خوابگرد

نویسنده‌ای که به ادبیات بدبین است

مصطفی مستور، بی‌شک یکی از مطرح‌ترین نویسندگان پس از انقلاب است که آثار او در دهه‌ی اخیر با اقبال بسیاری روبه‌رو شده است. رسیدن رمان «روی ماه خداوند را ببوس» به چاپ سی‌ام نشانگر استقبال از فضای فکری و داستانی اوست. نخستین مجموعه‌ی داستانی او با نام «عشق روی پیاده‌رو» در سال ۷۷ منتشر شد و «من گنجشک نیستم» آخرین کار اوست که امسال راهی بازار کتاب شده است. چندی پیش در مرکز فرهنگی شهرکتاب زری نعیمی، غلامرضا خاکی و علی خدایی در حضور نویسنده، کارنامه‌ی ادبی مستور را بررسی کردند گزارش این نشست را در ادامه می‌خوانید. [ادامـــه]

نگاه فرافمینیستی به زنان در آثار مستور
زری نعیمی: هر نویسنده‌ با تک تک آثارش شخصیتی از خود می‌سازد که ممکن است به شخصیت نویسنده مرتبط باشد یا نباشد. خواننده در مواجهه با آثار مستور با سه مستور مواجه است: مستور سخنران، مستور فیلسوف و مستور داستان‌نویس. به گمانم وجود مستور سخنران و فیلسوف به بخش داستان‌نویسی او لطمات جدی وارد کرده است. در بازخوانی آثارش به این نتیجه رسیدم که دو رویکرد در آثار نویسنده‌ای به نام مصطفی مستور به چشم می‌خورد: فرهنگ قدسی و فرهنگ داستانی یا غیرقدسی. جاهایی که فرهنگ قدسی حاکم است، دیگر اثری از داستان نمی‌‌بینیم. خصوصا این نگاه قدسی و فرهنگ قدسی به برجسته‌ترین شکل در مساله‌ی زن خود را نشان می‌‌دهد. نگاه مستور به زن کاملا قدسی است و زن پدیده‌ای طبیعی و موجود بشری نیست بلکه پدیده‌ای ماورای طبیعی و جایگزین خداوند در هستی است.

حال سوال این‌جاست که در جامعه‌ای که زن در نوع عامش تحقیر و حقوق شهروندی‌اش زائل می‌‌‌شود، چنین شان و مقامی‌‌ برای زن قائل شدن یک نوع مبارزه با این فرهنگ مردسالار نیست؟ به خصوص که این نگاه متافیزیکی شامل همه‌ی زن‌هاست و هر نوع زنی را دربرمی‌‌‌گیرد. در این‌جاست که مستور نگاه فرافمینیستی دارد. مرد پرستنده‌ی زن است و آن‌قدر مقام زن قدسی است که حتا می‌‌‌ترسد به زن دست بزند. این دیدگاه درباره‌ی جبهه، رزمندگان، کودکان و شهدا هم به چشم می‌‌‌خورد. فرهنگ تقدس در این آثار نوعی فرهنگ ناجی است که می‌‌‌تواند کسی را از خودکشی، سرگردانی و تحیر برهاند. سوال این‌جاست که آیا این فرهنگ کسی را که به این فرهنگ قائل است نجات می‌‌‌دهد؟ و آیا فرهنگ استعلایی می‌‌‌تواند شخصیت زن را از آن‌چه هست و می‌‌‌پندارند استعلا و ارتقا دهد؟ این سوال را می‌‌‌توان درباره‌ی خود داستان پرسید که آیا این نگاه قدسی و رویکرد قدسی داستان را ارتقا می‌‌‌دهد و از لحاظ زیباشناختی و مضمون داستان ارتقا می‌‌‌دهد؟ خواننده‌ای که این مطالب را می‌‌‌خواند آیا این اثر استعلایی معنابخشی را ایجاد می‌‌‌کند؟ سوال دیگر این است که چرا آثار مستور دوگانه است و چرا از لحاظ داستان بعضی  جاها به شدت محکم و تاثیرگذار است و بعضی جاها از حالت داستان درمی‌‌‌آید به کلیشه و شعار و حالت رمانتیک می‌‌‌شود و دائما در آثار مختلف آثار او تکرار می‌‌‌شود؟

