خوابگرد

بدون کتاب چه می‌کنی تو آن‌جا؟

خوابگرد: آن‌چه می‌خوانید، بخشی از یادداشت علی‌اصغر سیدآبادی ست در باره‌ی جواد ماه‌زاده؛ روزنامه‌نگار، منتقد و داستان‌نویسی که از صبح چهارشنبه بازداشت شده و هنوز حتا دلیل بازداشت‌اش را هم نمی‌دانیم. و فقط نگاه‌های حیرن‌زده‌مان را به هم رد و بدل می‌کنیم.

علی‌اصغر سیدآبادی: […] بعضی از آدم‌ها برایم معیارند. این جور آدم‌ها وقتی می‌گویند نگران‌ام، یعنی باید نگران بود. وقتی می‌گویند دیگر نمی‌شود کار کرد، یعنی واقعاً دیگر نمی‌شود کار کرد. وقتی می‌گویند باید رفت، یعنی واقعاً این‌جا جای ماندن نیست، اما وقتی همین آدم‌ها بازداشت می‌شوند، همه چیز معنای دیگری پیدا می‌کند. بازداشت این آدم‌ها، فقط بازداشت چند نفر نیست، نشانه‌ی چیزهایی دیگر و عمیق‌تر است، هم‌چنان که بازداشت کسانی که دعای کمیل رفته‌اند، هم نشانه است، نشانه‌هایی که لزوماً از آن بوی ناامیدی نمی‌آید. بوی بی تدبیری می‌آید.

عکس‌ها یکی یکی می‌گذرند. زیر هر عکس نامی ست و پشت ناپیدایش دنیایی، خانواده‌ای چشم‌به‌راه با آه‌ها و آرزوهایی که روزی سرانجام رنگ واقعیت می‌گیرند. عکس‌ها یکی یکی می‌گذرند و چقدر زیادند. از میان این همه عکس و این همه نام و این همه آه و آرزو، آخرین کسی را که دیدم جواد ماهزاده بود، نویسنده‌ای که به طرز غریبی مهربان و متواضع است. 

 گفتم: جواد این مصاحبه خیلی بلنده، شیرین چهارصفحه می‌شه، کوتاش کن!
گفت: حالا بخونش، خودت ببین چکارش می‌کنی.
گفتم: نمی‌تونم، کار من نیست.

کار من نبود. سه تا اسم پای این مصاحبه بود که هر سه را دوست دارم،  اما این را نگفتم و الآن چقدر دلم می‌خواست به او گفته بودم و روی نفر سوم تأکید می‌کردم، اما رفاقت ما بر این آیین نبود. با این که در باطن پر از مهر بود، اما کلمات ما مهربان نبودند و چقدر الان دلم می‌خواهد که کلمات مهربان بودند. غروب سه‌شنبه بود که با هم حرف زدیم. قرار گذاشتیم که ظهر چهارشنبه بیاید و خودش مصاحبه را سر صفحه‌بندی کوتاه کند. چهارشنبه نیامد. نیامدن مرامش نبود. حرفه‌ای نبود! وقتی می‌گفت می‌آیم، می‌آمد. هیچ وقت حرفه‌ای نمی‌شد، وقتی قولی می‌داد، پایش می‌ایستاد، اما چهارشنبه هر چه چشم به در دوختیم نیامد که نیامد.

ها یادم آمد، روز سه‌شنبه از حدیث نفس حسن کامشاد هم حرف زدیم که خیلی خوشش آمده بود. ما تا کی باید زندگی نسل‌های قبلی را تکرار کنیم؟ نمی‌شد در حدیث نفس جواد، زندان نبود؟ نمی‌شد این روزهای سخت نبود؟ نمی‌شد سیاست نبود یا سیاستی دیگر بود؟ نمی‌شد بگیر و ببند نبود؟ چرا سرنوشت و سرگذشت ما را از روی نسل‌های قبل نوشته‌اند؟ از لحظه‌ای که به جای جواد کنار صفحه‌بند نشستم تا مصاحبه را کوتاه کنم، مدام این سوال‌های لعنتی بغض می‌شد توی گلویم و به جواب نمی‌رسید؟ مدام راهش را عوض می‌کرد و به جای این که فکر را مشغول کند، سر به سر چشم‌هایم می‌گذاشت. باید این مصاحبه دو صفحه می‌شد، اما کجایش را باید می‌زدم؟ سه اسم عزیز پای این مصاحبه است. کوتاه کردنش کار من نبود. بگذار بگویند صفحه‌های اولین شماره‌ی ضمیمه‌ای که در می‌آوریم، بی‌ریخت شده است. کیست که نداند بی‌ریختی از جای دیگری ست. نه جوادجان، من به مصاحبه‌ی تو دست نزدم. امروز می‌توانی بخوانی‌اش. راستی می‌گذارند کتاب و روزنامه بخوانی؟ بدون کتاب چه می‌کنی تو آن جا؟

توضیح من: مصاحبه‌ی خواندنی جواد ماه‌زاده با فریدون عموزاده خلیلی در باره‌ی زنده‌یاد قیصر امین‌پور، در ضمیمه‌ی جدید امروز روزنامه‌ی جهان اقتصاد منتشر شده است.