شده است، اما با حذف دو اسم. اولی اسم سیدرضا شکراللهی که با هماهنگی بود. یعنی به من زنگ زدند که مسئول ممیزی روزنامه گفته اسم این آقا باید دربیاید. به‌شان گفتم خبر می‌دهم. با رضا صحبت کردم، حرفی نداشت. فقط کمی خندیدیم. به هر حال بودنِ مجله‌ی خوبی به نام «همشهری داستان» را بسیار بهتر از نبودنش می‌دانم. رضا هم همین‌طور. حتا اگر قرار باشد اسمی از خوابگرد در آن نباشد یا فردا، خودِ من. می‌دانم که بچه‌های آن‌جا برای روشن نگه‌داشتن همین چراغ چه زحمتی می‌کشند. ممکن است اعلام این نظر بی‌غیرتی باشد یا مماشات با سانسور یا مطرح شدن به هر قیمتی. ممکن است همه‌ی این‌ها با هم باشد. اما همینی ست که هست. ما در ایران زندگی می‌کنیم.  [متن کامل]

بگذارید حالا که کل مطلب خاطره است، یک خاطره‌ی دیگر هم در همین مقدمه بگویم. دوست روزنامه‌نگار عزیزی برایم تعریف کرد یک روز که کل مطلبم را از صفحه درآوردند. به سردبیر اصلاح‌طلبِ مجله گفتم: پس ما کی می‌توانیم بدون این طور گیردادن‌ها مطلب بنویسیم و چاپ کنیم؟ جواب شنیدم: «بروید خدا را شکر کنید که سیاسیون حواس‌شان به دعواهای خودشان گرم است. واقعاً انتظار دارید (اگر ثبات بود) شما پرونده درباره‌ی احمد شاملو و صداق هدایت دربیاورید؟» چنین مباد.

آها! اسم دیگری که حذف شده، محسن نامجو ست. البته بدون اطلاع که لابد بسیار بدیهی ست.

اما مطلب:
خواهم گفت چرا
کمی خاطره، کمی توصیه، کمی دعا
اولین باری که داستانی در یک جمع حرفه‌ای خواندم، پانزده سالم بود. اولین داستانم که در جایی (روزنامه‌ا‌ی محلی) چاپ شد، هیجده سالم بود. اولین مجموعه‌داستانم در بیست و شش سالگی چاپ شد. اما اولین باری که احساس کردم واقعاً نویسنده شده‌ام (بماند که احساسم چه قدر به واقعیت نزدیک بود) بیست و نه سالم بود. خواهم گفت چرا.

همیشه در اولین لحظاتِ کلاس‌های داستان‌نویسی به بچه‌ها می‌گویم من معلم خوبی هستم چون نویسنده‌ی بدی هستم. (امیدوارم، هم در این کلماتی که در این یادداشت می‌نویسم و هم وقتی آن‌ها را به زبان می‌آورم، خبری از تواضع مزورانه نباشد.) از وقتی یادم می‌آید (مثلا هشت، نه سالگی) دوست داشتم نویسنده باشم و از وقتی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، داستان می‌نوشتم. همین الان در خانه یک کیف‌ابزار دارم (یادگار زمانی که در بخش فنی اداره‌ام، کمک‌مهندس بودم) پر از فصل اول رمان. حداقل ده تا. همیشه می‌نوشتم و یادداشت برمی‌داشتم. هر چند آن زمان تصور درستی از یک نویسنده‌ی حرفه‌ای نداشتم اما دیوانه‌وار می‌نوشتم. تا سال هفتاد و دو تقریباً به اندازه‌ی یک مجموعه، داستان کوتاه داشتم. اما وقتی در سال هفتاد و شش خواستم اولین مجموعه داستانم را سر و شکل بدهم، همه‌ی داستان‌های تا سال هفتاد و دو را دور ریختم. خواهم گفت چرا.

