با افتخار، برای محمد قوچانی و رفقای نویسندهام
با همهی خون قلبم
باز میگردم به جاده
ولادیمیر مایاکوفسکی
۱ـ این متن در آغاز قرار بود شکل دیگری داشته باشد، روایتی شخصی باشد از روزهایی که بر ما میگذرد و نگاهی بر آن چه رفقایم در طول این چند سال گذشته و در هیأت نویسنده ـ روزنامهنگار نوشتند. این متن قرار بود احساسی هم باشد، پر از اندوه و استعاره، قرار بود جا به جایش را پٌر کنم از نوستالژی همگانی نسبت به آن چه درک کردهایم. این متن قرار بود دربارهی یک وضعیت متناقض باشد و تکههای پر خون قویتهای آدمهای دور و برمان درش ترسیم شود. اما این متن جور دیگری شد. این متن با دیدنِ یکی دو عکس از تن و صورت خودم و محمد قوچانی در دی ماه سال گذشته جور دیگری شد و تلنگری زد به ذهنم که به قول رولان بارت عکسها الزاما خوانشی نوستالژیک ندارند و میتوانند مدام با واقعیتی در زمان حال همسو شوند. یکی از این عکسها را که در روزی برفی در دفتر مجلهی شهروند امروز و با دوربین رضا معطریان گرفته شده در متن گذاشتهام. [ادامــه]
عکس دقیقا ده دقیقه قبل از اعلام خبر توقیف مجلهی «نیمروز» ـ نشریهای که قرار بود از همان هفته به جای شهروند منتشر شود ـ گرفته شده است. من و رفیقم محمد قوچانی حالمان در این عکس خوب است و برفهای ایستاده در مقابل صورت ما فضایی رویایی ساخته اند، که هر بیننده ای را در وهلهی نخست بر آن میدارد که این لبخندها و برفها چنان جهانِ این تصویر را غرق خوشی کردهاند که گویا آخر دنیاست. اما پشت ما فضایی سیاه است. فضایی نگرانکننده، فضایی که گویا میتواند دست بیاندازد و آدمهای داخل عکس را بکشد در دهان خودش. این سیاهی نشانی از شر دارد و نگرانی. نشانی از یک تناقض، از سپیدیهای تکه تکهی روبرو و سیاهی یک دست پشت سر… دلم گرفته و بدجور نگران سیاهی پشت سرمان هستم. سیاهیای که شاید همچون اساطیر یونان دروازهی ورود به جهان مردگان باشد و شاید اصلا این خندهها زورکی ست و برای فریب بیننده که نخواهد دید که سیاهی پشتِ سر چه در سر دارد.
این عکس در این روزها برایم بیشتر مصداق ترس و اندوه شده و از سویی امید و قدرت. تناقض دلگیر. عکس محمد را که در دادگاه (!) میبینم، سریع یاد این عکس میافتم. نگاه همان است؟ خسته است؟ پریشان شده؟ من گوشهی خانهی کوچکم قرصهای خوابآور میخورم؟ اصلا آن برفها کجا هستند؟ ناگهان به دیگر رفقایم، به ببرهای جوان فکر میکنم، به امیر هوشنگ افتخاری راد، به امید مهرگان، به امیر احمدی آریان، احسان نوروزی، امیرحسین خورشیدفر، کاوه کیائیان، بهرنگ کیائیان، علیرضا کیوانینژاد، پوریا عالمی، حامد حبیبی، پیمان هوشمندزاده، حمید جانیپور، محمدرضا شاهرخینژاد، هوشیار انصاریفر، محمدحسن شهسواری، رضا شکراللهی، محمد رهبر، کریم نیکونظر، علیرضا غلامی، یاسر نوروزی، علی مسعودینیا، به همهی کسانی که در این سالها، سیاهی پشت سرمان ایستاده بود.
به محمد قوچانی فکر میکنم و نبوغش، به همه چیز، به رؤیاهایمان، به اولین مقالهام که در هفده سالگیام چاپ شد و من چند روز پیش سی ساله شدم. به جزئیات فکر میکنم. زور میزنم همه چیز را دوباره به یاد آورم. اجازه ندهم ردّ فراموشی محاصره را تنگتر کند. صورتهای این رفقا را دوباره به یاد میآورم، بارها و بارها. مبادا از یادم برود. مبادا از خاطر ببرم که امیر بهمن قرمز دوست دارد، هوشیار عاشق پیپ است، امید کشته مردهی شطرنج و اصلاً همه مان عاشق حرف زدن دربارهی حرف زدن. به خشم فکر میکنم، خشم از چیزی که در هوا رهایش کردهاند، به سگ سیاهی که جلوی ذهنم خوابیده است و شبها بیدار میشود و پارس میکند.
