یک)
مدتی ست یک دانشآموختهی ادبیات خلاقه از لندن به ایران آمده تا ببیند میتواند راهی به ناشران انگلیسی برای چاپ رمانهای ایرانی پیدا کند. حرکت اول، انتخاب ده رمان است. با بسیاری مشورت کرده و یکی هم با من. رمانها انتخاب میشود و تماس با نویسندگانشان را به عهده میگیرم. یکی از آن رمانها، «هیس» نوشتهی «محمدرضا کاتب» دوست دوران دانشکده است. تلفن چند زنگ میخورد و محمدرضا تلفن را برمیدارد. پدیدهای بود این محمدرضا! [ادامـه] آن روزها را میگویم، روزهای دانشکده. شوخ، خاکی، بیادا و واحد نوشتههایش به قول خودش «گونی»، و دیوانهی ادبیات. یک بار رونویسی کاملاش را از روی «ناطور دشت» نشانم داد. سر و ریختش به همه چیز و همه کس میخورد جز داستاننویس. تا آن زمان حداقل صاحب چهار پنج کتاب بود که تازهترینشان رمان «پری در آبگینه» بود. یک روز «بهنام بهزادی» فیلمساز، بهام گفت: «این کاتب عجب بچهی باحالیه. بهاش گفتم نالوطی، حالا رمان چاپ میکنی و رو نمیکنی؟ فکر میکنی چه عکسالعملی نشان داد؟ درست مثل کسی که واقعاً رمان چاپ کرده، سرش را از خجالت انداخت پایین و گفت ببخشید دیگه!» هیچکدام باورمان نمیشد این پسر یلخی همیشهخندان، همان نویسندهی پری در آبگینه باشد. ولی بود. محمدرضا گوشی را برمیدارد و بیحال در جواب جملات پشت سر هم و پرشتابم که کجایی و چه خبر و حال و احوال، میگوید جان خودم اگر شمارهی تو نبود، برنمیداشتم.
– چرا؟
– رمانم.
– رمانت؟
– مجوز ندادند.
– بلکل؟
و یاد حمید هامون افتادم وقتی دربارهی اعتقادات خانم جون از آن زن میپرسید. بلکل به رمان دوست همیشهشادمانم مجوز ندادهاند. هیچ کس نشانی شعف همیشگی آن دوست رماننویس من را ندارد؟
دو)
خوشتیپ است و با پرنسیب و چند تا از تکنیکیترین داستان کوتاههای ده بیست سال اخیر را نوشته. در یک مهمانی کوچک هستیم. میگوید وقتی رمانم را میبینیم که در حاشیهی خیابان انقلاب با چند برابر قیمت فروش میرود و از این همه، چیزی نصیب من و ناشرم نمیشود…. در مطلبی، یک شوخی کمی درشت هم با او کرده بودم که البته میدانستم ظرفیتاش را دارد وگرنه… شوخیهایم دربارهی موفقیتهای همان رمانش بود و وقتی او غمگنانه از لغو مجوز رمانش میگفت، پیش خودم گفتم آخر مرتیکه، این هم شوخی بود با حسین آبکنار کردی؟
سه)
نزدیک به یک سال است جمعی کوچک در دفتر یک موسسهی فرهنگی جمع میشویم به داستانخوانی. تا به حال ندیده بودماش. اسم غریبی هم داشت و وه، چه تسلطی به زبان فارسی دارد و اصلاً و ابداً دستش به کم نمیرود، مینویسد و خودش میگوید قبل از چاپ دویست صفحه از این رمانی را که قرار است ناشر در بیاورد، درآوردهام. دویست صفحه؟! برخی در آن جمع در کل عمرشان دویست صفحه داستان ننوشته بودند. خیلی وقت میشود «منیرالدین بیروتی» را ندیدهام. فقط شنیدهام «چهار درد» که جایزهی گلشیری را هم برد، لغو مجوز شده. خوش میخندید منیر آن وقتها، حالا را نمیدانم.