زنی که شخصیت داستانی نیست
نگاه داستانی نویسنده در داستان‌اش تا این حد احترام‌آمیز است اما از این نگاه که فاصله بگیریم عملا در واقعیت و خود داستان این نگاه نگذاشته شخصیت داستانی در داستان‌های او شکل بگیرد. زن در این‌جا مجسمه‌ای است که تراشیده می‌‌‌شود و پرستیده می‌‌‌شود و خودش حتا نمی‌‌‌تواند عصیان کند. زن‌ها تمام حجم داستان‌ها را پر می‌‌‌کنند اما نیستند. زن معبود است، پرستیده می‌‌‌شود اما شخصیت نیست. نمی‌‌‌توان خطوط این شخصیت‌های داستانی را با تمام تکثری که دارند پیدا کرد چون اصلا به قالب شخصیت‌ها با تمام عناصر و جزئیات‌شان درنمی‌‌‌آیند. آیا استحاله‌ی زن از انسان به بت یک حرکت استعلایی است و در جهت ارتقا شخصیت زن و نقش او در هستی است؟ یا تبدیل اوست به موجودی متافیزیکی، موهوم و مقدس و همچنین تبدیل فلسفه‌ی خلقت او به برای مرد بودن. این رویکرد قدسی به یک رزمنده‌ی جبهه دیده می‌‌‌شود. به نظرم این دوگانگی در آثار مستور باعث شده که دو مستور به موازات هم پیش بروند. آن‌جا که نگاه قدسی دارد هویت داستانی او مخدوش می‌‌‌شود و جایی که این نگاه را ندارد هویت داستانی به بهترین شکل حفظ می‌‌‌شود.

«روی ماه خداوند…»؛ لذتی توام با جدل
علی خدایی
: سال‌ها پیش در یکی از شب‌های نزدیک نوروز  اصفهان دو کتاب برای نوروز خودم و  دیگران خریدم: «چراغ‌ها را من خاموش می‌‌‌کنم» و «روی ماه خداوند را ببوس». آن زمان مصطفی مستور را نمی‌‌‌شناختم. نوروز را با کتاب خانم پیرزاد شروع کردم و کتاب به دلم خیلی نشست. هر بار می‌‌‌خواستم فصلی را شروع کنم فصل قبل‌تر را می‌‌‌دیدم که چیزی را جا نینداخته باشم. کتاب با تردید و عناصر زمینی لمس‌شدنی همراه بود. ما هم عادت کرده بودیم که کتاب‌هایی از این جنس بخوانیم و لذت ببریم. کتاب که تمام شد، ترس داشتم که کتاب بعدی این لذت را به من می‌‌‌دهد یا نمی‌‌‌دهد؟ جنس لذتی که از کتاب مستور بردم با کتاب پیشین متفاوت بود. کتاب مستور مرا به شدت درگیر می‌‌‌کرد. اگر برمی‌‌‌گشتم به این دلیل نبود که مثلا چینش صحنه را درک کنم. کتاب مستور از این جنس نبود. علاوه بر این‌که خوشم می‌‌‌آمد که کتاب را بخوانم، با کتاب و تجربه‌های خودم درگیر می‌‌‌شدم.

