بحث در بارهی «صحت» و «امنیت» و «مشروعیت» و «مقبولیت» و «حیثیت» و «ممنوعیت» و «یت»های دیگر، بحثِ رایج این روزها در لایههای گوناگون جامعهی ما ست؛ از عادیترین مردم گرفته تا روشنفکران و روزنامهنگاران و تا بزرگان که بخش مؤثری از بازی در میدان ایشان پیش میرود. دیروز اما در روزنامهی اعتماد، یادداشتی به قلم امیرحسین خورشیدفر منتشر شد که دور از این «یت»ها، به جوالدزوی شبیه بود برای زدن به اهل هنر و بهویژه ادبیات. هرچند زبان این یادداشت تا حدی از عصبانی بودن نویسنده خبر میدهد، ولی از جان کلاماش نمیشود گذشت. اگر فضای خاکستری زندگی در بطن سیاست تا پیش از انتخابات، به فضایی سیاه و سفید بدل شده باشد، این که در کدام سوی این جُو ایستاده باشیم، جای درنگ و بحث بسیار دارد. متن را در اینجا بازمینشرم تا امکان بحث در بارهی آن فراهم باشد. این روزها، بیش از هر زمان دیگری به گفتوگو با هم نیازمندیم. بخوانید و نظرتان را ـ موافق یا مخالف ـ بنویسید.
آیا جامعهی ادبی در لایههای پیشرو طبقهی متوسط سهمی دارد؟
امیرحسین خورشیدفر: آنچه در طول یک ماه و نیم گذشته در ایران روی داد، به گمان من حاوی یک پیام صریح و روشن برای ما نویسندگان و البته همهی دیگر تولیدکنندگان کالاهای فرهنگی و هنری بود. جهش خیرهکنندهی آگاهی و مسئولیتپذیری طبقهی متوسط که بیشترین جمعیت جامعهی ایرانی به شمار میآید در وضعیتهای دشوار و غیرقابل پیشبینی سیاسی و اجتماعی آنقدر آشکار بود که بسیاری از پیشفرضها و تعاریف کلیشهای مرسوم را یکباره از سکه انداخت و ماهیت رذیلانه و گاه تنبلانهاش را آشکار کرد؛ هرچند شاید نمود خیرهکنندهی این جهش هم معلول غفلت و بیاعتنایی نخبگان و تحلیلگران اجتماعی و فرهنگی به تحولات و شاخصهای رشد بوده است والا وقتی حرکت اجتماعی در این سطح کلان و باکیفیت به وقوع میپیوندد، قاعدتاً نشانههای بسیاری در گذشته نیز داشته که کم و بیش از نظر دور مانده. یکی از اصلیترین پیشفرضهایی که آگاهی اجتماعی کنونی مجال بروز دیگری به آن نخواهد داد موضعگیری متفرعنانه جامعهی نویسنده و هنرمند است که خود را پیشرو و درک ناشدنی میپنداشت و انگشت اتهام را به سمت توده مخاطبانی میگرفت که از نظر او به آسانگیری و ابتذال عادت کردهاند و به اصطلاح پیامهای عمیق را دریافت یا فهم نمیکنند.
داستاننویس امروز ایران به عینه طبقهی فرهیخته، آگاه و مسئولیتپذیری را دید که مطالبات مشخص، عاقلانه و دقیق خود را پیگیری میکند. البته ممکن است گفته شود میزان آگاهی سیاسی و اجتماعی الزاماً همارز رشد سلیقهی فرهنگی نیست، اما پرسش اینجاست که مگر در این مجموعهداستانهای نحیف با طرحهای تکراری و ناشیانه، این دفتر شعرهای متظاهرانه و احساساتی و رمانهای نامنسجم که در آنها همه مشغول خیانت به یکدیگرند، کدام مضمون عمیق و غریب نهفته است که این خیل آگاه و باشعور قادر به درک آن نیستند. فکر نمیکنم وضع تئاتر و سینما هم چیزی جز این باشد. آیا صورت مساله برعکس نشده؟ درستتر نیست که عقب ماندن را باور کنیم و دوان دوان خود را به مخاطبانی برسانیم که از ما بسیار پیش افتادهاند؟
مصادیق این عقبافتادگی و غفلت در دسترس همهی ماست. مصاحبههای منتشرشده در صفحههای فرهنگی روزنامهها در یک سال گذشته را مرور کنیم. ادعاهای مضحک و توخالی تولیدکنندگان آثار هنری در بارهی مضامین و محتوای آثارشان که عمدتاً با بیاعتنایی مطلق مخاطبان مواجه شده، به شیادی و جعلی که مورد انتقاد همهمان است شبیه نیست؟ کارگردان هر کمدی بنجل خجالتآوری از پیام آموزندهی فیلمش برای جوانان میگوید. آن همه هنرپیشهی بزککردهی اطواری قرار بوده دستاندرکار تزکیهی روح جوانان باشند. نویسندهی هر رمانی از بازنمایی یک نسل، یا تجربهای در عرصهی فرم و روایت میگوید.
