خوابگرد

داستان‌های سال، به روایتِ احمد غلامی ـ ۲

یادداشت قبلی احمد غلامی را در بار‌ه‌ی شماری از کتاب‌های داستان سال ۸۶، در این‌جا می‌توانید بخوانید. او وعده داده بود که این رشته یادداشت‌ها را ادامه خواهد داد و چنین نیز کرد. در ادامه، مرور او بر شش کتاب «عشق روی چاکرای دوم» ناتاشا امیری، «کافه پری دریایی» میترا الیاتی، «مرکز خرید خاطره» فرشته ساری، «اژدهاکشان» یوسف علیخانی، ««پشت سرت را نگاه نکن!» فارس باقری، و «آواز جان مریم» علی حسینی را می‌خوانید. [ادامـه]


خیانت‌کاران بالفطره
داستان‌های ناتاشا امیری‎، رعب‌انگیز است. بدبینی و شک میان آدم‌های داستان‌های او موج می‌زند. آدم‌هایی که عشق را باور ندارند و مردها خیانت‌کاران بالفطره‌اند. مردهایی که عشق را باور ندارند و به‌دنبال تنوع و تکثرند و زنان در این رابطه یا به وضعیت خودشان تسلیم می‌شوند یا به مردان دیگر. ناتاشا امیری به شکلی رعب‌انگیز رابطه‌ها را به سخره می‌گیرد. مردان در داستان‌های او منفور و زنان تحقیرشده‌اند. ناتاشا امیری با این‌که در اکثر داستان‌های مجموعه‌ی «عشق روی چاکرای دوم» به رابطه‌ی زنان و مردان می‌پردازد، نگاه‌اش ساده و رمانتیک نیست و از رابطه فضایی دلهره‌آور می‌سازد که در نوع خودش بدیع است. گاه این فضای دلهره‌آور رنگ افسانه می‌گیرد و شخصیت داستان گیله‌خاتون در داستان «غم میان بادهای موسمی» می‌شود که هرگز مردی را تجربه نمی‌کند و با غمبادی به اندازه‌ی یک طالبی در زیر گلو، زندگی اسف‌باری را در زیرزمینی تاریک و نمور سپری می‌کند و آن‌چه از او می‌ماند، فقط یک چمدان پر از خرت و پرت‌های بی‌ارزش است.

همه‌ی قهرمانان ناتاشا امیری که البته نمی‌توانید نام قهرمان بر آن‌ها بگذارید، زن هستند و مردان حضوری کم‌رنگ دارند یا غایب‌اند و فقط اثری از آن‌ها دیده می‌شود که آن اثر نیز نفرت‌انگیز است. نطفه‌ای درون رحم فریده و مهتاب که یکی را به خودکشی در روستای تاریخی فهرج وامی‌دارد و دیگری را افسرده و نادم از رابطه‌ای تمام‌شده بر سر چاه تاریخی فهرج می‌نشاند تا به سقوط‌اش معنای تاریخی بدهد. ناتاشا امیری به صراحت در داستان «چهل روایت دخترانه» می‌گوید که ظلم به زنان در ایران، ریشه‌ی تاریخی دارد. زنانی که نمی‌توانند انتقام خود را به شکلی قانونمند از مردان بگیرند. اگر قرار است کسی هم انتقام بگیرد، ناهید سراج است. «عشق روی چاکرای دوم» که با آگاهی از ضعف مردان و اهمیت رابطه‌ی جنسی در ذهن آنان دام می‌گستراند تا انتقام خود را از آنان بگیرد. ناهید سراج نه‌تنها دست دکتر «صاد» را خوانده، بلکه همه‌ی مراحل دوز و کلک مردان را برای ایجاد رابطه یا سوءاستفاده‌ی جنسی از زنان خوانده است.

نقطه مقابل ناهید سراج‎، قهرمان داستان «من به توان تو»، پریس است که حسادت به خواهرش یا علاقه‌ به شوهر خواهرش را پنهان می‌کند و در چاردیواری اتاق خودش از خود انتقام می‌گیرد. او با فرافکنی باورهای تلخ خود در باره‌ی مردان، زندگی پری خواهرش را به باد انتقاد می‌گیرد و مسعود شوهرش را تحقیر می‌کند. پریس در تحقیر مسعود پرده از راز خود برمی‌دارد. او از مردان بیزار است، چون نمی‌تواند آن‌ها و عشق‌شان را باور کند و ناچار است امیال خودش را سرکوب کند.

سرکوب خودخواسته‌ی امیال جنسی زنان داستان ناتاشا امیری از آنان موجودی سازش‌ناپذیر می‌سازد. گویا آنان دو راه بیش‌تر در پیش رو ندارند: سرکوب خود یا حراج خود برای سوءاستفاده‌ی مردان. حتا اگر این مرد شوهر شرعی زن باشد‎، در داستان «آن‌که شبیه تو نیست» شیرین شربیانی خودش را زیر تیغ جراحان زیبایی سلاخی می‌کند تا شوهرش را با هر ترفندی شده، نگاه دارد؛ شوهری هرزه و چشم‌چران و زورگو که اعتنایی به اعتراضات شیرین نمی‌کند و گویا با زن یا زنان دیگری نیز رابطه دارد. شیرین هم سعی می‌کند با سکوت یا فریب خود زندگی‌اش را حفظ کند؛ زندگی‌ای که ارزش حفظ ندارد. بدون استثنا، داستان‌های مجموعه‌ی «عشق روی چاکرای دوم» فضای تیره‌ی یأس‌آلود و بدبینانه‌ای دارد. کتابی است که خواندن آن را به مردان توصیه می‌کنم که بدانند تا چه اندازه می‌توانند در چشم زنان منفور باشند. بهترین داستان این مجموعه «آن‌که شبیه تو نیست» است، البته نه به‌دلیل مضمون نو یا برتر از دیگر داستان‌ها؛ صرفاً به‌دلیل روایتی حرفه‌ای و پخته از یک داستان ساده با مضمونی اجتماعی. زبان روایت و زاویه دید ناتاشا امیری در این داستان بی‌نظیر است و توانایی او را در نویسندگی نمایش می‌دهد. داستان‌های مجموعه‌ی «عشق روی چاکرای دوم» با اصول و استانداردهای داستان‌نویسی امروز مطابقت دارد؛ اگر حتا شما این داستان‌ها را نپسندید و به مزاج‌تان خوش نیاید.

کافه‌ی آدم‌های تنها
«کافه‌ی پری دریایی» نوشته‌ی میترا الیاتی تجربه‌ی تازه‌ای برای او در نوشتن است. او تلاش کرده تا با ایجاز و هرس جدی واژه‌ها از جمله‌های توصیفی، با نثری صریح و عریان و به‌دور از لفاظی، داستان‌هایی خلق کند که بازگوکننده‌ی خشونتی پنهان در روابط بین آدم‌های متمدن و شهری ست. داستان «کافه پری دریایی» از این مجموعه نقطه عطف این سبک و سیاق است. مردمی جمع شده‌اند تا کافه‌ای را که تا دیروز نماد شادنوشی‌های‌شان بود به آتش بکشند و ویران‌اش کنند. نماد این شادنوشی همان زنی ست‎، تمثالی ست‎؛ مجسمه‌ای که راوی داستان به آن عشق می‌ورزد و می‌خواهد در این گیر و دار که مردم در اندیشه‌ی آتش‌سوزی هستند، این نماد شادخواری را برباید. میترا الیاتی در این داستان همه‌ی حوادثی را که موجب این دگرگونی در مردم شده، حذف می‌کند. و حتا در حد یک واژه نیز از آن حادثه نام نمی‌برد و با اعتماد به حافظه‌ی تاریخی خوانندگان‌اش، داستان‌اش را در فضایی درماتیک خلق می‌کند.

داستان «کافه پری دریایی» پتانسیل پرداخت بیش‌تر از این را هم دارد، اما سبک میترا الیاتی و بیم او از رمانتیک شدن فضای داستان، او را از این کار بازداشته است. آن‌چه بیش از هر چیزی در داستان‌های این مجموعه زیبنده‌تر از دیگر اجزای آن است، هماهنگی فرم و شخصیت‌های داستان است. آدم‌های داستان در عین تنهایی و انزوا، نسبت به یکدیگر احساس‌های متضادی دارند. احساس‌هایی از جنس عشق و خشونت. و فرم صریح و عریان داستان با این خصوصیات آدم‌ها با یکدیگر خوب چفت شده است.

داستان «رفاقت»‎، داستان دو رفیقی ست که یکی در عشق به او خیانت می‌کند و دیگری در زمانی‌که باید دست یاری بدهد، به فکر انتقام می‌افتد و عاقبت از این مثلث عشقی رابطه‌ای کور برجای می‌ماند. داستان «نود»‎ نیز داستان زن و شوهری ست که جدا از یکدیگرند و ناچارند چند صباحی در جلو پدرزن، نقش زوج‌های خوشبخت را بازی کنند. نقشی که باز هم در میان عشق و خشونت بی‌سرانجام می‌ماند. داستان «بالابر» نیز این‌گونه است. کارگری که می‌خواهد خودش را از طبقه‌اش جدا کند و بالا بکشد، اما پیش‌بینی این شکست بسیار ساده است؛ در رفتار استادکار کارگر و بالابری که هر دم خراب می‌شود و در میانه‌ی راه از رفتن باز می‌ماند. داستان «آسمان خیس» با داستان «زیر باران» از یک جنس هستند. هر دو زندگی‌های برباد رفته را به تصویر می‌کشند. البته داستان «زیر باران» پخته‌تر است‎: زن و شوهری که از یکدیگر جدا شده‌اند و هر دو خود را، و بهتر است بگویم تأیید رفتار خودشان را، در کودک‌‌شان جست‌وجو می‌کنند.

داستان «نامه به یک دوست قدیمی» اوج تضاد عشق و خشونت است. دو زن که دوستی دیرینه‌ای دارند، در مقطعی از زندگی رو در روی یکدیگر قرار می‌گیرند. ناتاشا معشوقه‌ی همسر رؤیا می‌شود و رؤیا با زیرکی نامه‌ای برای ناتاشا می‌نویسد. در این نامه یادآور خاطرات دور و دراز دوستی خود با ناتاشا می‌شود و با صراحت پرده از شخصیت شوهرش برمی‌دارد. در هیچ جای نامه، بغض و حسدی متوجه ناتاشا نمی‌شود. گویا این‌بار رؤیا نمونه‌ی زنی ست که به احساسات غریزی خود غلبه می‌کند تا راه نجاتی برای دوست قدیمی‌اش ناتاشا و خودش بیابد. راهی که توأم با عشق و عزت به نفس باشد. آدم‌های مجموعه داستان «کافه پری دریایی» جدا از هم زندگی می‌کنند و سرنوشت‌شان اگرچه گاه نزدیک به هم است، اما بی‌تأثیر است.

طعم بی‌طعمی
نوشتن درباره کارهای فرشته ساری خیلی سخت است. او شاعر و نویسنده است و از دهه‌ی هفتاد تاکنون گاه پیوسته و گاه ناپیوسته کار کرده است. نام او از اوایل همان دهه‌ به سر زبان‌ها افتاد و به‌سرعت مشهور شد. الان کم‌تر کسی در حوزه شعر و داستان است که نام فرشته ساری را نشنیده باشد. اما متأسفانه هیچ‌یک از آثار او متناسب با آوازه‌ی او نیست. مجموعه داستا ن «مرکز خرید خاطره» هم از این قاعده مستثنا نیست. در داستان‌های این مجموعه بدون استثنا، جرقه‌هایی از فکرهای تازه و بکر دیده می‌شود. اما این فضای بکر در حد تجربه مانده و این از نویسنده‌ای چون فرشته ساری که در مرحله‌ی پختگی ست، پذیرفتنی نیست.

