خوابگرد

وطن کجاست؟

وطن کجاست؟ آن‌جا که به خاک‌ات می‌آورند؟ آن‌جا که می‌بالی؟ آن‌جا که به زبان مادری‌ات، هرچند مهجور و تک‌افتاده می‌گویی و می‌شنوی؟ وطن کجاست؟ سرزمین‌ات؟ سرزمین پدران و مادران‌ات؟ سرزمین تاریخ‌ات، حتا اگر تاریخی پرآشوب و تلخ باشد؟ سرزمین دین و آیین‌ات؟ یا سرزمین گورستان رفتگان‌ات، حتا اگر دوست‌شان نمی‌داشته‌ای؟ وطن کجاست؟ قلب‌ات؟ هنگام که به عشقی می‌تپد؟ نگاه‌ات؟ هنگام که به گرمی نگاهی آشنا می‌چرخد؟ وطن کجاست؟ زبانی که در آن زندگی می‌کنی؟ [متن کامل مصور]

وطن یعنی «آرامش»، یعنی نگران «زندگی» نبودن. مهم نیست در جایی که هستی، بدهکار باشی یا نباشی، شغل خوبی داشته باشی یا نداشته باشی، روشنفکر باشی یا نباشی، مخالف سیاسی باشی یا نباشی، هنرمند باشی یا نباشی، و… نه، مهم نیست؛ مهم این است که «آرام» باشی و هیچ کس و هیچ جا مزاحم آرامش‌ات نباشد حتا اگر وجودت را، فکرت را و آیین‌ات را برنتابد. وطن یعنی «آرامش»…

سومین بار است و این بار عمیق‌تر که پس از سفری درمی‌یابم، جانکاه‌ترین تلخی زادگاه‌ام که «وطن»ام می‌دانم‌اش، نبودِ «آرامش» است؛ برآیندِ همه‌ی تلخی‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی که از بامداد هر روز تا آخرین سیگار هم‌چون زهرمار شب مزه مزه‌اش می‌کنیم…

زادگاه‌ام را دوست می‌دارم، از دل و جان؛ اما گم‌کرده‌ی این سال‌هایم «آرامشی» ست که بیرون از این‌جا نبودش را با تمام روح‌ام درک می‌کنم. وطن یعنی «آرامش» و نگران زندگی نبودن، حتا اگر بدبخت‌ترین باشی!