در «چراغ‌ها…» متن کمک می‌‌‌کرد تا با داستان پیش بروم اما در کتاب مستور باید از تجربه‌ی خودم کمک می‌‌‌گرفتم تا با متن هماهنگ شوم. در لذت من کندوکاو و جدل اضافه شده بود. شخصیت‌های این کتاب گویی به خواننده طور دیگر نگاه می‌‌‌کنند و درگیر مسائل دیگری هستند. هر کس در این داستان هست یک چیز اضافه‌تر از خودش دارد که مستور در طول داستان قاعدتا باید این‌ها را به شکل داستانی برای ما بگوید و تلاش هم می‌‌‌کند و اگر ما نمی‌‌‌توانیم به آن‌ها نزدیک شویم و رابطه‌ی خاصی با آن‌ها داشته باشیم، به این معنی نیست که این اثر ضعیف است. شاید به این دلیل است که نوع کتاب‌هایی که ما در آن دوره‌ی خاص می‌‌‌خواندیم متفاوت بود. من تا به حال کتابی در زبان فارسی به این شکل نخوانده بودم و خوشحال بودم که با نویسنده‌ای مواجه شده‌ام که حرف‌های‌اش را آگاهانه در قالب ادبی جدیدی بیان می‌کرد و در سفره‌ی ادبیات می‌گذاشت. این روزها بسیاری تلاش می‌کنند که مانند مصطفی مستور بنویسند. ممکن است ما دوست نداشته باشیم اما خیلی‌ها دوست دارند.

گوشواره‌های بلند آغازین «چند روایت معتبر»
بعد از آن با کارهای دیگر مستور آشنا شدم. کتاب «چند روایت معتبر» او را خواندم. این کتاب از یک متن آغازین شروع می‌شود. با این بندها نمی‌دانستم چطور باید ارتباط برقرار کرد و آیا اساسا این‌ها قطعه‌اند یا نامه؟ اما یک نکته را درک می‌کردم که بعضی از عناصر شروع در متن وسیع می‌شود. این بندها شاید مثل گوشوارهی خیلی بلندی برای متن بودند. مستور برای هر یک از این داستان‌ها، چنین کاری را کرده و داستان را تعریف کرده است. این متن‌ها گسترانده می‌شود و در حقیقت عصاره‌ی داستان‌ها هستند که در ابتدا می‌آیند. اگر مستور تلاش کرده باشد یک قطعه موسیقی با این داستان‌ها اجرا کند، تکه‌های آغازین حکم پیش‌درآمد است که به ما می‌گویند بعدا چه خبر است. در «چند روایت معتبر درباره‌ی عشق» با یک مدرسه، دبیر فیزیک و دختری روبه‌رو هستیم که حکایت دلباختگی این دو به هم است. مستور در این داستان که داستان خیلی خواندنی است چنین شروع می‌کند: «هرچه فکر می‌کنی نمی‌توانی بفهمی چطور شروع شده بود» بعد کلاس‌های فیزیک شروع می‌شود و متوجه می‌شوی قوانین ثابت فیزیک برای بیان دلباختگی چقدر بیان مناسبی است. مثلا در جایی می‌گوید: مساله‌ای درباره سقوط آزاد اجسام است. و جای اجسام می‌توان دل را گذاشت و متن هنوز معنا داشته باشد. این داستان بر اساس همین بازی ادامه می‌یابد و  خیلی خواندنی است. اما به همین نسبت که ما را در این بازی غرق می‌کند، به مساله‌ی عشق که می‌رسد ساکت می‌شود. گرچه من خیلی دوست داشتم حکایت ادامه می‌یافت اما این‌که من چی دوست داشتم مهم نیست. مستور دوست داشته است که این طور بنویسد و او این‌گونه می‌نویسد.

