خوابگرد

سالگرد جنگ در روز جهانی آلزایمر!

امروز ۳۱ شهریورماه، روز جهانی آلزایمر است. امروز ۳۱ شهریورماه، سالگردِ شروع جنگ عراق و ایران است. رئیس انجمن آلزایمر ایران گفته حدود ۴۰۰هزار نفر در ایران آلزایمر دارند. آلزایمر را مردم، آسیب دیدن حافظه‌ی کوتاه‌مدت تعریف می‌کنند. معروف است که مردم ایران، حافظه‌ی تاریخی خوبی ندارند. از تاریخ که بگذریم، به نظر شما، حافظه‌ی کوتاه‌مدتِ اجتماعی، سیاسی و فرهنگیِ چند میلیون نفر در ایران آسیب دیده است؟ دوره‌ی زمانی فراموش‌شونده تا چه مقدار کاسته شده؟ بیست سال؟ هشت سال؟ سه سال؟ شش ماه؟ یا کم‌تر؟ یا شاید در تمام این سال‌های پر فراز و نشیب، روزگار را چنان با آرامش و شادمانی و بی‌نگرانی گذرانده‌ایم که نقطه‌ای برای توقفِ حافظه نیافته‌ایم؟!

دو سال پیش در چنین روزهایی، هاشمی رفسنجانی نامه‌ی محرمانه‌ی امام خمینی به مسئولان نظام در سال ۱۳۶۷ در باره‌ی پذیرش آتش‌بس را منتشر کرد که یقین دارم به زحمت به یادِ کسی مانده. همان روز، یادداشتی نوشتم در این‌جا، که بخشی از آن را بازمی‌آورم. اگر قصد مبارزه با آلزایمر دارید، بخوانیدش.

این نامه برای نوجوانی‌گم‌کرده‌ها و جوانی‌گم‌کرده‌ها در جنگ، برای جوان‌گم‌کرده‌ها و پدرگم‌کرده‌ها و شوهرگم‌کرده‌های جنگ، فقط یک نامه نیست که پس از هیجده سال به مقصد رسیده باشد؛ دیوار ستبری‌ ست زبر از بتنی سخت، که با صورت به آن می‌خورند. دیواری که هیجده سال پیش آن را برساخته دیدند، و همه چیز با دیدن این دیوار از دور، در کم‌تر از چند دقیقه خبر ساعت دو بعدازظهر گرم ۱۳۶۷ تمام شد و، دود شد و، پودر شد و، به تلخیِ خاطره پیوست و، خلوت حیرانی و، زنده‌ماندن به شرطِ ویرانی. این همان دیوار است، اما این‌بار نه به تماشا از دور، که صورت‌های چین‌برداشته‌ی ما ست که به زبری آن می‌خورد و می‌خراشد این پوست نازک را.

دیواری بی‌رحم و پر از شیار که در هر باریکه‌اش، دندانه‌هایی از خاطره‌ای دور را می‌شود به سرانگشت سایید؛ دیواری آکنده از نقش‌های کودکانه ـ به همان سادگی و راستی ـ از خدا و خاک، از شوق نبودشدن تا بودشدن، از میل مبهم به جاودانگی در سایه‌ی نگاه ستایش خلق، از آشفتگی موها در باد، از بغض پاره‌گوشتِ خون‌آلودِ دوستی در آغوش، از دردِ گوش خوابیده بر زمینِ سراسر سوت انفجارها و شِنیِ تانک‌ها و ویز تندگذر گلوله‌های تیز، از غربت تکه‌‌کاغذهای دست‌به‌دست تا در ِ خانه‌ای، از شرم نگاه‌های پنهان و گریان زیر چادرهای مادرانه و خواهرانه، از سوز ناله‌های سکوت‌شکن شب‌های دراز پرستاره‌ی دشت جنوب تا آسمان نزدیک کوه‌های شمال غرب، از…

چه ابلهانه می‌نماید آرزوی این که کاش نبود آن جنگ و آن سال‌ها، تا نمی‌بود این روزهای بازارگرمی ِ جنگ‌فروشی؛ اما بود. این دیوار، من یکی را سه‌بار برجا کوفته است؛ نخست همان هیجده سال پیش که از آن سوی کانال ماهی شلمچه با شتاب لندکروزهای انباشته از آدم‌های گیج و حیران گریختیم و رزمنده‌ای را دیدیم که می‌دوید تا جان به در بَرَد، اما گلوله‌ی‌ تانک ـ خودِ گلوله‌ی سنگین و مستقیم تانک ـ به آنی، نیم ِ بالایش را با خود برد و پاهایش چند قدمی دوید و افتاد و ماند، و فردای آن روز، خبر دو بعدازظهر رادیو از بلندگوی مقر، به تلخی و خون‌باریِ خبر مرگ فرزند در فضا می‌پیچید. بار دوم، همین چند سال پیش بود که چفیه، یادمان آن همه زندگی در جنگ را بر گردن آشفته‌مردی دیدم جنگ‌نرفته، که اگر نزدیک‌ترش می‌شدم، به جای دشمن‌اش مرا می‌کشت، و اینک سوم‌بار است که این دیوار به‌یکبارگی یک کلیک، قد برمی‌کشد برابرم و پیش از آن که فرصت ایستادن بیابم، از شدت برخورد، به زمینم می‌زند و به ثانیه‌هایی چند، آواری از خاطراتِ آن همه نمردن‌ها را بر سرم می‌ریزد.

با جنگ مخالف‌ام، اما در کنار شوق خوفناکی که درونم را می‌لرزاند از بزرگی و درستی وصف‌ناپذیر آن همه «مرد» در جنگ، روزهایی را حسرت می‌کشم که مردم دو دسته‌ی یک‌دل بودند؛ همراهان با جنگ و گریزندگان از جنگ؛ هر دو یک‌دل و یک‌زبان و هم‌پشت. اکنون «یک‌دلی» و «مردی» که هیچ، نه از «دل» خبری ‌ست، نه از «زبان» و نه از «پشت»… نامه‌های بعدی، کی و چگونه به مقصد خواهند رسید؟