وقتی در سال هفتاد وارد دانشکده شدم، با جمعی از دوستان نویسنده آشنا شدم که ذهنیتم را نسبت به داستان‌نویسی عوض کرد و فهمیدم چه قدر غریزی و به دور از خودآگاهی می‌نوشتم. دوستانی مثل یعقوب یادعلی، محمدرضا کاتب (و بعدها از طریق او حسن بنی‌عامری)، حسن محمودی، سیدرضا شکراللهی و رضا ارژنگ (نویسنده‌ی رمان بسیار خوب «لکه‌های ته فنجان قهوه» که هنوز به نظرم تنها رمان میلان کوندرایی وطنی ست). از میان ما یعقوب از همه حرفه‌ای‌تر بود. الان هم هست. دو داستانش در آدینه چاپ شده بود. البته محمدرضا کاتب شاید تا آن موقع پنج کتاب چاپ کرده بود اما همه در حوزه‌ی کودک و نوجوان. تازگی رمان بزرگ‌سال «پری در آبگینه» را چاپ کرده بود که هیچ وقت زیاد دیده نشد.

این محمدرضا از آن نیک‌های و باحال‌های روزگار است. ولش می‌کردی با دمپایی می‌آمد دانشکده. به استاد معارف می‌گفت معلم دینی و قیافه‌اش، حداقل به نویسنده‌ها نمی‌خورد. یک بار که پری در آبگینه را بهنام بهزادی (کارگردان فیلم تحسین شده‌ی «تنها دو بار زندگی می‌کنیم») پشت ویترین مغازه‌ای دیده بود، و دیده بود نویسنده‌اش همنام هم‌دوره‌ای‌مان، محمدرضا کاتب است، گفت بیا سر به سر محمدرضا بگذاریم. بهنام به او گفت کتاب جدیدت مبارک. محمدرضا هم گفت ای بابا و ما هم خندیدیم که چه باحال، نگاه کن حتی یک ذره هم انکار نکرد. آخر باورمان نمی‌شد این جوان یلخی و خوش‌مجلس، نویسنده‌ی یک رمان چاپ شده باشد. آن روزها محمدرضا بیست و سه سالش بود.

سال هفتاد و شش بود که حسن محمودی، که به تازگی مشاور نشری تازه‌کار به نام «آسا» شده بود، زیر پای‌مان نشست که اولین کتاب‌مان را چاپ کنیم. یک شب من و یعقوب و حسن رفتیم خانه‌ی مجردی کورش اسدی و عنایت پاک‌نیا. این روزها شنیده‌ام عنایت سوئد است. من یکی از داستان‌هایم را خواندم. یادم نمی‌آید کس دیگری هم داستانش را خواند یا نه. کوروش و عنایت از داستان خوش‌شان نیامد. کوروش خیلی خوش‌تیپ بود و عنایت برایمان تخم مرغ با تره‌ی خشک‌شده درست کرد که خیلی چسبید. خانه‌شان نزدیک میدان امام حسین بود.

عنایت با ما همراه شد و همراه با من (کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه)، یعقوب (حالت‌ها در حیاط) و حسن (وقتی آهسته حرف می‌زنیم المیرا خواب است) مجموعه‌داستان «رؤیای خاکی شهر ما» را در همان مجموعه‌ی آسا چاپ کرد. اما کوروش که شاگرد هوشنگ گلشیری بود، ترجیح داد در مجموعه‌ی شهرزاد که زیر نظر گلشیری بود، «پوکه‌باز» را در نشر نیلوفر چاپ کند که هنوز هم مجموعه‌ای روپا و سرزنده است. معلوم شد که کوروش خیلی از ما باهوش‌تر است. خواهم گفت چرا.

سرنوشت مجموعه داستان‌های ما سرگذشتی بود پر آب چشم. بگذارید به کمی عقب‌تر برگردم. در آن سال‌ها (هفتاد و شش) من مسئول یکی از دوشیفت فرستنده‌ی تلویزیونی پرقدرت جزیره‌ی سیری بودم. دو هفته جزیره بودم و دو هفته تهران. حقوقم هم خیلی خوب بود؛ ماهی صد و بیست هزار تومان. برای مقایسه بگویم که دو سال بعد که منتقل شدم تهران، حقوقم رسید به شصت هزار تومان. با کمال شرمندگی، به نسبت سایر بچه‌ها یک مرفه بی‌درد حساب می‌شدم. بگذریم.