باز به خشم فکر میکنم. خشم از جنسی دیگر، از ملقمههای پریشانِ یک خبرگزاریِ منحوس که نارنجیرنگ است، رنگِ خورشیدی که جان میکند غروب نکند. قاب تلویزیون، خندههای زورکی، برنامهای که همنامِ شاهکارِ کبیرِ فلینی است: هشت و نیم؛ در همان شاهکاری که مرد در ماشینش در حالِ خفه شدن است. به قاب تلویزیون که نگاه میکنم یاد آن مرد و آن ماشینش میافتم. کسی آن تو، در حال خفه شدن است. به سنگ و چوب فکر میکنم و چشمبند، که بلای غریبی ست این چشمبند. سیاه میشود همه جا. اما ذهنت ناگهان روشن میشود. انگار که تا آن روز این قدر روشن نبوده است. ناگهان میروم داخل آن سیاهی. قرصهایم نیستند و ضربان قلبم هی تند و تندتر میشود.
باز به رفقایم فکر میکنم، غر نزنید. باید فکر کنم. روزی هزار بار باید فکر کنم. به همهشان. این که چه میکنند، کجایند، و باز و باز و باز به قوچانی فکر میکنم که وقتی دست به قلم میبرد (و خواهد برد)، حال همهمان حتا دشمنان قسمخوردهاش خوشتر بود. اصلا چه میخواهید بگویم؟ خاطره بگویم؟ یک نکتهی شخصی بامزه یا منحصر به فرد؟ فحش بدهم؟ اما نه، ذهنم هی کشیده میشود سمت برف و سیاهی. برفِ سیاه. اما برف که سفید است. پس برفِ سیاه چیست؟ اصلا ولش کن… ذهنم کشیده میشود به نگاه جسورانهی محمد و دوستانم. نگاه وقتی از تهِ ذهن باشد، قلب را میشکافد. میرود در رگ و پیِ آدم و آدم دوست دارد هِی این لذت نگاه جسورانه را در تن خودش احساس کند.
من به دوستانم، به تمام آنها، به آنهایی که نمیشناسمشان و میشناسمشان، از محمد قوچانی گرفته تا تمام آنهایی که اسمشان را جا به جا آوردهام، یا نیاوردهام و در ذهنم هستند، افتخار میکنم. من حتا به آنهایی که در تمام این سالها رکیکترین فحشها را در سایتها و وبلاگهای بی نام و نشانشان نثارمان کردند، افتخار میکنم. کسانی که منِ وجودمان را تلنگری زدند یا اندوهی گذرا را در قلبمان ساختند. همینها بودند که باعث شدند اگر تردیدی هم داشتیم، برطرف شود و هی بنویسیم و بنویسیم و بنویسیم. من ادعا میکنم (اگر دوست دارید باز هم فحش بدهید، چه باک) که این دوستانی که اسمشان را آوردم، در کنار دهها نام دیگر، در کنار یوسف علیخانی، یعقوب یادعلی، حسین مرتضاییان آبکنار، پدرام رضاییزاده، حسین سناپور، روزبه کریمی، رحمان بوذری، اکبر منتجبی، مراد فرهادپورِ عزیز، احمد غلامی بزرگوار و… همگی ببرهای جوان هستند. «شعار میدهم؟ پوزخند میزنید؟ چه باک؟» من به تمام این پوزخندها افتخار میکنم.
بگذریم… میخواهم شعار بدهم و بگویم که ببر به ندرت رام میشود؛ و رام شدن ببر، بزرگترین خطری ست که رام کنندهاش را تهدید میکند. حالا که هی همه چیز را مرور میکنم، همهی اسمها را و همهی تصاویر را، فراموشی کمتر میشود، این متن جور دیگری میشود، میرود پشت تصویرمان در عکس، و حالم بهتر است، بدون قرصها، بدون دلداریها، بدون روزنامهام، بدونِ کتابِ ممنوع الچاپ شدهام، و این عدمها هستند که حالم را بهتر میکند.