«ابوالهول» داستانی ست وهمی. دختری با کوله‌باری بر دوش به کاروان‌سرایی می‌رسد و در آن‌جا مجذوب دختری می‌شود با شال فیروزه‌ای. پس از گفت‌وگویی کوتاه، زنانی سیاه‌پوش می‌آیند و دختر را با زور سوار وانتی می‌کنند و می‌برند. روای که مجذوب دختر شده، عقب وانت می‌پرد و با او راهی می‌شود. اما در راه دختر در چنگه‌ای از ابرهای فیروزه‌ای و اخرایی در افق تحلیل می‌رود. از این‌جا به بعد او جای دختر را می‌گیرد و زنان هم انگار از اول او را با زور سوار وانت کرده‌اند. دختر هرچه فریاد می‌زند و هرچه می‌گوید، گوش شنوایی نیست. انگار زنان کر و لال‌اند. او را در اتاقی حبس می‌کنند و نظاره‌گر مجلسی می‌شود که بی‌شباهت به مجلس ختم نیست. مجلس ختمی که او فقط تماشاگر آن است. دست‌آخر او را باز زن‌ها سوار وانت می‌کنند و بالای قبری می‌برند که راوی هر قدر تلاش می‌کند تا روی سنگ قبر را بخواند‎، نمی‌تواند. نمی‌دانم‎، داستان چه می‌خواهد بگوید. آیا دختر شال‌فیروزه‌ای همین راوی ست که مرده بود؟ راوی مرده بود و آن دختر شال‌فیروزه‌ای فرشته‌ای بود که او را با دیار مرگ آشنا می‌کرد؟ این فضا و این آدم‌ها توهم بودند؟ این ابهام و پیچیدگی نمی‌گذارد خواننده لذتی از متن ببرد. اگرچه ترکیب چیزهای مدرن چون موبایل‎، کامپیوتر (لپ‌تاپ) با فضاهای وهمی و سنتی جذاب از آب در آمده، ولی در حد تجربه باقی می‌ماند.

«گزارشی از آینده» گزارش فکر و ایده‌ای ست که امکان تحقق آن در آینده وجود دارد‎، این ایده و فکر، تولید انسان است. نویسنده در پایان می‌گوید این فکر را تبدیل به داستان نمی‌کند‎، چون امکان دارد آینده از این مسیر نرود. «فرد بی‌شماره» داستان مردی ست که کد ملی نمی‌گیرد. نگرفتن کد ملی باعث می‌شود ساختار و سیستم اجتماعی که براساس نظمی جدی شکل گرفته به‌هم بریزد. ولی فرد بی‌شماره حاضر نیست خودش را از این برزخ خلاص کند و شماره ملی دریافت کند. او با عدم دریافت شماره ملی یا درواقع احراز هویت جدید، زندگی‌اش بیش از پیش سخت‌تر و تحمل‌ناپذیر‌تر می‌شود.

پرمایه‌ترین داستان این مجموعه که می‌توانست داستان بی‌نظیری شود «یادداشت‌های ناتمام یک نیوشا» ست. مردی در مؤسسه‌ای کار می‌کند که کارش شنیدن یا در واقع، هم‌کلام شدن با آدم‌هایی ست که نیاز به حرف زدن دارند. این مؤسسه قوانینی سفت و سخت دارد که اگر کسی از آن تخطی کند از کار برکنار می‌شود. این مستمع که خودش جدا از زن و فرزندانش زندگی می‌کند، با زنی به نام W حرف می‌زند. آن‌ها در تمام مدت گفت‌وگو به زیر و بم علایق هم پی می‌برند و مستمع از حد مقررات خارج می‌شود. از طرف دیگر مشتری‎، مستمع را تهدید به قتل کرده است. این نگرانی به‌اضافه نگرانی حضور زنش در مؤسسه به‌عنوان یک مشتری‎، مستمع را پاک به‌هم ریخته است. مستمع وقتی می‌فهمد که زنش هم می‌تواند جزء مشتری‌ها باشد و با یکی از همکاران او درباره‌ی زندگی خصوصی‌اش حرف بزند، به مؤسسه نامه‌ای می‌نویسد و شرط می‌گذارد ادامه همکاری او با مؤسسه منوط به نپذیرفتن همسر سابق او به‌عنوان مشتری ست. این یک طرف قضیه است. او برای رها شدن از W هم باید فکری بکند. سوژه‌ی داستان بکر و جذاب است و استعداد فراوانی برای پرداختی متناسب دارد که تبدیل به داستانی مؤثر و ماندگار شود. اما متأسفانه این اتفاق نمی‌افتد و همه‌چیز در داستان به‌جای آن‌که ساخته شده و شکل داستانی به خود بگیرد، تعریف می‌شود. مهم‌تر از همه معلوم نمی‌شود بین مستمع و W چه حرف‌هایی رد و بدل شده است.

خودِ داستان «مرکز خرید خاطره» هم سوژه‌ی خوبی دارد. خود همین فکر که در آینده آدم‌ها می‌توانند خاطره‌های خود را در مرکزی بفروشند، زیباست. به‌خصوص آن‌که در ادامه‌ی داستان می‌فهمیم نیای راوی حاضر نیست حتا به بالاترین قیمت، یکی از خاطراتش را که شخصی‌ترینِ آن‌هاست بفروشد. داستان «فیلم» نیز به‌گونه‌ای غیرمستقیم می‌خواهد نمایشی از خیانت زنی به شوهرش باشد. خیانتی که موجب طلاق آن‌ها شده است. داستان «پانزده آذر» نیز داستان درماندگی آدم‌های تهرانی است. آدم‌هایی که مصیبت‌های خود را با یکدیگر تقسیم می‌کنند و تنها مرجع یاری‌دهنده‌ی آن‌ها خداست. راوی توی تاکسی نشسته و به شرح این مصیبت‌ها گوش می‌دهد. مجموعه داستان «مرکز خرید خاطره» خرده‌ریزهای جذابی دارد، ولی متأسفانه هیچ‌یک از داستان‌ها طعم واقعی داستان ندارند.

همه‌چیز، ابزار داستان است
بارها رفته بودم کتاب «اژدهاکشان» نوشته‌ی یوسف علیخانی را بخوانم، اما روی جلدش مرا پس می‌زد و با بی‌میلی کتاب را کنار می‌گذاشتم. البته اسم کتاب هم بی‌تأثیر نبود. در زمانی‌که برخی آدم‌ها دست هر اژدهایی را از پشت بسته‌اند‎، حال و حوصله‌ی اژدها و این‌جور چیزها را نداشتم. تا این‌که قصد کردم و کتاب را خواندم. سال‌ها بود کتابی در این حال و هوا نخوانده بودم. داستان‌هایی از روستا‎، باغستان‎، امامزاده و مردمانی که اغلب با پیشوند‎ِ کبلایی یا مشهدی صدای‌شان می‌زنند. داستان‌هایی که توی آن پرنده پر می‌زند و صدای طبیعت مثل سمفونی زیبایی شنیده می‌شود. زمانی بیش‌تر تعجب کردم که می‌دانستم نویسنده‌ی این داستان‌ها یوسف علیخانی است: نویسنده‌ای از نسل کامپیوتر‎، وبلاگ و سایت و این حرف‌ها.

توی اینترنت سفرهای علیخانی را دنبال کرده‌ام. عکس‌هایش را دیده‌ام. او توشه‌ی خوبی دارد جمع می‌کند برای دوره‌ی میان‌سالی. توشه‌ای که نباید آن را به‌راحتی خرج کند. نمی‌خواهم بگویم «اژدهاکشان» اسرافِ این توشه‌هاست. فقط می‌خواهم بگویم یوسف علیخانی هنوز فاصله‌ی کافی و لازم را از برداشت‌های خود یا تحقیقات خود نگرفته و شاید هنوز خودش هم باور نکرده که میلک واقعی در داستان وجود ندارد و میلک داستان ماکوندی علیخانی است که هیچ ربطی به میلک واقعی در نزدیکی قزوین ندارد. برای همین احساس می‌کنم‎، نوعی وفاداری به واقعیت‌های مستند میلک هنوز در داستان‌های او دیده می‌شود و این نکته خیال‌انگیزی داستان‌ها را کم‌رنگ کرده است.

به یوسف علیخانی حسرت می‌خورم. به‌خاطر ثروتی که اندوخته. ثروتی از واژه‌های بکر و نو که هرگز در داستان‌های دیگر آن‌ها را نخوانده‌ام و فضاها و آداب و رسوم مردمی که نویسنده به‌خوبی آنان را می‌شناسد و چون چونه‌ی خمیری به‌راحتی در دست‌هایش ورز می‌دهد. اما هنوز نتوانسته نان برشته و خوش‌طعمی از آن بپزد که پاسخگوی ملاط پرمایه‌ی آن باشد. این خامی بیش‌تر از هر چیز در پایان داستان‌ها دیده می‌شود. یوسف علیخانی آدم‌ها را خوب می‌شناسد‎، خوب پرداخت می‌کند‎، فضاها و روابط لنگ نمی‌زند. اما پایان داستان‌ها به داستان ختم نمی‌شود.