آن روزها با سیدرضا شکراللهی، بهنام بهزادی و محمد ارژنگ (دوست بسیار عزیزم که ربطی به رضا ارژنگ ندارد. محمد، مترجم فیلمنامه‌ی «زندگی دوگانه‌ی ورونیک» است) در بلوار فردوس، کوچه‌ی ابراهیمی یک خانه‌ی مجردی داشتیم. حسن محمودی و با دوست دیگرمان مهدی علینقی‌پور، در همان ساختمان ما یک خانه‌ی مجردی دیگر اجاره کرده بودند. خیلی‌ها را برای اولین بار در همان خانه دیدم؛ هوشیار انصاری‌فر، محسن نامجو، فرهاد حیدری گوران و… . از بس حسن روابط عمومی‌اش مثل همین روزها درجه یک بود.

یک عصر اواخر پاییز بود و یک ماهی می‌شد که مجموعه‌مان را سپرده بودیم به حسن. حسن من را یک طور مرموزی کشید بیرون و گفت کارت دارم. طول خیابان ابراهیمی را به سمت بلوار فردوس می‌رفتیم و حسن از سختی کار نشر و پی‌گیرها و گرانی کاغذ و چاپ و فیلم و زینک می‌گفت و من ساکت بودم. از اول هم قرار بود کتاب را با پول خودمان چاپ کنیم. حرف‌های حسن که تمام شد، من گفتم حالا چه قدر پول کم داری. حسن با ترس و لرز (برای یک نجف‌آبادی، ترس و لرز اصولاً چیز کم‌یابی ست) گفت سیصد هزار تومان. بی‌معطلی دست در جیبم کردم (آن روزها چک‌پول‌های ده هزار تومانی و بیست هزار تومانی دست مردم بود) و سیصد هزار تومان نقد درآوردم و بهش دادم. راستش همان اول که صدایم کرد و گفت برویم بیرون کارت دارم، می‌دانستم چه کار دارد. برای همین پول‌ها را همراهم آورده بودم. هنوز برق چشمان حسن را یادم هست. برای این که بگویم سیصد هزار تومان چه قدر زیاد بود، بدانید پول پیش آپارتمان هفتاد متری‌ای که اجاره کرده بویم، چهارصد هزار تومان بود.

پیش از آن دو هفته‌ی‌ای مجوزِ ارشاد را گرفته بودیم و کتاب به ماه نکشیده، زمستان همان سال، چاپ شد. اما این اول بدبختی بود. خواهم گفت چرا.

کتاب در دو هزار نسخه چاپ شده بود و هر یک از ما پانصد نسخه برای خودمان برداشته بودیم. انگار اصلاً حواس‌مان نبود که چاپ کتاب تنها سی درصد از کار است و بقیه (که گمانم هفتاد درصد بشود) پخش است. آن سال‌ها هیچ پخش‌کننده‌ی درست و درمانی نبود که چهار مجموعه‌داستان از چهار داستان‌نویس جوان را پخش کند. (گمانم این روزها هم نباشد.) بنابراین من همین طور بی‌دریغ به دیگران کتاب هدیه می‌دادم. و چون یعقوب هم یاسوج بود، یک جورهایی پخش کتاب او را هم گردن گرفتم. مثلاً اگر یک نفر در شهرستان می‌گفت یک نسخه از کتابت را برایم بفرست، یک کارتن کتاب می‌فرستادم. اما مگر لاکردار تمام می‌شد! مدتی بعد فاجعه مشدد شد. ناشر، نشرش را رها کرد و خواست از وطن برود و گفت بیایید کتاب‌های‌تان را بردارید. حدود هزار نسخه از کتاب‌های من و یعقوب هم اضافه شد به وسایل خانه‌مان. حسن که راه‌های ابتکاری درجه‌ی یکی به ذهنش رسیده بود. مثلاً کتاب‌ها را خیلی شکیل چیده بود روی هم و شده بود میز تلویزیون‌اش. من هم که تازه ازدواج کرده بودم، کتاب‌های عزیزتر از جانم را گذاشته بودم توی انباری و دیگر برای بقیه وسایل جایی نبود. حالا فکر کنید ما مستأجر و هر سال هم یک جای تهران. هی «کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه» و «حالت‌ها در حیاط» به دوش، از این سر شهر به آن سر شهر.

برای همین است که به نویسندگان جوان توصیه‌ی اکید می‌کنم اگر همین هفت، هشت ناشر معروف کتاب‌شان را چاپ نکردند، بی‌خیال انتشار آن شوند. چون اگر چاپ کنند و درست پخش نشود، ضربه روحی‌ای که می‌خورند بدتر از رد شدن کتاب‌شان است. از من پیرمرد قبول کنید.