داستان آخر، یک داستان عاشقانه‌ی دیگر است درباره‌ی عاشق شدن یک زن و مرد در قطار. داستان به صورت نامه نوشته شده است. از سوی دیگر اتفاق مهمی می‌افتد که عاشق می‌شوند. هرچند در ادامه‌ی داستان‌ها مستور طرح مساله می‌کند اما بعضی اوقات این مساله عنوان کردن‌ها نزدیک به شکل داستانی نمی‌شود. در این‌جا عشق کار خودش را می‌کند و یکی از تکه‌های بسیار خوب مستور در این داستان، آخرین نامه است که تا آخر با حروف غلط نوشته شده است. این متن روی من بسیار تاثیر گذاشت و من چند بار آن را خواندم. این‌جا عشق خود را نشان می‌دهد، هرچند پر از درد و اندوه و ناراحتی است اما این عشق اتفاق می‌افتد. اما به یک اعتبار معتقدم همچنان این داستان ناتمام است چون اگر باور داشته باشیم که عشق ما را به مرز دیوانگی می‌رساند، علاوه بر کلمات،  باید نحو جملات هم عوض شود و پر شود از جملات خراب و شکسته. این داستان را من خیلی دوست داشتم و بسیار راحت بیان می‌شود.

سه دستگی داستان‌های مستور
مستور سه نوع داستان دارد: داستان‌هایی که در کودکی او اتفاق می‌افتد و عمدتا در جنوب‌اند و داستان‌هایی‌اند از اولین عشق، بلوغ، آشنایی‌ها. این داستان‌ها سرشار از طعم و بو هستند. این عطر پر از معصومیت است. در داستان‌های دیگر انگار مستور پروژه تحقیقاتی دارد و دانشجوست. وقت کم دارد و در این داستان‌ها معمولا در ازدواج موفق نیست. بچه‌ها هستند و دائما در حال پرسیدن‌اند. سوالات طبیعی‌اند اما به دلیل چیدمانی که داستان‌ها دارند بزرگ‌تر از حد بچه‌ها به نظر می‌رسند. در داستان‌های دسته‌ی سوم با معماری‌های بلند مرتبه‌ای روبه‌روییم در حالی که در داستان‌های ابتدایی او عمارت‌ها کوتاه‌اند و شاید به این دلیل در آن‌ها معصومیت هست. در داستان‌های نوع سوم با قاطی شدن داستان‌های تکه‌تکه مواجه می‌شویم که تلاش می‌کنند ما را به یک سمت ببرند و این مجموعه هنوز به فرم نهایی خود نرسیده است.

غواصی مستور در دریای روح
دکتر غلامرضا خاکی
: آثار مستور از این جهت برای من ارزشمند است که قهرمانان داستان او به رغم تفاوت های‌شان در تجربه این بیت مولانا مشترک‌اند:

تن زده اندر زمین چنگال‌ها
رو گشوده سوی بالا بال‌ها

قهرمانان مستور آوردگاه و میعادگاه با وسوسه‌ها هستند و اگر از دیدگاه مستور نگاه کنیم شاید بهترین تعریف برای ترسیم چنین جهانی نبردی است که دو ساحت از وجود انسان در مسیر معنوی با آن روبه‌رو است. با این حال بر این باورم که مستور در حوزه‌ی بیان داستانی معنویت به جای پیشرفت، با نوعی پسرفت مواجه بوده است. به نظر می‌رسد مستور در جهان داستانی‌اش به این جمله سارتر توجه داشته که می‌گوید: اگر آن‌چه نشان می‌دهم در شما تولید نفرت و وحشت می‌کند برای این نیست که بگویم این گونه است. برای آن است که از چنین جهانی بپرهیزید. او در مصاحبه‌ای صراحتا گفته است  تا بخشی از تجربه داستان را حس نکنم، داستانی نمی‌نویسم. یعنی هیچ داستانی ندارم که صرفا به قصد نوشتن یک قصه آن را نوشته باشم. همیشه باید انرژی کافی برای نوشتن داستانی فراهم شود. این انرژی را نمی‌توان دقیقا تعریف کرد اما بخش مهمی از آن حتما محصول غواصی روح است.