او بهتر از من می‌داند‎ که داستان ابزار نیست. همه‌چیز ابزار داستان است و اگر این‌ها جابه‌جا شود، داستان خلق نمی‌شود. داستان انحصارطلب است و همه‌چیز را می‌خواهد تا خودش را بسازد. یوسف علیخانی جدی و سختکوش این‌ها را بهتر از من می‌داند، ولی او واقعیت یا مستند دروغین را باور کرده است. چیزی به‌نام واقعیت در داستان وجود ندارد. داستان خودش واقعیت است. پس با صراحت می‌گویم یوسف علیخانی هرچه را جمع کرده و اندوخته باید دور بریزد و آن‌چه را در ذهنش می‌ماند، از صافی زمان بگذراند و چیزی خلق کند که حتا آدم‌های میلک هم بگویند این‌جا، هم میلک است و هم نیست، و من یقین دارم در آینده یوسف علیخانی این کار را به نتیجه می‌رساند و از او اثری ماندگار به‌جا خواهد ماند.

ماهی‌ها در جنگ
یکی از ویژگی‌های داستان‌های فارس باقری در مجموعه‌ی «پشت سرت را نگاه نکن!» این است که برخی نشانه‌ها آگاهانه و به‌جا در داستان‌های او تکرار می‌شوند. این نشانه‌ها گاه اشیا هستند، مثل آکواریوم و تلسکوپ، و گاه حیوانات هستند، مثل گربه‎، ماهی و خرچنگ، فضای طبیعی باران و برف که البته بیش‌تر برف می‌بارد. بستر بیش‌تر داستان‌ها جنگ است و جنگ اثر فراوانی بر آدم‌های او دارد. اغلب آدم‌هایی که روان‌پریش هستند و داستانی را که روایت می‌کنند داستان درهم و برهمی است که از ناصافی ذهن آن‌ها گذشته است و جالب توجه آن‌که بهترین داستان‌های این مجموعه اتفاقاً همین داستان‌ها هستند.

«ببین چه بارانی می‌آید!» کامل‌ترین و بهترین داستان این مجموعه است و داستان «برادر کجایی» به سلیقه‌ی من نزدیک‌تر؛ البته با حذف مختصری از داستان، یعنی صحنه‌ی تصاویر اتوبوس. داستان «برادر کجایی» را بیش‌تر از بهترین داستان این مجموعه یعنی «پشت سرت را نگاه نکن» دوست دارم. چون لحظه‌ی عاطفی نابی دارد‎ که هم اثرگذار و هم تصویری ست. اگر این داستان مال من بود، قطعاً بخش تصادف اتوبوس را حذف می‌کردم. راوی داستان برادری دارد که به‌گونه‌ای ضمنی خواننده پی می‌برد که مجروح جنگی ست و تکه‌ای سرب در سر دارد. برادر از ‎آسایشگاه فرار کرده و راوی حدس می‌زند که او به خانه‌ی پدری‌شان رفته است. به‌دنبال او می‌رود و در این مسیر، داستان کودکی او و برادرش روایت می‌شود. داستان به جنگ رفتن برادر، تصویری و سینمایی روایت می‌شود. آن‌ها از میان نظامیان که رژه می‌روند، رکاب‌زنان می‌گذرند. برادر آن‌قدر سریع رکاب می‌زند که برادر بزرگ‌تر او را گم می‌کند. در انبوه سربازان و صدای مارش‌های نظامی، خسته به خانه باز می‌گردد. پدر سراغ برادر کوچک‌تر را می‌گیرد. اما لحظه‌ای بعد دوچرخه بی‌سوار بازمی‌گردد و خواننده می‌فهمد او به جبهه رفته است. در یک برش تصویری از رژه نظامی، بخش زیادی از داستان روایت می‌شود. برادر بزرگ‌تر در جست‌وجوی برادر کوچک‌تر و بعد از تصادف اتوبوس به مردی می‌رسد که کنار آتش نشسته و در تاریکی و سرما خود را گرم می‌کند. معلوم نیست این برادر کوچک‌تر است یا نه. فقط مرد از برادر بزرگ‌تر می‌خواهد کنار آتش بنشیند و خودش را گرم کند. مرد به برادر بزرگ‌تر زین دوچرخه‌ای را می‌دهد که روی آن بنشیند. برادر بزرگ‌تر کنار آتش می‌نشیند و با خود زمزمه می‌کند: «برادر کجایی…» کاش داستان این‌جا تمام می‌شد و جمله‌ی آخر که مرد گفت: «توی تاریکی‎، تاریکی.» حذف می‌شد. این جمله‌ی آخر اگرچه صراحت دارد، اما باز مبهم است و چیزی را آشکار نمی‌کند. توی تاریکی صراحتی مخل دارد که نه رازی از داستان را آشکار می‌کند و نه به رازآمیزی آن کمک مؤثری می‌کند.