۲ـ شاید خیلیها بدانند کاراته در زبان ژاپنی به معنای مبارزه است با دست خالی؛ و «شیتوریو» یکی از مهمترین شاخههای این رشته است. در این رشته، ضربهی نهایی به ضربهای میگویند که قدرت خود را «از هارای یا همان مرکز ثقل بدن انسان»، جایی حوالیِ نافِ تن، میگیرد و به دست یا پا میدهد و بر حریف آوار میشود. حریف ممکن است قدرتمند باشد، تا دندان مسلح باشد، پشتش گرم باشد به سلاحی سرد، اما اگر این ضربه بر او وارد شود و به تن او برسد، چیزی نخواهد بود جز نعشی بر زمین. کسانی که این رشته را کار کردهاند، به خوبی میدانند اگر بتوان آن نیروی نهفته را به چنگ آورد که به قول اساتیدش از زمین، از طبیعت زیر پا وارد بدن میشود، به هارای میرسد و بعد از راه کمر و عضلات بازو به مشتِ گرهشده ختم میشود، دیافراگم حریف روبهرو پاره میشود و در جا میمیرد، در کمتر از چند ثانیه. حالا که فکر میکنم، به شباهتهای رشتههای رزمی با نویسندگی (از هر نوعش) میبینم بیشباهت نیستند به هم.
قدرت قلم بدجور شبیه شکل و شمایل فنون رزمی ست، مخصوصاً وقتی متنی، کلماتی، قرار باشد حریف را، دشمن را، از هم بگلسانند، از اعماق ذهن نیرو میگیرند و چون شلاق فرود میآیند. با دست خالی مبارزه میکنند، قلم جزئی از دستشان میشود، دیگر سلاح نیست، تکهای از تنشان است، با تنشان مقابل حریف میایستند، و آن نیروی باستانی را میآورند به سرپنجه و تمام. حریف میمیرد. این خشونت نیست. عینِ زیبایی ست. عینِ زیباییِ جهنمیِ دنیایمان. مگر نه این که نوشتن جنگیدن برای ساختن جهانی مقابل جهانِ بیرون است؟ تکهای از دوزخ است؟ روح اهریمنی کلمات، زمانی که آزاد شوند، چهها که نمیکند… و این شباهت بزرگی ست میان یک رزمیکار تنها و یک نویسندهی تنهاتر در سرزمینی که در آن برفِ سیاه میبارد. نخندید. میتوانید امتحان کنید. در تمام آیینهای مبارزه (نه از آن اراجیف هالیوودی) دستِ خالی بسیار برتر از انواع سلاحهاست و قلم توتِم نیست؛ بخشی از تنِ ماست. جایی که آن دو غضروفِ درشت که وقتی دستت را مشت میکنی، میبینیشان. همانهایی که دیافراگم حریف را پاره میکنند.
۳ـ سال هاست نقد و داستان مینویسم و همیشه تصویر نویسندهی ایرانی را در هالهای از رنج و خستگی دیدهام. خمودگی، اضطراب و گاه بیکسی. اما این بار و در این روزها که به یمنِ سیاست، ذهنها جلا داده شده، این تصویر دیگر برای من معنایی ندارد. قرار بود در دو صفحه در روزنامهی اعتماد ملی، همراه با امیر احمدی آریان، احسان نوروزی و امیرحسین خورشیدفر، مطالبی بنویسیم با عنوان مشترک «مانیفستِ ادبیاتِ آینده» ـ که نوشتیم، صفحهبندی هم شد و روزنامه توقیف ـ مطالبی که به زودی در سایتی خواهید خواند. در حال نوشتن مطلب خودم بودم که به این نتیجه رسیدم که آن نیروی مشهورِ هنرهای رزمی، آن هارایِ کُشنده، باید بیدار شود. سیاستِ پراکنده در فضای این روزها تکانش داد، و حالا موقعِ کندن است. رها شدن و خداحافظی با هر نوستالژیِ مرثیهوار. هرچند گذشته هست، تاریخ هست، اندوه هست، و بیشتر هم خواهد بود. اما آن نیروی عظیم میتواند ـ حداقل برای من ـ تکههای ثبتشدهی برف سفید را در عکس نگه دارد. و کاری کند که آن نگاهها، نگاه قوچانی، زیدآبادی، نبوی و… را ثبت کند. راه و رسم سیاسیشان هم به من ربطی ندارد، آن نگاه اصل ماجراست. و همچنین نگاه آدمهایی که روبهروی آنها نشستهاند. آن چه در ذهن آنها میگذرد هم به من ربطی ندارد. به قول مولوی «بوالعجب من عاشق این هر دو ضد». مطمئنام ما این نگاهها را ثبت خواهیم کرد و همانطور که قبلاً نوشته بودم، تا صبح بیدار خواهیم ماند…
