نگاهی کوتاه به رمان «مونالیزای منتشر» شاهرخ گیوا
گاهی شاهکارها به هوش خالقانشان تکیه میکنند. به این معنا که نویسنده با هوشمندی تواضع پیشه میکند و وقتی میخواهد طرحی نو دراندازد، رمانش را بر عناصر اندکی استوار میکند. به طور مثال «صادق هدایت» هنگام نگارش «بوف کور» با بردن شخصیتاش به فضایی تخیلی و با ایجاد وهمی پیچیده در تار و پود روابط میان شخصیتها، متواضعانه مخاطب را در انتظار عناصری مانند شخصیتپردازی (به معنای آکادمیک آن) و یا فضاسازی رئالیستی از وقایع، مکان و زمان نمیگذارد. «هوشنگ گلشیری» هم در «شازده احتجاب» با تکیه بر تسلسل تاریخی استبداد این مرز بوم و بردن آن در میان نسلی از یک خاندان و در زمان و مکانی محدود، تمرکز خود را بر روایت پر پیچ خم خود میگذارد ومخاطب برگزیدهی خود را سیراب میکند.
متخصصان دراماتورژی توصیه میکنند نویسندگانی که قصد نگارش متنی دراماتیک دارند تا جایی که میتوانند از ازدیاد پردههای داستان بپرهیزند زیرا که هر پرده نیازمند مقدمه، میانه و پایان مخصوص به خود است و این یعنی صرف انرژی مضاعف از سوی نویسنده. به همین دلیل است که آفرینش یک مجموعه داستان خوب، سختتر از نگارش یک رمان خوب است. زیرا که نویسنده در یک مجموعه داستان، با مثلا هشت داستان، هشت پرده میآفریند اما یک رمان با حجمی حدود صد و پنجاه صفحه، در نهایت به سه پرده نیازمند است. نویسندهی مونالیزای منتشر با اختصاص نه فصل، نه داستان مستقل آفریده که در برخی توانسته آنها را به خوبی شکل دهد و در برخی خیر.
اما عنصری که قدرتش را به رخ نویسنده کشیده و در نهایت بر او پیروز شده، شخصیتپردازی است. برخی صاحبنظران، شخصیتپردازی را مهمترین وظیفهی رماننویس میدانند (در حالی که در مورد داستان کوتاه این گزاره صدق نمیکند). از همین روست که منتقدی مانند «سامرست موام»، «بالزاک» را بزرگترین نویسندهی تارخ میداند چون در آثارش بیشترین شخصیتها را آفریده و «جنگ و صلح» را بزرگترین رمان تاریخ، زیرا که بیشترین شخصیت را در خود جای داده است.
«شاهرخ گیوا» هر گاه عامدانه یا غیرعمد در هر فصل بر عنصر شخصیتپردازی تاکید نکرده، موفق عمل کرده و هر جا خواسته فصل را بر شخصیتپردازی استوار کند، پیشانی اثرش را به مهر شکستی افتخارآمیز مصور کرده است. افتخارآمیز از آن رو که این روزها بلندپروازی برای نویسندهی ایرانی گویی متاع دیریابیست. به طور مثال فصلهایی مانند «انگشتان بورایی»، «رجعت به دهلیزهای ماضی»، «زمرا» و… فصلهایی موفق هستند و فصلهایی مانند «سایههای سوخته»، «بکشم که این قدر عذاب نکشی» و «موخره» از فصلهایی کمابیش ناموفق. و علت آن است که نویسنده همین طور که به آخر داستانش میرسد مجبور است به جبر ساختار رمانش، از بزرگترین نقطه قوتش که زبان باشد، دست بکشد و به جایش شخصیتپردازی را جایگزین کند.
زیرا که یکی از اهداف مهم خود را مرور تاریخ معاصر ایران کرده است و این امر به جز از طریق آفرینش شخصیتهایی مخصوص زمانه، میسر نمی شود. و چون زبان این زمانه لخت و عور است و کمتر میشود با آن ناز آفرید، رمان هر چه به انتها میرسد کم رمقتر رخ مینماید. چرا که توان نویسنده برای آفرینش نه پرده که همه خصوصیتهای یک داستان را داشته باشند، کفایت نکرده است. گویی زبان در خور تحسین شاهرخ گیوا (که پس از مدتها نسیم بزرگان را به مشاممان رساند) برای چهرهگشایی از عاشقان سالهای دور توان غمازی بیشتری دارد تا نگارگری عاشقان این سال.