آدم‌های داستان‌های «ببین چه باران می‌آید»‎، «خرچنگ» و «خرس‌های قطبی» آدم‌هایی روان‌پریش‌اند. آدم‌هایی که از جنگ آسیب جدی دیده‌اند. در داستان «ببین چه باران می‌آید»‎ با مردی روبه‌رو هستیم که هویت خود را گم کرده و حتا هویت افراد دور و بر خودش را هم اشتباهی می‌گیرد. او آقای یعقوبی ست یا آقای رضائیان یا خلیل. او آدمی مؤدب و تحصیل‌کرده یا مردی ست با گذشته‌ای پر از شوخی‌های رکیک. هیچ‌یک از این آدم‌ها ما را به قطعیتی در باره‌ی شخصیت واقعی او نمی‌رسانند. حتی او زنِ دوست و هم‌رزم دوران انقلاب خودش را به‌جای نسرین، زن خودش اشتباه می‌گیرد. آن‌چه انگار قطعیت دارد، حوادثی چون جنگ و انقلاب است و آدم‌هایی که از این گذرگاه جان به سلامت نبرده‌اند. تکرار نام مجید، دوست انقلابی یا هم‌رزم دوران جنگ مرد، ضرب‌آهنگ و ریتمی حرفه‌ای به داستان داده است.

داستان «خرچنگ» داستان مردی ست که زندگی‌اش به یک خرچنگ گره خورده است. گویا این خرچنگ مفلوک که نیاز به حامی دارد‎، خودِ اوست. خرچنگی از میان صدها خرچنگ دیگر. خرچنگی که چون خود مرد گم‌شده‌ای در شهری بزرگ است. مرد نمی‌داند زمان چه ساعتی و روز چه روزی ست و او قرار بوده به کجا برود. راه رفتن خرچنگ روی شیشه‌های مشبک نورانی سرد پارک، تأکید بر سردرگمی هر دو آن‌هاست. «خرس‌های قطبی» دیالوگ یک‌طرفه‌ی مردی روان‌پریش است که از جنگ بازگشته، اما با خاطره‌ای تلخ در ذهن که او را آزار می‌دهد و رهایش نمی‌کند؛ خاطره‌ای از جنگ که ناچار شده لقمان دوستش و برادر همسرش را جا بگذارد یا در رفتاری ناخواسته بکشد. این راز سربه‌مهر را نمی‌تواند به همسرش بگوید و این راز چون زخمی کهنه او را ذره‌ذره می‌خورد و از پای درمی‌آورد. شیوه‌ی داستان بر اساس دیالوگ است. چون این دیالوگ یک‌طرفه است و از آن‌طرف تلفن کسی پاسخ مرد را نمی‌دهد، او با خود واگویه می‌کند. گویا خودش با خودش. اکثر داستان‌های مجموعه‌ی «پشت سرت را نگاه نکن» به‌جز داستان‌های «… و ماه»‎، «بخار در آیینه» و «بازی» قابل قبول‌اند و اگرچه «پشت سرت را نگاه نکن» نام هیچ‌یک از داستان‌های مجموعه نیست، ولی به‌گونه‌ای، بر همه‌ی آن‌ها دلالت دارد.

