برق ایستگاه رفت، فضا نیمهتاریک شد. به رسم ایرانیمان، صدای هوووو اوج گرفت و فرود آمد. برق اما نیامد. سکوت شد لحظهای. چند ثانیه بعد، صدایی رسا از گوشهای بلند شد که «یا حســــــین». و بیلحظهای مکث، قهوهخانه از صدای مردم رفت به آسمان که «میرحســـــــین». برقی در نگاه پارسا جهید. «یاحسین، میرحسین» هم پرواز کرد و به زمین نشست. پارسا که روی لولهی گرم شوفاژ نشسته بود، سر پا شد، دستش را مشت کرد و به هوا برد، و با صدای جیغاش سکوت را شکست: «مرگ بر تیکتاتور!»
در انفجار خندهی جمع کسی متوجهِ آمدن برق نشد. پارسا بلندتر و پیدرپی فریاد کشید: «مرگ بر تیکتاتور!» مادرش هراسان شد. خندهی جمع هم با هر شعار او بیشتر میشد. مادر خندهاش را قورت داد، خیز برداشت طرف پارسا و نگاهش را دوخت به نگاه او که هنوز شعار میداد. پارسا از نگاه مادر چیزی فهمید؛ ترس نه، وحشت نه، تشر نه، توبیخ هم نه، شاید این که «الان وقتش نیست». پارسا ساکت شد. دستش اما مشت و برافراشته بود هنوز. سریع نگاه از مادرش گرفت و به جمع داد که خیرهاش بودند با لبهای هنوز از خنده باز. خودش را بالاتر کشید و شروع کرد به خواندن: «تولد، تولد، تولدت مبارک… مبارک، مبارک، تولدت مبارک.» و همچنان مشتِ گرهکردهاش را در هوا تکان میداد…
سال سبز به سرخآغشتهی ۸۸ سرانجام پا از سینهمان برداشت. همهی آنها که از «هووو»ی شعف آغاز کرده بودند و به حماسهی «یاحسین…» رسیدند و خشم و نفرتِ «مرگ بر…» را زیر دندان جویدهاند، اکنون چه چارهای دارند جز «عید مبارکی» گفتن با مشتهای گرهکرده؟ به شاگردیِ پسر پنجسالهام، در آستانهی سال ۸۹ که سالِ «صبر و استقامت» نام گرفته، لبخند میزنم به همهی سبزان و مردمانِ زجرکشیدهی تماشاگر و منتظر، و حتا به سرخان و زعمای ایشان. و چون میخواهم چند روزی شهر و متعلقاتش را رها کنم، پیشاپیش با مشتی گرهکرده میگویم: «تولدِ عیدِ شما مبارک!»
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
خوابگرد و لینکدهی آن را در گوگلریدر بخوانید.
آدرس فید مطالب خوابگرد
http://feeds.feedburner.com/khabgard/farsiblog
آدرس فید لینکدهی خوابگرد
http://feeds.feedburner.com/khabgard/linkade