خوابگرد

ویرایش مرگ

ویرایش رمان و مجموعه‌داستان در عین حال که شغل و تخصص من است، برایم هنوز دنیای جذاب و لذت‌بخشی ست با خاطراتی تلخ و شیرین از ویراستاری هر کتاب یا داستان یا واکنش نویسنده‌ها به دست‌کاری‌های من و چیزهایی از این دست. اما بیش‌تر این خاطرات فقط برای خود نویسنده‌ها و اهل ادبیات بامزه یا به‌دردبخور است و هیچ‌گاه در این‌جا چیزی از آن‌ها ننوشته‌ام. امشب اما، در پایان ویرایش یک مجموعه‌داستان طنز اتفاقی رخ داد که دوست دارم این یکی را بنویسم.

رضا ساکی که طنزنویس است، نوروز امسال پدرش را از دست داد. پدرش چند سالی بود که با انواع بیماری‌ها دست و پنجه نرم می‌کرد و سرطان، فقط یکی از آن‌ها بود. در آخرین روزهای زندگی پدر، رضا بالای سر او داستان‌های طنز کوتاهی با موضوع بیماری‌های روی هم‌ انباشته‌ی پدرش و مقاومت او می‌نوشت که یکی از آن‌ها را با نام «بابا باتری‌دار می‌شود» در نخستین یادداشت پس از مرگ پدرش در وبلاگش تقدیم همه کرد و لبخند را به دوستان غمگین‌اش هدیه داد. این مجموعه‌ی مختصر اکنون آماده‌ی انتشار است و ویرایش آن به خواست رضا بر عهده‌ی من افتاد.

آخرین بندِ آخرین داستان مجموعه را با نام «بابا حرف نمی‌زند» اصلاً نپسندیدم. نویسنده نوشته بود: “حالا دیگر چند وقت است بابا حرف نمی‌زند و ما به این وضع عادت کرده‌ایم. برای این که بابا چیزی به سمت رادیو و تلویزیون پرتاپ نکند و هنگام برنامه‌ی نود چیزی نشکند، روی دیوار برایش نوشته‌ایم: «مزخرف می‌گوید»، بابا هر وقت کسی چیزی در برنامه می‌گوید که به نظرش مزخرف است به نوشته اشاره می‌کند و ما هم همگی تایید می‌کنیم. حالا که بابا حرف نمی‌زند اما دارد زندگی می‌کند تازه می‌فهمم آن‌هایی که دایم در رادیو تلویزیون حرف می‌زنند، اگر حرف نزنند نمی‌میرند.”

زمان را عوض کردم و آخرش را هم یک‌جا برداشتم و به جای آن، جمله‌ی دیگری گذاشتم. شد این:
“مدتی گذشت تا به حرف‌نزدن بابا کاملاً عادت کردیم. و برای این که چیزی به طرفِ رادیو یا تلویزیون پرتاپ نکند و هنگام تماشای برنامه‌ی نود چیزی را نشکند، روی دیوار برایش نوشتیم «مزخرف می‌گه». بابا هر وقت کسی چیزی در برنامه می‌گفت که به نظرش مزخرف بود، به نوشته اشاره می‌کرد و ما هم سر تکان می‌دادیم. بابا دیگر هیچ وقت حرف نزد، ولی از حرف نزدن نمرد.”

وقتی کار تمام شد، دیدم رضا آن‌لاین است. پیش از این که نسخه‌ی ویرایش‌شده را برایش ایمیل کنم، چند مورد را که یادداشت کرده بودم با او هماهنگ کردم و آخر سر، به او گفتم جمله‌ی آخر داستان آخرش را این‌شکلی کرده‌ام به این دلیل و آن دلیل. رضا جمله را توی محیط چت از نو تایپ کرد:‌ «بابا دیگر هیچ وقت حرف نزد، ولی از حرف نزدن نمرد.» و نوشت: «خوبه.» حس کردم خوش‌اش نیامده از این تغییر، اما روی مخالفت ندارد! به‌شوخی گفتم: «جرئت داشتی بگی مخالف‌ام؟!» دیدم سنگین جواب داد که نه! و سکوت کرد.

درست است که کلمه‌ها و جمله‌ها در چت «لحن» ندارند، ولی گاهی وقت‌ها عجیب «حس» دارند، به‌خصوص میان دو دوست که زبان هم را خوب می‌شناسند. به ذهنم فشار آوردم که بفهمم چرا. دیدم باز رضا جمله‌ی آخر را توی چت نوشت: «بابا دیگر هیچ وقت حرف نزد…» و من ِ گیج که نشسته بودم روی صندلی ویراستار و پاک یادم رفته بود این‌ها داستان‌های واقعی پدر رضا هستند که هنوز یک ماه هم از مرگ‌اش نگذشته و من نه فقط ویرستار که در این‌جا دوست نویسنده هم هستم، تازه فهمیدم آن‌طرف خط چه خبر است. پاک به هم ریختم. ترانه‌های غم‌بار بابک رهنما را فقط کم داشتم که از قبل در گوشم بود و زار می‌زد، و یادآوری روزهای آخر زندگی مادرم نباید می‌آمد در ذهنم که آمد، با همان ناتوانی در حرف زدن تا وقتی که مرد…

پس از لختی سکوت، چند جمله‌ای سنگین میان‌مان گذشت و بعد، ترجیح دادیم سریع از غلیانِ حس مشترک‌مان بگذریم و برگردیم به کتاب و ویرایش. آخر کار هم در باره‌ی اسم کتاب بحث کردیم و به اسم خوبِ تازه‌ای برایش رسیدیم و خداحافظی. در میان همه‌ی اتفاقاتی که در این چندین سال در کار ویرایش برایم افتاده، این یکی جور دیگری بود. کتابی را ویرایش می‌کردم که طنز بود اما در باره‌ی مرگ پدر خودِ نویسنده که تازه اتفاق افتاده بود و این که آخرین جمله‌ی کتاب از عرصه‌ی ویرایش داستانی، نویسنده و ویراستار را هر دو هم‌زمان به جایی دیگر برد بسیار دورتر از داستان و طنز و ویراستاری؛ به واقعی‌ترین و جدی‌ترین اتفاق زندگی، یعنی مرگ!