چهار)
اداره هستم. در اتاقم نشستهام و سرم در کارم غرق است. در زده میشود و زیر لب میگویم بفرمایید و فرهاد بردبار میآید تو. نویسندهی رمان «رنگ کلاغ» که جایزهی گلشیری را برده است. جا میخورم. نمیدانم از چیست که فکر میکنم یک چیز پدرسوخته فرهاد را زیر دست و پایش له کرده است. مینشیند. از نتیجهی کارش در اداره میپرسد که خبرهای خوبی برایش ندارم. لهتر بلند میشود. میگوید: «این روزها از زمین و آسمان برایم میبارد.»
– مثلاً؟
– رمان جدیدم رد شد.
– از کجا؟
نمیخندد. یادم نیست چایش را خورد یا اصلاً برایش چای آوردم؟ سرپایی دو تا مزخزف گفتم و گیج رفت و گیج ماندم.
پنچ)
دارم میروم سر کلاس که میبینماش. ادب افراطی دارد و آدم را از این همه آدابدانی معذب میکند. چند باری زحمتهایی بهاش دادهام و چه قدر دوست داشتنی ست. مجموعهداستان اولش هر چه بود، بیبو و خاصیت نبود، متفاوت و چست و چالاک حتی. قدبلند است. دستش را تکیه داده به چارچوب در کلاس. بیهوا میخندم و میگویم چه خبر؟
– پنج ماه است مجموعهداستان دومام رد شده و تازه دیروز خبر شدم.
– آها!
آها و کوفت گوساله! نمیبینی با این که سعی میکند مثل همیشه مؤدب باشد و سر به زیر، سرخی، بیهوا دویده زیر پوستش و این لرزشهای صدا… «مجید تیموری»! احتمالاً هنوز هم کارنامهی مردودی زیر بغل، در راهروهای ادارهی کتاب پرسه میزنی برادر!
شش)
داریم حرف میزنیم و مثل همیشه مبهوتِ آن هیکل رستمصولت هستم که با ترکیب قهوهای سر و رویش، همیشه داستایفسکی را به یادم میآورد. همین طور داریم مردودیها و لغو مجوزهای ارشاد را مرور میکنیم که یکهو میگوید: «خود من!»
– تو چی؟
– رمانم، چاپ اول که تمام شد دیگر مجوز ندادند.
این یکی گویا پر روتر است چون نه صدایش میلرزد و نه از دست زدن به موهای پریشانش دست میکشد. مهدی یزدانیخرم است دیگر. اما ته دل من میلرزد.
هفت)
یکی از آن آدم باحالهای ادبیات ما (که خیلی نازنین است و نازنین مینویسد) گوشی را برمیدارد و زنگ میزند به خانم «مهسا محبعلی» و از هزار در سخن میگوید و آن آخرها، پیش از خداحافظی میگوید: «واقعاً ناراحت شدم.»
– از چی؟
– رمانت دیگه.
– رمانم؟
– وای! خاک توی سر خنگم. خبر نداشتی؟
– چی رو؟
– نگران نباش … لغو مجوز شده.
سه ساعتی طول میکشد تا خانم محبعلی یک نفر از نشر را پیدا کند و با هزار قسم و آیه به او بقبولاند حرف آن آدم باحال، شوخی بوده. ولی قبول کردنش سخت است و هراس همچنان در گوشهی دل میخزد. چون «عاشقیت در پاورقی» بعد از چاپ سوم لغو مجوز شد. شوخی خوبی نبود آدم باحال.
هشت)
ده روزی میشود… سالی یکی دو بار میبینمش و ماهی یک بار تلفنی صحبت میکنیم… بله، ده روزی میشود… ادبیات سرزمیناش را بسیار فراخ میبیند و مثل خیلیهای دیگر نیست که تا نوک دماغشان را … ده روز؟ شده… میتواند بیست و چهار ساعت کامل برایت دربارهی راههای اعتلای ادبیات ایران حرف بزند طوری که برای بیست و چهار ساعت بعدی هم آماده باشی… ده روزی میشود که خبر لغو مجوز چاپ پانزدهم رمان یگانهی «نیمهی غایب» در شهر پخش شده و من توان رفتن به سمت تلفن و زنگ زدن به «حسین سناپور» را ندارم.
* به صوت چنگ بگوییم آن حکایتها | که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش