آشیخ عزیز
پدرت حاجعلی را یادم میآید که شماری از همنسلان من در نجفآباد، شاگرد درس اخلاق و احکامش بودیم. همو که معلم اول خودت بود، اما هیچگاه عمامه بر سر نگذاشت. همو که با مقام استادیاش، پشت سرت به نماز میایستاد. همان حاجعلی رعیت که وقتی برای قائممقامیات صلوات فرستادند، پیغام داد که بگریز حسینعلی از این هیاهو. یادت میآید آشیخ عزیز؟ وظیفه میدانستی ماندن و ایستادن را. و ماندی و ایستادی. نه برای هیاهو و حفظ قائممقامی، که برای اصلاح امور. نشد آشیخحسینعلی، نگذاشتند…
آشیخ حسینعلی
یادت هست آشیخ؟ بعدتر همان در کوچک خانهات را هم بستند به روی ما و به روی تو آشیخ. چند سال آن تو ماندی آشیخ؟ یادت مانده؟ یا مثل همهی آن سالهای ۱۳۴۰ تا آبان ۱۳۵۷ تبعید و زندان، همه را به خاطر مبارزه با ظلم حقطلبیات در آن روزگار فراموش کردهای؟ از زندان تهران تبعید به مسجد سلیمان، از آنجا به قم، از قم به نجفآباد، از نجفآباد به زندان قصر، از زندان قصر به قم، و از قم باز به نجفآباد، و از نجفآباد به طبس، و از طبس به خلخال، و از خلخال به سقز، و از سقز باز به زندان اوین و شش ماه سلول انفرادی، و پس از آن باز ده سال محکومیت…
آشیخ سربلند
آشیخ حسینعلی
یادت هست چه کردند تا محو شوی از ذهنها و کتابها و خیابانها و شهرها و رسانهها؟ حالا میبینی آشیخ که نامات چهقدر بلند شده است؟ آشیخ، هیچ میدانی آنها که برای تو سینهچاکترند، حتا سنشان هم آنقدر نیست که اصلاً خاطرهای از آن همه رنجی که کشیدی داشته باشند؟ آشیخ، انبوه این جوانهای سبزاندیش در فکر و پی ادای احترام به پدر معنوی جنبششان هستند و شمار انبوهی هم چون من، در پی آبی هستیم تا بر آتشی که با رفتنات بر جانمان افتاده بریزیم. آشیخ، کجایی تا باز بخندی و پیشات کم بیاوریم؟
آشیخ حسینعلی
صبح که خبر آزادشدنات را شنیدم، فکر کردم در چه غربتی با تو وداع خواهیم کرد، اما اکنون که روز به آخر رسیده، مبهوتِ فضای باشکوهی هستم که جوانترها مهیای خداحافظی با تو کردهاند. آشیخ، هیچ میدانی بر چه قلبهای پرشمار و پرشوری حکومت میکنی؟ حالا دیگر نمیدانم از یتیمی ست که اشک میریزم یا از شوق این همه ستایشی که میبینم و میشنوم.
خوب بخوابی حالا آشیخ…