خانه‌ای از شن و مه
«آواز جان مریم» مجموعه داستان علی حسینی هفت داستان دارد که به‌جز داستان «تب طلا»، بقیه سوژه‌های خوبی دارند. داستان «این‌همه باران تا به کی» به زندگی از هم پاشیده‌ی زن و مردی ایرانی در خارج از ایران می‌پردازد و نویسنده قصد دارد با تکیه بر روابط پدر با فرزندان‌اش، احساس خواننده را تحریک کند و عمق شکاف خانواده‌های ایران در خارج از کشور را مؤثرتر جلوه دهد. «یک روز تنهایی» یک‌جورهایی شبیه داستان‌های آلیس مونرو است که پذیرفتنی از آب درنیامده است. زن و شوهری که سه سال از ازدواج‌شان می‌گذرد و گویا زندگی توریستی را پشت سر می‌گذارند، به لحظه‌های آخرین تجربه‌ی زندگی مشترک خود نزدیک می‌شوند. البته نویسنده چنین چیزی را به صراحت نمی‌گوید و حتا خواننده از اختلاف سلیقه‌ی آن‌ها نیز باخبر نمی‌شود. اما از فحوای کلام مرد و زن و فضای داستان این‌گونه دستگیرش می‌شود که آن‌ها کم‌کم به آخر خط نزدیک می‌شوند. مرد احساسی‌تر و رمانتیک‌تر است و زن همانند آدم‌های داستان‌های امروز ایران، کمی بی‌خیال و سرِ ‌حال و زیبا.

داستان «یک روز تنهایی» اگرچه مضمونی نو ندارد، اما جغرافیا و آدم‌های آن نو هستند با پرداختی متوسط. داستان «کوه نور» سوژه‌ی خیلی خوبی دارد. مردی که سوارکار است و اسب پرورش می‌دهد‎، ورشکسته شده و ناچار می‌شود اسب‌هایش را که تا سرحد جنون دوست دارد، بفروشد. این بار دوم است که زندگی او به خط صفر می‌رسد و دوباره باید از آن‌جا آغاز کند. یک‌بار دیگر در زمان انقلاب نیز او ناچار شده اسب‌هایش را رها کند و از ایران برود. اما تجربه‌ی این دومین شکست برایش سخت و دشوار است. او مجنون‌وار در رؤیاهایش اسب سفیدی را می‌بیند که شیهه می‌کشد و از دور چون «کوه نور» است. خانه‌ی رؤیاهای مرد یک‌بار در سرزمین مادری‌اش بر باد می‌رود و یک‌بار در غربت. انگار او نفرین‌شده‌ای ست که نمی‌تواند خانه‌ی رؤیاهایش را در جایی بنا کند.

داستان «بادکنک‌های رنگین» بر سنت خاطره‌نویسی استوار است. راوی داستان از خاطرات دوران کودکی‌اش می‌گوید و از دوستی به نام بشارت که اسطوره‌ی نوآوری در بازی‌های دوران کودکی بود. اما دست تقدیر او را که هوش سرشاری دارد و دلش می‌خواهد خلبان شود، به‌سوی رانندگی کامیون سوق می‌دهد. او هم‌زمان با شور التهاب روزهای انقلاب، به مخالفتی ابتکاری از جنس کارهای کودکی‌اش دست می‌زند و کامیون‌اش در تعقیب پلیس تصادف می‌کند و واژگون می‌شود. داستان به‌صورت فلاش‌بک روایت می‌شود.

گره داستان «تب طلا» از میانه لو می‌رود و ادامه‌ی آن برای خواننده سخت است. مرد طلافروش که با زد و بند به مال و منالی رسیده، یک شبه همه‌ی دار و ندارش را دزد می‌برد. داستان مضمون خاصی ندارد و بر شیوه‌ی دزدی دزدان، گره‌افکنی شده که این شیوه بسیار زود لو می‌رود. «شیشه‌ی عمر» داستان قاچاق است. مردی که از راه قاچاق روزگار می‌گذراند، پس از کشته شدن ستوان روزگار به‌دست ناشناسی ناچار می‌شود از خانه و زندگی‌اش متواری شود. خودش و زنش. «کوبش دارکوب» با این‌که یک نوشته‌ی احساسی ست و خیلی بر سنت داستان‌نویسی شکل نگرفته، اما یکی از قصه‌های خوب مجموعه است. «کوبش دارکوب» که اسم کل مجموعه از دل آن بیرون آمده ـ آواز جان مریم ـ روایت زندگی آدم‌های متنوع و گوناگونی از ایرانیان خارج از کشور است که هریک با رؤیا و آرزوها و روحیات خود دور هم جمع می‌شوند. توصیف‌های بکر داستان از طبیعت مه‌آلود جنگل، فضایی شاعرانه و رازگونه به داستان داده است. فضایی که دلتنگی در آن موج می‌زند.