شست و پنج سال پیش، میرزادهی عشقی نوشت: “… یک مسئلهی دیگر که بیش از همه موجب دماغسوختگی روزنامهنویس است، این است که در ایران تقریباً میتوان گفت روزنامهخوان نیست. آنهایی که روزنامه میخوانند فقط از مقالاتی که فحش خالی و هتاکی بیمنطقی داشته باشد، خوششان میآید و هر کس پرت و پلا بنویسد، پیش آنها فاضلتر به نظر خواهد آمد. در طهران که پایتخت مملکت شش هزار ساله است، شاید هزار نفر روزنامهخوان نباشد…”
میرزادهی عشقی را جوانمرگ کردند و نماند تا ۱۱۴ ساله شود و ببیند امروز را تا بنویسد که، مردم وبِ فارسیخوان هم نیستند. «بیشتر» آنهایی که وب فارسی را میخوانند، از وبلاگها و سایتهایی خوششان میآید که بازار سرگرمی یا فحشهای سیاسیشان گرم است. دیگران، خودِ ماییم که در جامعهای ظاهراً بیمرز اما در دایرهای تقریباً بسته دور هم نشستهایم و میپنداریم که مردم، مخاطبان «بالفعل» ما هستند، و گاه فراموش میکنیم که ایشان مخاطبانِ صرفاً «بالقوه»ایاند که در آخرین روزهای سال میشود نمونههای فشردهی اجتماعیشان را یا در بازار پارچهفروشی و دستفروشی عبدلآباد در جنوب تهران دید یا در صفوف درهمفشردهی آجیلفروشی تواضع در چهارراه پارکوی در شمال تهران.
دیروز در یکی از بانکها نشسته بودم منتظر نوبت. سی و چهار نفر پیش از من معطل بودند. از چهار باجهی بانک، فقط یکیشان مشغول کار مشتریان بود. سه دیگر یا به کار دیگری مشغول بودند یا به گپ و گفت با هم. بیست دقیقه گذشت تا فقط سه نفر کارشان راه افتاد. کنار دستیهایم زیر لب غر میزدند. رفتم به سراغ معاون شعبه و خیلی منطقی اعتراض کردم. پاسخ داد: مگه نمیبینی همه نشستن و چیزی نمیگن؟ شمام بشین و منتظر باش، بالأخره نوبتات میشه!” چیزی نگفتم. برگشتم به سالن و با صدای بلند رو به همهی مشتریها گفتم که معاون شعبه چنین نظری دارد. اگر نمیخواهند تا عصر معطل بمانند، بایستند و با هم حرفی بزنند. برخاستند و زدند و دقیقهای بعد، دو باجهی دیگر هم به رفع و رجوع کار مشتریها مشغول شدند!
نمیخواهم حکم صادر کنم، ولی من اگر متناسب با فضای وبلاگم، کتابی را معرفی میکنم، هر بار که در جمعی از آشنایان خانوادگی قرار میگیرم، یکی از همین کتابها را جلوی چشم دیگران به یکی از نزدیکترینها هدیه میدهم و چند دقیقهای توجه همه را به آن جلب میکنم. فضای رسانهای ایران، چه روزنامه چه وب، در کنار همهی کارکردهای مثبتی که دارد، این بدی بزرگ را هم دارد که صرفِ حضور در آن، چه با خواندن و چه نوشتن، ما را به شکلی کاذب اقناع و سیر میکند؛ اما این همهی غذایی نیست که برای سیر شدن به آن نیاز داریم. در بهترین حالت، بخشی از همین مردم نیز همچون ما میخوانند و احساس سیری میکنند و میگذرند.
باید نوشت، باید تحلیل کرد، باید خواند و باید چرخید در این دایرهی بستهی ظاهراً باز. اما فراموش هم نباید کرد که مردم، همهی ما نیستند؛ آنها را باید در تاکسیها، در فروشگاههای شلوغ خرید عید، در جادههای پرترافیک چند روز آیندهی سفرهای نوروزی، و در آبدارخانههای ادارهها جست و دید و گیر انداخت.