پیش از آن که برسم به آن چرای اول یادداشت که چرا تا بیست و نه سالگی احساس نویسنده بودن نکردم، بگذارید سرنوشت کتاب‌ها را تا ته بگویم.

تا سال هشتاد و شش که در همین آپارتمانی که الان مستأجر هستیم، ساکن شدیم، کتاب‌ها را مثل صلیب بر دوش می‌کشیدم. البته تقریباً کتاب‌های یعقوب را (چون کمتر بود) همه‌شان را آب کرده بودم اما از کتاب خودم، پانصد نسخه‌ای مانده بود. روزی که می‌خواستیم اسباب‌کشی کنیم، دیگر تصمیمم را گرفتم. چهارصد و پنجاه نسخه‌ی اصل مجموعه‌داستان کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه را به تنهایی گذاشتم کنار سطل آشغال کوچه. بدون هیچ افسوسی. همین.

کتابم را به جز همین ده بیست دوست نویسنده کسی نخوانده بود و اگر خوانده بود هم، من خبر نداشتم. البته حامد یوسفی (که الان گمان کنم برای ادامه‌ی تحصیل رفته است خارجه) و رضا مختاری (که تا چند سال پیش از ازش خبر داشتم، همشهری جوان بود) جلسه‌ای در اصفهان برای کتاب گذاشتند که تقریباً کسی از اعضای آن جلسه از کتاب خوشش نیامد و یادم هست دکتر سعید عباسپور حسابی من را نواختند که این قرتی‌بازی‌ها چیست جوان‌ها این روزها به خوردِ خواننده می‌دهند.

سه سالی از چاپ آن کتاب گذشت. ازدواج کرده بودم و از بخش فنی اداره بیرون آمده بودم. (هیچ وقت مهندس خوبی نبودم. حتا الان هم لامپ خانه‌مان را همسرم عوض می‌کند.) دانشجوی کارشناسی ارتباطات بودم و البته همچنان می‌نوشتم اما دلسرد. حتا رمانی را دست گرفته بودم که خلاف همیشه از فصل اول هم گذشته بود و از دویست صفحه دست‌نویس هم بیشتر شده بود اما خوشم ازش نیامده بود و آن را هم انداخته بودم سطل آشغال. البته من همیشه خودشیفته‌تر از آن هستم که کاری را به تمامی دور بیندازم. اما ببینید وضع روحی‌ام چه طور بود که تنها نسخه‌ی رمانم را ریختم ته سطل آشغال و رویش هم پوست هندوانه انداختم که اگر تا صبح پشیمان شدم، نتوانم آن را بردارم.

همین طور کج‌دار و مریز زندگی می‌کردم و تقریباً با هیچ‌یک از دوستان دوران دانشکده، به جز یعقوب (آن هم تلفنی، هنوز یاسوج بود) ارتباط نداشتم. تا این که یکی ازشب‌های تابستان سال هزار و سیصد و هفتاد و نه بود که تلفن خانه‌ی چهل متری‌مان، پشت زندان قصر، زنگ خورد. کاهلانه رفتم و گوشی را برداشتم و گفتم بله؟ صدای خانمی گفت آقای شهسواری؟ باز گفتم بله. گفت آقایی هستم، فرخنده آقایی. بلند شدم و مؤدبانه نشستم. خانم فرخنده آقایی همان موقع هم نویسنده‌ای بسیار شناخته‌شده‌ بودند و مجموعه‌داستان اول‌شان، «راز کوچک»، جایزه‌ی گردون ادبی را برده بود.

راستش تا آخر صحبت یک ربعی ما، که پر بود از اظهار لطف خانم فرخنده آقایی و این که بعد از خواندن کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه کلی دنبال شماره تلفنم گشته‌اند و چه خوب بوده داستان‌ها و حتماً ادامه بدهم و حتماً نویسنده هستم و … باور نمی‌کردم واقعاً خودشان باشند. مثل تمام ابله‌ها در تمام طول صحبت‌مان فقط تشکر می‌کردم و دهان بازم را به گوشی تلفن چسبانده بودم. تا صحبت‌های تلفنی تمام شد، زنگ زدم به یعقوب و گفتم یعقوب فکر کنم یک خانمی من را سر کار گذاشته. خودش را فرخنده آقایی معرفی کرد و از داستان‌هایم تعریف کرد. یعقوب هم راهنمایی‌ام کرد از طریق حسن محمودی (که خانم آقایی گفته بود شماره‌ام را از او گرفته) می‌توان به حقیقت پی برد. البته اگر حقیقت بتواند پیش یک نجف‌آبادی زمان زیادی تاب بیاورد!
خبر واقعی بود.