بنابراین ما با داستان‌نویسی روبه‌روییم که گزارشی از غواصی خویشتن در دریای روح می‌دهد. این نقطه‌ای است که گاهی از دید منتقدانی که صرفا به بعد ادبی داستان‌های او می‌پردازند، مغفول مانده است. مشتاقان آثار او کسانی هستند که حقیقت گمشده‌ای را جست‌وجو می‌کنند. با «روی ماه خداوند را ببوس» شکار قلم او شدند و کماکان با او پیش می‌آیند تا ببیند این غواص دریای روح چند گام جلوتر از آن کتاب را نشان می‌دهد.

او جهان را جهانی پوچ، پر از تکرار و لذت‌های محدود و سیاه می‌بیند. این تصویری است که بر زبان قهرمانان داستانی او تکرار می‌شوند. قهرمانانی‌که به خوبی از آن‌ها دفاع می‌کند. سخن این است که آیا رویکرد فیلسوفانه یا هستی‌شناسانه‌ی او جهان را این‌گونه می‌بیند یا جهان در تجربه‌ی او به قول فیلسوفان تاویل‌گرای اهل تفسیر این‌گونه تجربه شده است؟ او در انتهای کتاب «روی ماه خداوند را ببوس»، بادبادکی را به سوی واژه‌ی مشخص خداوند رها می‌کند، و با چنین گزارشی جهان را برای ما ترسیم می‌کند.

دنیای قهرمانان مستور
قهرمانان آثار مستور در چند دسته جای می‌گیرند: گروه نخست کسانی هستند که بر پوچی دنیا و بی‌ارزشی آن اصرار می‌کنند که در این میان گاه تفاسیر نامناسبی از گرایش‌های صوفیانه دارد. مستور می‌کوشد بین عرفان و تصوف خانقاهی با قلم ادیبانه تفاوت بگذارد. گرچه در آثارش این وجه سلبی دیده می‌شود اما هنوز نتوانسته قهرمانانی که نماد خواست عرفانی اوست در داستان‌های‌اش خلق کند.

گروه دوم، قهرمانانی هستند که در برابر وسوسه‌های غریزی به شدت مقاومت می‌کنند. برای او  به عنوان انسانی که تقید دینی دارد، مهم است که قهرمانان قصه‌های‌اش شکست نخورند و بتوانند پیروز باشند. این سخن دغدغه‌ی هر انسانی است که دیگران را به تعالی دعوت می‌کند. اما چه خوب بود اگر قهرمانانی را خلق می‌کرد که شکست می‌خوردند و دوباره بلند می‌شدند و بدین شکل مرکزی‌ترین عنصر در ادبیات عرفانی یعنی توبه را تصویر می‌کرد.

گروه سوم به نوعی به انقلاب روحی مایل‌اند. دست‌وپا می‌زنند و اسیرند اما جانشان تقلا می‌کند که از این محدودیت‌ها بیرون بیاید.

چهارمین دسته که در بین قهرمانان داستانی‌اش، شایع است، آن‌هایی هستند که می‌ترسند عشق به پایان برسد. به نظر می‌رسد مستور نمی‌تواند از این نقطه عبور کند که آیا آدم‌هایی که در عشق‌های بشری به پایان می‌رسند می‌توانند به فراتر از این دست یابیند یا این‌که به این نتیجه می‌رسند که عشق توهمی بیش نبوده است. برای این که قهرمانا‌ن‌اش به چنین اظهاری تن ندهند، مستور آن‌ها را در آستانه‌ی این ترس نگاه می‌دارد. گرچه به آدم‌هایی اشاره شده است که به این سطح رسیده‌اند که به نوعی به تکراری بودن، متمایز نبودن و یکسان بودن معشوقه‌های زمینی رسیده‌اند.