گفتم سیاهیِ پشت عکس ترسناک است؛ اما حالا که سر برمی گردانم به سمتِ سیاهیِ پشتِ سر، تاریخ، درون همان میزانسنِ استادانهی رضا معطریان است. تاریخ هرچند تلخ و هولناک باشد، من و دوستانم به آن روی خواهیم کرد. پشتِ انبوهِ عکسهایی که این روزها میبینیم، از این نوع تاریخها زیاد است و گاهی هم باعث میشود که از ته دل گریه کنیم، چه باک؟ رفقایم، این عکس حافظهی شخصی من شده است و مطمئنام شما هم اعم از آشنا و ناآشنا، دیده و نادیده، دشمن و دوست، هر یک چندتایی از این حافظههای شخصی دارید. ما فقط باید برگردیم و با قدرت به پشت سرمان، بدون هیچ ترسی نگاه کنیم. با نیروی هارای ذهنمان. و من میبینم که این روزها خیلیها دارند کم کم سر برمیگردانند به پشت سرشان. نه از ترس خنجری که از پشت بیاید، بلکه برای دیدن عمق تاریخ. گاه با اشکهای خشکشده بر پوست صورت، گاه با نظریهپردازی، گاه با شعر، رمان، و با هر آنچه علیه فراموشی ست. علیه خندههای جوان در عکسهایمان.
۴ـ برف همیشه میبارد. حتا اگر آدمهای میانمایهی دور و برمان هم بخواهند تضعیفمان کنند، حتا اگر فلان روزنامه به خاطر ذهن حقیر مدیر مسئول و سردبیر ترس خوردهاش، قلم بسیاری از همین رفقای من را که در آن جا کار میکنند، کند کرده باشد، حتا اگر توقیف شده باشیم، حتا اگر چشمبند روی چشممان باشد و تاریکی از پس و پشت و روبهرو احاطهمان کرده باشد. اما ذهن روشن شده. برف میبارد، برف سفید. سردیاش را احساس میکنم، روی پوستم نشسته. همین حالا به آسمان نگاه کنید. دارد برف سفید میبارد.
۵ـ در این عکسم با محمد قوچانی دیگر از تاریکی پشتِ سرم هولزده نمیشوم، دست هم را گرفتهایم و به برف سفید نگاه میکنیم. به تاریخ سردی که روبهرویمان میبارد و جلویمان یخ میبندد. پشت سرمان تاریک است، اما دستهای هم را گرفتهایم. دستهایمان گرم است و من تپش نبضش و او تپش نبض مرا احساس میکند. تپش نبض همهتان را احساس میکند. حافظهام نفس میکشد و این متن که قرار بود جور دیگری باشد، این جور شد که خواندید.
و حال باز یاد بارت میافتم، بارتِ اندوهگین که در کتاب اتاق روشن نوشت: «ماجرا به من اجازه میدهد که به عکاسی هستی ببخشم، در حالی که بدون ماجرا هیچ عکسی وجود نخواهد داشت… خودِ عکس به هیچ وجه جان ندارد، اما به من جان میدهد: این همان چیزی ست که هر ماجرایی را میآفریند.» این عکس ماجرای دو آدم است: یکی چاق و ریشو و دیگری لاغر و بدون ریش، در روزی برفی گرفته شده انگار. این دو آدم لبخند زدهاند و به روبهرو نگاه میکنند. به برفی که تند میبارد و گویا دستهای هم را فشار میدهند. این عکس روایتِ شخصیِ من، آن آدم چاق ریشو ست از یک روز برفی، عکسی که حالا برایم اتاقی روشن شده است. ماجرایی آفریده و به شدت جان دارد.
عجب برفی…
خوابگرد: برجسته کردن برخی جملهها از من است.