خبر را که دیدم، به همسرم گفتم: یه خبر بد بدم؟
گفت: ها؟! کسی مرده؟!
گفتم: هِه، آره، شکیبایی، خسرو، هامون.
سرِ پا مات ماند در آشپزخانه و خیره نگاهم کرد. دوباره لبخندی تحویلاش دادم و برگشتم پای میز کارم؛ که یعنی خب، مرده دیگه. چند ثانیهای دوباره به مونیتور نگاه کردم و صدای فرستادن اساماسهای همسرم را میشنیدم. هامون مرده بود. پسرم آمد که: چی شده بابایی؟
خسرو شکیبابی سکته کرده بود و از دست رفته بود. نگاهاش کردم. گفتم: یکی که خیلی دوستاش داشتم، رفته پیش خدا، بابایی.
گفت: مثل ننه که رفته پیش خدا؟
الان باید میرفت؟ زود نبود؟
گفت: آره بابایی؟
گفتم: اوهوم…
و ناگهان بلند گفتم از اتاق که: شکیبایی مرد، بیا این بچه رو ببر تا خفه نشدم…
وقتاش نبود حالا، نه. حقمان هم نبود حالا، نه. مگر چند نفر در زندگیتان هست که خبر مرگشان استخوان روحتان را میشکند؟ باید فیلم «هامون» را دوباره ببینم. باید زار بگریم؛ مثل چهار سال پیش که عزیزترینِ زندگیام را از دست داده بودم. چرا خسرو شکیبایی را این قدر دوست میداشتم؟
محبوبیت خسرو شکیبایی جنس ظریفی دارد انگار. این درست که شخصیت دوستداشتنی «هامون» در جان و ذهن خیلی از ما برای همیشه زندگی میکند، ولی به جرأت میگویم که در میان خیل بازیگران قدیم و جدید، شکیبایی، محبوبیتی از جنسی دیگرگونه داشت. دوستداشتنی بودناش حتا با محبوبیت «عزتالله انتظامی» بزرگ هم فرق میکند. سخنم بر کمی و زیادیِ آن نیست؛ این است که میخواهم بدانم شما، هریک، خسرو شکیبایی را چرا اینقدر دوست داشتید و اکنون چرا اینطور مبهوت ماندهاید از رفتن زودهنگاماش؟