سینماییها به یمن شناخته شدن چهرههایشان تقریباً در جایگاهی سلطانی قرار گرفتهاند. همه چیز در امتداد ارادهشان به وقوع میپیوندد. نمایشگاه عکس برگزار میکنند و بیسلیقگی و ناآشنایی با این رسانهی بصری از در و دیوار نمایشگاهشان میبارد. از آن بدتر رمان مینویسند و مجموعه داستان. در این ابتذال فراگیر است که بازیگری از سر خودشیفتگی خاطرهی قربان صدقه رفتن ملت (همان مردمی که در مصاحبهها گفته میشود خیلی لطف دارند یعنی نمیگذارند با خیال راحت به رستوران برویم یا چه و چه) را به صورت کتاب منتشر کرده است.
هنر کاسبکارانه و تجاری ممکن است ظاهراً دستاوردهایی داشته باشد و تابوهایی را بشکند اما ناگفته پیداست که از اساس سازشکار و واپسگرا ست. تن دادن به مناسباتی که ارقام نجومی فروش و مخاطب به فضای نقد تحمیل میکند، چارهای جز تسلیم و رخوت باقی نمیگذارد. آنها میگویند بیآنکه اعتقادی داشته باشند (اگر اعتقاد داشته باشند که بدتر است) ما در رسانهها منعکس میکنیم بیآنکه اعتقادی داشته باشیم، اما امروز با مخاطبان آگاهی روبهروییم که کوچکترین باوری به این خیمهشببازیها ندارند. نگرانی اصلی اینجاست که رخدادی به این عظمت و فراگیری در پیش چشممان هم درک نشود یا با نگاهی از بالا یا بیرون گود تفسیر شود؛ شبیه مزخرفات خارجنشینهایی که در پس هر چیز توطئهای میبینند.
اما این رخداد بیتردید بر تمام حوزههای فکری و فرهنگی تاثیر خواهد گذاشت. رخداد به وقوع پیوسته است. همه احساس کردهایم بسیاری از مفاهیم کلان و پرطنطنهی گذشته دیگر بیمعناست. این بیمعنایی از مرز بهت و شوک اولیه فراخواهد گذشت. دعواهای مضحک ادبی، جار و جنجالهای تبلیغاتی بر سر این نویسنده و آن کتاب، دیگر توخالی و بیمعناست. نقد اتوکشیدهای که شاقولوار دنبال فلان ایراد ویرایشی یا تخطی از اصول داستاننویسی فلان استاد است هم از آن بدتر. خیل نویسندگانی که هنوز دلمشغول مجوز، شهرت و نقدهای مثبت و منفی و عقدهگشایی شخصیشان با این و آن و فلان محفل هستند، به اندازهی یک قرن از لایههای پیشرو طبقهی متوسط عقب ماندهاند.
آنها که فکر میکنند شأن ادبیات و هنر اجل بر هر اعلام موضع صریح سیاسی ست هم حال و روز بهتری نخواهند داشت. آینده تنها به نویسندگانی تعلق دارد که از قید و بند لاطائلات درونگروهی و محفلی و رقابتهای سخیف جدا شوند و بپذیرند که عمدتاً دیگر در صف اول آگاهان مسئول اجتماعی جای ندارند. نتیجهی سالها کاهلی، بیمسوولیتی، غرق شدن در رقابتهای بیهوده و چشم بستن بر واقعیات (حتی کیفی و تکنیکی در قیاس با ادبیات روز جهان) واگذار کردن صف اول به گروههای مدنی دیگر است، نتیجهی تقلیل موضع انتقادی به نق نق عصرانه برسر حذف یک جمله از کتاب، آن هم در محیطی امن که غیری نباشد و گوش شنوای جانان باشد، است.
امتیاز ویژهی وضعیت جدید آشکارگی یکباره و ناگزیر مواضع در مقابل سهویکاری و منش بوهمی گذشته است. بسیاری معتقدند دستاورد ممتاز آنچه گذشت، تطهیر طبقهی متوسط بوده است. تطهیر میتواند در تولید و سلیقهی فرهنگی و هنری این طبقه نیز نمود یابد. چنان که در رفتار خلاقانهی اخیر دربارهی یک کتاب دیده شد. اما فراتر از آن، نشانههای خودآگاهی طبقهی متوسط دربارهی ابتذال فراگیر فضاهای فرهنگی و ادبی احساس میشود. مفاهیم نویسندهی مستقل و نویسندهی وابسته در وضعیت کنونی معنایی دوباره یافتهاند و احتمالاً با استمرار شرایط به مفاهیمی پرکاربرد تبدیل میشوند. کم و بیش لازم است هر نویسندهای نسبت خود را با پیکربندی امروز جامعهی ایران معلوم کند. و الّا آن لژنشینی اشرافی هنرمند آنکه خود را یکسر فارغ از سیاست و درگیر ساز و کار جادویی الهام و نبوغ میدانستند دیگر بیمعنا ست.