تعریف موقعیت دینی در آثار مستور
من قائل نیستم که کتاب‌های مستور را باید در عرض هم دید معتقدم اگر از دید زمان‌مند به سیر تحولی او نگاه کنیم، او تغییر کرده است. مستور به شدت به سمت این نکته در داستان‌ها حرکت می‌کنند که واژه‌ی معنویت را جایگزین دیانت کند.  با توجه به این نکات است که خودش در مقاله‌ای به موضوعی به نام موقعیت دینی اشاره می‌کند. او در طی این چند سال با پرسش سهمناک و دشواری از سوی نقادانی که گرایش‌های لائیک داشتند، مواجه بوده است که داستان دینی چیست؟ داستانی که در آن شخص وضو می‌گیرد و به مسجد می‌رود و نماز می‌خواند آیا دینی است؟ آیا داستان دینی، داستانی است که کسی دنبال گمشده‌ای می‌گردد؟ او می‌گوید موقعیت دینی یعنی وضعیت استقرار شخصیت در مجموعه‌ای از وقایع و روابط داستانی، به گونه‌ای که تجربه‌ای دینی را القا کند. پس تردیدهای او ویرایشی است از یک حیرت عرفانی که هنوز نتوانسته آن را تبیین کند. در موقعیت دینی کنش‌ها و واکنش‌های شخصیت برآمده از یک معنا یا مفهوم دینی است. مشخصا اشاره می‌کند که شخصیت دینی شخصیتی نیست که مناسک دینی را به جا آورد. دین مقوله‌ی بسیار بزرگی است که می‌تواند انسان‌ها را دربربگیرد. بر این اساس مستور به عنوان نویسنده‌ای طرح می‌شود که دغدغه‌ی دینی دارد با این حال طیف جدی خوانندگان او نقدی بر آثار او دارند که من این نقد را با کمک از زبان مولانا بیان می‌کنم که می‌گوید:

آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برسته است از این دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگوی و زسرآن‌جام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جان‌ها اوست
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو

تبیین جهان از منظر نویسنده
مصطفی مستور
: این سخن مارکس که می‌گوید فیلسوفان جهان را تبیین می‌کردند در حالی که اصل بر این است که جهان را تغییر دهیم، درباره‌ی داستان‌نویسان بیشتر صدق می‌کند. داستان‌نویسان به جای این‌که یک ضرورت را بگویند، اگر با خودشان صادق باشند و به دنیا از دریچه‌ی خودشان نگاه کنند می‌کوشند جهان را توصیف کنند. از این منظر داستان‌نویسان یک درجه از فلاسفه پایین‌ترند چون با شیوه‌ی غیرشخصی می‌کوشند تا قوانین و گزاره‌هایی بیابند که جهان را تبیین کند. در حالی که نویسنده می‌کوشد جهان را تنها از منظر خودش بیان کند و از این جهت کار نویسنده کوچکتر از کار یک فیلسوف است. بارها گفته‌ام که نویسندگان کم‌ترین تاثیری بر زندگی ما ندارد. توقع من از نوشتن این نیست که بخواهم زندگی کسی را تغییر دهم و این از هنر برنمی‌آید. البته انگیزه‌ی نوشتن، تاثیرگذاشتن است اما این تاثیر چند لحظه بیش‌تر نمی‌پاید و بعد فراموش می‌شود.

ماهیت بسط‌نیافته‌ی زنان
پیش از این منتقدی گفته بود که در آثار من زن بد وجود ندارد. به باور من ماهیت وجودی زن‌ها در طول تاریخ بسط تاریخی نیافته است که این مساله عوامل گوناگونی دارد:

 یک عامل سطحی قدرت مردانه و مدیریت مردانه بوده که زن‌ها همیشه جنس دوم و دست دوم بودند و هرگز قدرت در اختیارشان نبوده است. حتا در سده‌ی گذشته هم این تعداد به برابری نرسیده است. به این دلیل زن‌ها همیشه بیرون از قدرت‌های تصمیم‌گیری بودند. عامل دوم مساله‌ی فیزیولوژیک است که زن‌ها گرفتار آن هستند و من همیشه این پرسش در ذهنم بوده که زن‌ها چرا گرفتار این مشکل هستند؟ عامل سوم که به این بسط نیافتگی تاریخی دامن زده، خود زن‌ها هستند. به تعبیر عمیق سیمون دوبوار: زن‌ها انسان متولد می‌شوند و زن می‌شوند. یعنی خود زن‌ها خودشان را زن می‌کنند. در پروسه‌ای که پرورش می‌یابند رفته‌رفته با خصوصیاتی که جامعه به هویت جمعی آن‌ها دیکته می‌کند، تبدیل به زن می‌شوند. خیلی باید تلاش کرد تا به زن بیاموزیم تو هم می‌توانی این کارها را انجام دهی‌.  اگر در «روی ماه خداوند را ببوس» من شخصیت‌های ایده‌آل را از میان مردها انتخاب کردم، خام بودم.

ادبیات و فقط چند لحظه‌تاثیر!
به گمانم دو دسته از انسان‌ها خیلی راحت‌اند: آدم‌های کوچک که چیزی نمی‌دانند یعنی آگاهی ندارند و آدم‌های خیلی بزرگی مانند مولانا. چطور می‌شود زندگی کرد و از این رنج‌ها رها شد. مولاناها و بوداها زیاد نیستند. آن‌ها دریافت‌ها و ایده‌های خوبی برای زندگی دارند اما چطور می‌توان آن را در زندگی به کار برد؟ این راهکارها برای اکثریت ما که در آن طیف قرار داریم نمی‌تواند عملی باشد برای همین است که همه رنج می‌کشیم و درد مشترک داریم. اگر بلاهای طبیعی به سراغ‌مان نیایند انگار در زندگی خمپاره‌هایی می‌آیند که صدا ندارند و یک باره جلوی ما منفجر می‌شوند. بنابراین همیشه با تردید و ترس زندگی می‌کنیم. البته من درک می‌کنم شاید راه‌هایی در زندگی ما باشد که بتوانیم بر آن‌ رنج‌ها فائق آییم اما شاید باید چندین سال دیگر زیست تا به آن‌راه‌ها رسید. از وقتی که شروع به تجربه‌ی زندگی کرده‌ام من چنین راهی را نمی‌شناسم پس دروغ است که بگویم آدمی در داستان‌های من هست که راحت زندگی می‌کند و هیچ مشکلی او را نمی‌آزارد. بنابراین می‌گویم اشتباه کردم علیرضا و منصور را نوشتم. هر دو مشکلاتی در زندگی دارند و در مواجهه با زن‌ها دست‌کم به این پاکی که نوشتم نمی‌توانند باشند.

به نظرم هر انسان فروشگاهی است که  فکر می‌کند بهترین محصول را عرضه می‌کند و بهترین ویترین را دارد. خیلی به شکل تدریجی و طبیعی این اتفاق می‌افتد که به این باور می‌رسیم. اگر کمی در این بازار بچرخیم  و فروشگاه‌های دیگر را ببینیم متوجه می‌شویم که چقدر آدم کوچک می‌شود وقتی در چاه خودش می‌افتد. این استحاله به شکل تدریجی و زیرپوستی رخ می‌دهد به طوری که خودت هم آن را نمیفهمی. شاید یکی از راه‌ها این است اگر نمی‌توانیم موفقیت‌های‌مان را انکار کنیم، آن را تحقیر کنیم. چقدر حقیرانه است که کسی زیر باد این شهرت کاذب و استحاله‌ی وجودی بخوابد. من از این اتفاق خیلی وحشت دارم. ما زمانی می‌توانیم به خودمان مباهات کنیم که تاثیر بزرگی بر آدم‌ها بگذاریم. من به شخصه به ادبیات بدبینم و هرگز هم باور نکردم که کسی بگوید داستان شما بر من خیلی تاثیر گذاشته،  اگر هم گذاشته تاثیرش از جنس همان چند دقیقه است.