روز اولی که پیش از انتخابات، محافظ اصلی میرحسین را رودررو همراهاش دیدم، به چشم یک مزاحم دیدم. انتخابات برگزاریده شد! روزها از پی هم گذشت، عکسها و فیلمها از مراسم گوناگون منتشر شد، سیاه پوشید، بلندگو به دست گرفت، دوید، دشنام شنید، بیداری کشید، دوید، نجوا کرد، خیره ماند، بغض کرد، اشک ریخت و امید بخشید. در همهی آنها به مرور دیدم که او فقط محافظاش نیست، که عضوی از خانوادهی اوست؛ عضوی که فرقش با ما و وجه اشتراکاش با آنها، فقط آن بیسیم پنهانی ست که سیم پیچخوردهی گوشیاش را میتوان در چرخش گاه به گاه سرش دید.
امشب با دیدن این عکس که محافظ میرحسین در مراسم اربعین شهدای عاشورا، همسر خواهر میرحسین را اینطور فشرده و همدلانه بغل کرده و همزمان یک چشماش نگران جان میرحسین است، یکسر به او فکر میکنم؛ به همهی سالها همراهیاش با میرحسین موسوی، و به آن بیسیمی که پس از سالها سکوت و فش و فش خالی، چندماهی ست عجیبترین و هولآورترین و ناشنیدنیترین خبرها را دم گوش او میخواند. و به خودِ او فکر میکنم که جایگاهاش در این میانه کجاست؟
و به نقش «داستانی» او فکر میکنم؛ شخصیتی اصلی که ظاهراً هیچ جای این رمان پرکشش و هنوزناتمام حضور داستانی ندارد؛ اما شاید بهترین ««زاویه دید» و «راوی» باشد برای روایت رمانی که این روزها در میان دستان رنجور اما پرامید مردم نوشته میشود. او نه «اولشخص» است، نه «دانای کل» و نه «سومشخص محدود»، فقط محافظ میرحسین هم نیست، او «راوی خاموش» و در عین حال «داستانیترین» شخصیت داستانِ این روزها ست که ما حتا ناماش را هم نمیدانیم.