خوابگرد

دولت‌آبادی، انتخابات و روشنفکران

چند روز پیش، محمود دولت‌آبادی در جمع حامیان میرحسین موسوی سخن گفت و به تندی بر مسببان وضع کنونی عرصه‌ی فرهنگ تاخت. دوستان روزنامه‌ی «اندیشه‌ی نو» ازم یادداشتی در باره‌ی ورود دولت‌آبادی به این فضا خواستند. نوشتم. آن‌چه می‌خوانید در صفحه‌ی یک این روزنامه (پنج‌شنبه ۱۹ اردیبهشت ۸۸) منتشر شده است: [ادامـه]

نمیرم از این پس که من زنده‌ام
کهنه حکایتی ست آن که ابوریحان بیرونی، دانستن و مردن را ارجمندتر یافت تا ندانستن و مردن را. حکایتِ امروزمان اما، گرفتاری میان گفتن پیش از مردن است و مردن بی‌نگفتن؛ تا مرگ چه باشد و ناگفته‌ها چه؟ در این سطور، مهم این نیست که محمود دولت‌آبادی در انتخابات پیش رو رأی سبزش را به نام چه کسی افراشته است. این هم مدنظر نیست که او قلم قرمزش را چگونه بر نام دکتر سروش و سخنان‌اش کشیده است و چرا. به چنان ورطه‌ای از آشفتگی و بی‌قاعدگی در سنگلاخ فرهنگ و سیاست رسیده‌ایم که مرز میان بودن و نبودن، گویی فقط بر «زبان» است و چه زبانی تیزتر و گویاتر از زبان کسی که هم آب از سر گذرانده است و هم از اندک‌شمار نویسندگان ایرانی ست که بر صندلی محبوبیت عام در نزد جامعه‌ی ایرانی نشسته است.

در عین حال واقع‌بین هم باید بود که اگر تأثیر جامعه‌ی ادبی به طور خاص و روشنفکری به طور عام بر جامعه‌ی ایرانی کارساز بود، چه همگرایی‌ای منسجم‌تر و رساتر از آن‌چه در دوره‌ی پیشین انتخابات ریاست جمهوری رخ داد؟ حاصلش اما چه بود؟ نه که مردم روی گرداندند، که اصلاً روی نیاوردند که بگردانند! چرا؟ چون در ساختار بیمار جامعه‌ی ایرانی، تعاریف گروه‌های مرجع هم زیر و زبر شده است. در این ساختار، نه مطبوعات و روزنامه‌نگاران به واقع رکن چهارم دموکراسی‌اند، نه حتا طبقه‌ی دانشگاهیان و فرهیختگان بر جایگاه مرجع نظر بودن نشسته‌اند، چه رسد به جامعه‌ی نویسندگان و روشنفکران که در چند دهه‌ی اخیر همواره پس رانده شده‌اند و در میان ایشان اگر کسی هم باشد که کار نویسندگی را صرفِ نویسندگی نداند، سخن‌اش جز در میان هم‌سلکان خویش خریداری ندارد، مگر آن که از پیش، هیبتی عام و تمام یافته باشد همان‌گونه که دولت‌آبادی یافته است.

پس این اصرار بر جوشیدن بر سر دیگِ اجتماع و ننشستن در کنج عزلت از چیست؟ پیش آمدن نویسندگان و روشنفکرانی که با همه‌ی بی‌اعتمادی تجربه‌شده‌‌شان به آن‌چه در چهار سال پیش رو بر آن‌ها خواهد رفت از ستم حریفان یا سکوت رفیقان، و به «زبان» آمدن‌شان را درک می‌کنم. در ‌بازارهای فصلی سیاست که هر چند وقت یک‌بار راه می‌افتد، ایشان نه کالایی برای فروش دارند و نه توان و قصد خرید. متاع ایشان «زندگی»شان است؛ تعریفی که در هیئت داستان‌نویس، فیلم‌ساز، هنرمند و روشنفکر بر خویش بسته‌اند و بی این تعریف، خود را مرده می‌بینند. کالای غریبِ ایشان در این بازار آشفته، «زبانِ گفتن»شان است پیش از آن که بمیرند. این کالا نه تنها برای فروش نیست که اصلاً خریداری هم ندارد. زبانِ گفتن، تنها سرمایه‌ی زندگی‌شان است که با‌ آن زنده بودن و مرده بودن خود را با خود معامله می‌کنند. به همان راست‌قامتی و آزادگی فردوسی که مرگ را پس زد و نوشت:

نمیرم از این پس که من زنده‌ام    |   که تخم سخن را پراکنده‌ام 
از این پنجره است که می‌توان به «زبان» آمدن نویسندگان و روشنفکران را نظاره کرد.

و اکنون با از سرگذراندن تجربه‌هایی سخت و دشوار از همگرایی‌های انتقادی شتابزده و بی‌حاصل، از این پنجره می‌توان این را هم آشکارا به تماشا نشست که برای نخستین بار، در انتخابات دهم ریاست جمهوری، نویسندگان و روشنفکران نه بی‌خیالِ مرگ و حیات خویش چشم بر پیرامون خویش بسته‌اند و نه شتابزده و ناپخته‌کار، خود را به کفِ فریبکار دریا می‌سپارند. پرهیز ایشان از نگرش‌های سیاه و سفید و درک واقع‌بینانه‌ی اوضاع، عینک تازه‌ای ست که بر چشم ایشان می‌توان دید، و نیز زبانی را می‌توان دید که در کام‌شان، لحظه‌ی سخن گفتن را انتظار می‌کشد تا هم مرگ خویش را پس بزنند و هم به نیک‌نامی در نزد خویش زنده بمانند:
به نام نکو گَر بمیرم رواست
مرا نام باید که تَن مرگ را ست
ـ فردوسی ـ