به روایت گیسو فغفوری
یک هفته قبل از انتخابات ۲۲ خرداد، «یاس نو» پس از شش سال دوباره منتشر شد. یک شماره، دو شماره، چقدر زود بین همه جا باز کرد. چقدر زود همه دربارهاش حرف زدند. چقدر زود اما بسته شد. شب اول و دوم، و تمام. «یاس نو» همان بچههای قدیمی بودند. همان بچههای مشارکت، نوروز، اقبال، وقایع اتفاقیه. چندتایی که مانده بودند، آنهایی که هنوز دل و حوصلهاش را داشتند که روزنامهنگار باشند، جرمشان چه بود؟ حضور میردامادی و نعیمیپور که نماز اول وقتشان فراموش نمیشد، هیچگاه بلند حرف نمیزدند و احترام میگذاشتند؛ همانهایی که به قول خودشان از دیوار سفارت امریکا بالا رفته بودند و اینک متهم بودند به ارتباط با خارجیها.
روزنامهی «کلمه سبز» سریع جا باز کرد و سریع هم رفت. کلی تیم عوض کرد تا راه افتاد. آدمهایی، مردانی از روزگاران اوایل انقلاب با همان نگاه مذهبی و اسلامی و انقلابی. مردانی که آرمانشان انقلاب بود و امام. مردانی از روزنامهی جمهوری اسلامی. روز شنبهی بعد از انتخابات، روزنامه در چاپخانه ماند و بیرون نیامد. روز یکشنبهاش هم همین طور، و آن تابلوی سبز دم در روزنامه برای همیشه و هنوز خالی مانده است.
«اعتماد ملی» تنها سابقهی پیوستهی روزنامهنگاریام. سه سال پر از خاطرههای خوب و بد. چه روزهایی داشتیم. حسرت تحریریهی اعتماد ملی، حسرت اتحاد و دوستی بچهها. خندهها و گریهها. کم گریه نکردیم. کجا و کی «مهران قاسمی» را از دست دادیم؟ یادم هست آن روز که بعد آن تصادف وحشتناک در بیمارستان دیدمش، میگفت مرگ را بالای سرش دیده است. چند روز بعد وارد تحریریه که شدیم، آنجا نشسته بود با پای گچگرفته. میخندید و خوشحال بود. نمیدانست و نمیدانستیم که اجل بر سرش پرواز میکند و چند روز بعد باید در خانهاش جمع شویم و به همسرش و همراهش «سارا معصومی» بگوییم مگر میشود؟ «سارا» آمد روزنامه، چهل روز بعد. آن روز هم یادم مانده است. کجا و کی برای «احمد بورقانی» گریه کردیم؟ چهلم «مهران قاسمی» تازه گذشته بود. خیلی سخت بود. باز هم باور نمیکردیم. اما عکسهاشان، دسته گلهای دور عکسهاشان را هر روز دم در روزنامه و در تحریریه میدیدیم.
روزهای خوش هم داشتیم. کجا و کی بچهدار شدیم؟ من، آزاده محمدحسین، بنفشه رمضانی و… پسرهامان توی تحریریه ماشینبازی میکردند، زیاد نه، یکی دو بار. چند نفر توی همین سه سال پدر شدند، پرویز براتی، رضا آشفته، هیوا یوسفی. چند نفر عروسی کردند؛ فرنوش امیرشاهی وحید پوراستاد، مریم شبانی و رضا خجسته رحیمی، صدرا صدوقی، امیرگودرزی. تیم روؤایی شرق و محمد قوچانی که آمدند، حس رقابت از بین رفت. میدانستیم دیگر فرق نمیکند. دو تیم حرفهای در یک جا ساکن بودند. خب همیشه دو بهتر از یک است و این شد مزیت روزنامهی اعتماد ملی. شکل روزنامه عوض شد. صفحات تغییر کرد. تعدادی از بچهها رفتند. بچههای دیگر آمدند. شاید زیادی از سیاست انتظار داشتیم.
انتخابات شد. انتخابات ۴۰ میلیونی. «کلمه سبز» را همان دو روز اول بعد از انتخابات بستند. اعتماد ملی را نه و امیدوار بودیم. امیدوار به این که میماند. حالا او را هم بستهاند. ۲ روز مانده به کودتای سالگرد کودتای ۲۸ مرداد. برای چه بستند؟ برای گفتن حق؟ برای این که از این اتفاقات گفته نشود؟ برای این که از اتفاقاتی که برای ترانه موسوی و خیلیهای دیگر سخن گفته شد؟ برای این که نامهی فرزندان زندانیها در آن نوشته شد؟ برای این که کروبی را وادار به سکوت کنند؟ برای این که بگویند اگر میخواهی روزنامه داشته باشی حرف نزن؟ شما میدانید؟