دوست عزیزم محسن آزرم میخواهد به مناسبت چهلمین سالگرد نمایش شاهکار بیبدیل سینمای ایران، «خشت و آینه»، پروندهای منتشر کند. در گپ و گفت با او یادم آمد سال گذشته در پروندهای که مجلهی فیلم از ادبیاتیها خواسته بود فیلم محبوبشان را معرفی کنند، مطلبی نوشته بودم دربارهی این فیلم محبوب همهی عمرم. اگر حوصله دارید بخوانید. [متن کامل یادداشت]
دو نسل پیش از ما اگر میخواستند عاشق شوند، محبوبشان را در سینمای یک کشور پیدا میکردند؛ یا عاشق سینمای آمریکا میشدند یا ایتالیا یا فرانسه و یا شوروی و یا … .
نسل پیش از ما مجنون یک سینماگر میشدند. لیلیشان را در چهرهی «آیزنشتاین»، «فورد»، «هیچکاک»، «وایلدر»، «برگمان»، «آنتونیونی» و یا … میدیدند. نسل ما شیفتهی فیلمها میشدند؛ «آبی»، «پاریستگزاس»، «پالپ فیکشن» و یا … .
نسل پس از ما دیوانهی سکانسها هستند، سکانس گفتگوی طولانی «آل پاچینو» با «رابرت دنیرو» در «مخمصه» یا خودکشی آن مرد الجزایری در فیلم «پنهان». احتمالا دو نسل بعد از ما مفتون پلانها میشوند و شاید هم چشممان به نسلی روشن شود که شیدای فریمها هستند.
من اما همان طور که گفتم از نسل فیلمها هستم. هر چند اگر بخواهم سینمای یک کشور را انتخاب کنم حتما آمریکا است، و اگر یک فیلمساز حتما «فلینی» و اگر یک فیلم حتما «پدرخوانده یک» و … . هنوز سکانسی نشدهام. پلانی و فریمی هم که … .
در سینمای خودمان اگرچه به گمانم «داریوش مهرجویی» استاد بیبدیلی است اما یک فیلم پس از سالها چنان تشعشهای از خود میپراکند که چشمها، اگر خوب ببینند، احتمالا سخت باشد برایشان درست دیدن دیگر همگنان. فارغ از شخصیت همیشه جنجالی «ابراهیم گلستان»، «خشت و آینه» هنوز بعد از بیش از چهل سال میتواند شما را مبهوت کند. دربارهی فیلم با جاذبه و دافعهی عظیمی که گلستان دارد حرفها بسیار گفته شده.
خشت و آینه را هم مانند همهی شاهکارها میتوان از منظرهای مختلف دید که دیدهاند. مثلا فیلم را با نمایش فقر و پلشتی آشکار در تا رو پود تصاویرش میتوان یک بیانیهی اجتماعی دید در برابر ادعاهای انقلاب سفید پهلوی دوم.
فیلم را میتوان مثل هر اثر بالنده، پاسخی دید در برابر سوال اصلی جامعهی پرورش یافته در آن که در مورد ایران، دویست سال است این سوال تقابل سنت و مدرنیته است. دیالوگها «مهری مهرنیا» در چهرهی زنی دیوانه در ابتدای فیلم در مورد خراب کردن باغها و هی دیوار کشیدن و هی دیوار کشیدن و هی … نشانگر همین معناست. یا مثلا گلستان در سکانس دادگاه این نهاد مدرن را در جامعهی سنتی به گونهای هراسانگیز تصویر کرده که ایرانیِ کوچک و حقیر شده، مدام از آن ترس دارد. ایرانی، پیش از این، عریضه و گفت و شنیدش را در میدانگاهی روستا میبرد و به هر حال ریشسفیدان چیزکهای به او میگفتند اما حالا تغییرات کَمّی (تبدیل شدن روستا به شهر) به یک تغییر کیفی مبدل شده ولی ساختار دادگاه همچنان شبیه میدانگاهی روستا است؛ شلوغ و بی در و پیدا. مشکل مردم مدرن شده است اما نهادها همچنان سنتی. در روستا که بچهی گمشده وجود ندارد. فقط در ابرشهری مانند تهران است که چنین گمبودگیهای پدید میآید. سکانس کلانتری با بازی تاثیرگذار «جمشید مشایخی» را هم میتوان از زاویه دید.
خشت و آینه را از سویی میتوان نقد فرهنگ قبیلهگرایی ایرانی دانست. ایرانیِ بیگانهستیز و غریبگریز. هراس بیمارگون «زکریا هاشمی» از حرف و نگاه مردم را از همین دیدگاه میتوان تاویل کرد. فیلم نقد روشنفکری بیمار این سرزمین هم هست. مزخرفبافیهای کابارهای در تلاقی با چرت و پرتهای تلویزیونی.
فیلم را همچنین میشود نمادین دید. به طور مثال بچه را میتواند نماد «ناجی» دید که آدمیان در بیشتر موارد چشم از آن فرو میبندند. بچه را میشود «موسی» دید که نیل آن را با خود آورده است و مردان فرعونوار آن را پس میزنند و زنان آسیهگونه آن را به خود میخوانند. حتی بچه را میتوان بار امانت الهی دانست که باریتعالی در روز الست بر گردهی انسان نهاد و خلاف متون مقدس، زنان در پی آنند و هزار نماد با ربط و بیربط دیگر. این خاصیت شاهکارهاست که همه میتوانند پیرایهی خود را بر آن بندد.
به رغم همهی چیزهایی که گفتم، سخن اصلیام دربارهی خشت آینه این نکات نیست. نکتهی اصلی من «به روز» بودن هولناک این اثر است. نه در مقایسه سینمای خودمان (که سرنوشت سیاوشگونهی آن را حتی میان فرهیختگان سینمایمان میدانیم) بلکه در مقایسه با سینمای جهان.
فیلم به میلادی در سال ۱۹۶۳ کلید میخورد و در ۱۹۶۵ به مدت دو هفته اکران میشود. به جرات میتوانم بگویم تا امروز هیچ اثر سینمایی ما چنین فرزند زمانهی خود نبوده است. و باز تاکید میکنم فرزند زمانهی سینمای پیشروی جهان و نه ایران، که بسیار از آن جلوتر بوده است.
چیز زیادی به این معنا اضافه نمیکنم. فقط بیهیچ حرف اضافهای سال ساخت چند شاهکار سینمای جهان را میآورم: هشت و نیم (۱۹۶۳)، آمارکورد (۱۹۷۳)، تریستانا (۱۹۷۰)، جذابیت پنهان بورژوازی (۱۹۷۲)، آلفاویل (۱۹۶۵)، مذکر، مونث (۱۹۶۶)، سکوت (۱۹۶۳)، آگراندیسمان (۱۹۶۶)، دودسکادن (۱۹۷۰).