داستانهای «اشکاف»، «اکازیون»، «شوخی»، «شب در ساتن سفید» و «آنجا که پنچرگیریها تمام میشوند» ایدههای جذابی دارند و هریک میتوانند هر نویسندهی بیتجربهای را ذوقزده کنند و از داستان ترکیبی ناهمگون، بدشکل و آمیخته با شتابزدگی بسازند، اما روایت حبیبی از این مضامین ـ که محصول زاویهی دید انتخابی، زبان روایت و نوع نگاه او به یک موقعیت داستانی است ـ دستکم عاری از هرگونه شیفتگی ست؛ هرچند همین ویژگیها در نهایت، و اگر داستان «فیدل» را کنار بگذاریم، نوعی تک صدایی ـ به معنای وجود یک داستانگوی واحد ـ را به مجموعه میبخشد و بازشناختن راوی تکراری داستانها با آن شیوه و لحن روایت و نگاه یکسان ـ اما ویژه ـ به پدیدهها چندان دشوار نیست.
ایده و مضمون اصلی یک داستان و ارتباطش با خلاقیت یک نویسنده، چیزی ست که معمولاً در سیاهههای مغرضانهی یادداشتنویسانی که تلاش میکنند با بیاعتبار کردن نویسنده برای خود اعتبار و هویتی دستوپا کنند، اهمیتی دوچندان پیدا میکند؛ سیاهههایی که با درهمریختن مرز میان «تقلید» و «دوباره نگاه کردن به یک مضمون کهنه از زاویهای متفاوت» و البته کلیشهای و تکراری نشان دادن همه چیز ـ از رابطهی زن و مردی که در یک «آپارتمان» به جان هم افتادهاند تا داستانهایی که کوچکترین مولفهای از آثار گوتیک، جنگی و سیاسی پیش از خود را همراه داشته باشند ـ سعی در بیارزش خواندن یک داستان یا مجموعهای از داستانها را دارند.
درچنین رویکردی، آنچه بر ارزش داستان میافزاید، نه خلاقیت که کمدانشی یادداشتنویس و ناتوانیاش در پیدا کردن مابهازاهای بیرونی و غیرداستانی موتیفها است. با همین نگاه میشود سراغ داستان «شب در ساتن سفید» رفت و از شباهتهای آشکارش با فیلم Duplex دنی دِویتو حرف زد و داستان را ترکیبی از فیلم دویتو و «دیگران» آمنابار دانست؛ یا از «عشق سگی» ایناریتو و «ماجرا»ی آنتونیونی نوشت و از ردپایشان در داستان «اشکاف»، و دست آخر «شوخی» و «آنجا که پنچرگیریها…» را با داستانهای موفق محمدعلی و میرصادقی و روایتشان از دنیای ملالآور و درآستانهی ویرانی کارمندان مقایسه کرد و کار مجموعه و نویسندهاش را یکسره کرد.
اصلاً با این مجموعه و آنها که قدیمیترند هم کاری ندارم، اما ـ مثلاً از مجموعههای مطرح همین یکی دوسال ـ تصور کنید بخواهیم داستان خوب «صف دراز مورچگان» حافظ خیاوی را ـ که کموبیش افتباسی است از یک فیلم سینمایی ـ داوری کنیم، یا بیتوجه به ظرافتها، پرداخت و پایانبندی دو داستان «نرد» و «نامه به یک دوست قدیمی» میترا الیاتی، این دو داستان را نقد کنیم، چه اتفاقی میافتد؟ که اگر این «تیزبازی»ها و «مچگیری»های سادهانگارانه، نادیده گرفتن برخورد متفاوت نویسنده با موقعیتهای داستانی، کم اهمیت جلوه دادن فرم و همینطور ساختار داستان، مجال خودنمایی بیابند، نه نشانی از داستان میماند و نه از داستاننویس.
داستانهای «آنجا که پنچرگیریها…» بینقص نیستند و اگرچه به گمانم در فضاسازی یکی از بهترینهای این چند سالاند، اما آدمهای داستانهای حبیبی گاه آنچنان که باید و شاید ساخته نمیشوند، در سایه میمانند و روابطشان با دیگر شخصیتهای داستان لنگ میزند. شاید اگر یکی از «موسپیدها»ی ادبیات و «باتجربه»ترها ـ که بعضیهایشان هم ظاهراً این روزها ناراحتاند از توجه رسانهها و مخاطبان به «تازه از راه رسیدهها» و آثارشان ـ این داستانها را دست میگرفتند، حاصل کار، حرفهایتر و خوشساختتر از آب درمیآمد؛ اما بعید میدانم کسی مثل حبیبی بتواند از «هراس و دلهره» و «طنز» ترکیبی چنین ناهنجار اما بدیع و هنجار بسازد.
فضاهای گروتسک داستانهای «شوخی»، «آنجا که پنچرگیریها تمام میشوند»، «اکازیون»، «اشکاف» و حتی پارههایی از «شب ناتمام»، این طور درونی کردن ترس و پوچی و سپس مضحک جلوه دادنشان، تحریف حقیقت و مبالغه در همه چیز ـ چنان که هرتلاشی برای تطبیق واقعیت داستانی و واقعیت بیرونی را بیثمر میگذارد ـ در ادبیات داستانی ما کمنظیرند. حسین سناپور و فتحالله بینیاز نیز البته در بعضی آثارشان به سراغ فضاهای گروتسک رفتهاند و در داستانی کردن این مفهوم موفق بودهاند، اما داستانهای حبیبی ـ شاید به دلیل همان برجسته بودن فضاسازیهایشان و برتری فضاسازی بر دیگر عناصر داستان ـ عرصهی وسیعتری هستند برای تاخت و تاز مفهوم جذاب اما ـ در ایران ـ مهجور گروتسک.
نسل تازهای از نویسندگان در راهاند و استقبال خوب مخاطبان ادبیات داستانی از آثار این ـ به قول بعضی ـ «تازه از راه رسیدهها» نشان میدهد که باید این نسل، نظرگاه، آداب و جهانشان را جدیتر گرفت. حبیبی اما با «اکازیون»، «شب در ساتن سفید»، «فیدل»، «اشکاف» و «آنجا که پنچرگیریها تمام میشوند» پیشنهادهای جذاب و متفاوتی را پیش روی مخاطبان ادبیات داستانی گذاشته و حالا دیگر نویسندهای تثبیتشده است. نویسندهای که از درجا زدن بیزار است و عاشق تجربههای تازه و بدیع، که توقع ما و حتا موسپیدهای ظاهراً دلخور را نیز از خود افزونتر میکند.