نمی‌خواهم بگویم فقط آن تلفن باعث شد من نویسندگی را جدی بگیرم. برای کسی که در ذات نویسندگی را جدی نمی‌گیرد، حتی اگر هر ظهر جمعه با خود داستایفسکی هم آبگوشت بخورد و ایشان با دست‌های مبارک‌شان نخود و لوبیاها و گوشت و سیب‌زمینی را بکوبد، باز هم نویسنده نمی‌شود. اما بدون شک تشویقی که من از آن یک ربع صحبت تلفنی شدم، سرعت و اشتیاق من را برای نوشتن بسیار زیاد کرد. من که تا یادم می‌آمد آرزو داشتم داستان‌نویس شوم و حداقل چهارده سال بود که می‌نوشتم، جدی هم می نوشتم، آن شب برای اول بار احساس کردم نویسنده شدم. خیلی جدی از هفته‌ی بعد رمان پاگرد را شروع کردم و بسیار منظم، ظرف یک سال آن را تمام کردم. وقتی سه سال بعد این رمان چاپ شد، دست به سینه رفتم پیش خانم آقایی و کتاب را تقدیم‌شان کردم و صفحه‌ی اولش نوشتم نمی‌دانید این کتاب چه قدر مدیون شماست. این چیزها را هیچ وقت به‌شان نگفتم. یعنی اصلاً برای کسی نگفتم و این برای اولین بار است که از ‌آن یاد می‌کنم.

بگذارید برای آخر کار، دعایی بکنم. گفتم که چرا.
این یادداشت شاید در نظر اول برای نویسندگان جوان نوشته شده که البته شاید بدشان هم نیاید اما مخاطب اصلی این یادداشت، نویسندگان جاافتاده‌ی ممکلتم هستند. آقایان و خانم‌های عزیز، اگر لطف می‌کنید و داستان کوتاه و یا رمانی از یک نویسنده‌ی جوان می‌خوانید، لطف‌تان را کامل کنید و اگر می‌شود یادداشت کوتاهی درباره‌ی او بنویسید و اگر اهل یادداشت‌نویسی نیستید، کمی به خودتان زحمت بدهید و شماره‌ی طرف را پیدا کنید و یکی دو جمله‌ی تشویق‌آمیز بهش بگویید. نمی‌دانید چه تاثیری دارد. از دوستان داستان‌نویس برجسته‌مان شنیده‌ام ول‌شان کن پررو می‌شوند و برای خودشان خوب نیست به این زودی روی‌شان زیاد شود. من می‌گویم اگر قرار است به خاطر دو جمله‌ی شما نویسنده‌ی بدی شوند یا نویسندگی را جدی نگیرند، اتفاقا بهتر است این اتفاق زودتر بیفتد. اگر طرف واقعا نویسنده باشد همین جمله‌های شما می‌تواند برایش سرنوشت‌ساز باشد اگر نه هم که چه اشکالی دارد، یک نویسنده‌ی تقلبی کمتر. 

یک زمانی احمد غلامی این طوری بود اما حالا این قدر گرفتاری‌هایش زیاد شده که فرصت این کارها را ندارد. استاد عزیزمان، فتح‌الله بی‌نیاز هم یک زمان‌هایی از این لطف‌ها می‌کردند. اما مدتی است به خاطر معذوریت‌های دبیری جایزه‌ی مهرگان، نمی‌توانند. از این لحاظ علی خدایی بی‌نظیر است. انگار اصلاً کتاب‌های جوان‌ها را می‌خواند تا بعدش بیفتد دنبال شماره تلفن‌شان و به‌شان زنگ بزند. و من دیده‌ام که حرف‌های محبت‌آمیزش چه تاثیر جادویی‌ای دارد.

اما آن دعا: «خدایا علی خدایی ِ وجود همه‌مان را اندکی زیاد کن.»