خوابگرد

در سودای شترمرغ!

حاشیه‌نویسی‌ ِ جشنواره‌ای محمدحسن شهسواری (۸)
درست ساعت پنج بعدازظهر جمعه، نوزده بهمن‌ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی، در میانه بیست و ششمین جشنواره فیلم فجر و در سالن انتظار سینما صحرا، شاهد رد و بدل شدن جملاتی بودم که تکلیف من را با هنر و فرهنگ این مرز و بوم روشن کرد. جوان سلیم‌النفسی که مسئول ارائه خدمات به اهالی محترم رسانه بود (متعلق به یکی از شرکت‌هایی که چیز مفت به خلق‌الله می‌دهند) داشت با یکی از اصحاب رسانه درد دل می‌کرد: «به این‌ها می‌گویند اهل فرهنگ و هنر؟ والله دور از جون شما من بی‌فرهنگ‌تر و بی‌شعورتر از این‌ها ندیدم.» آن آقای اصحاب رسانه‌ای به جای چشمان گشاد شده من پرسید: «چرا؟». آن جوان دل‌شکسته گفت: «انگار ما نوکر پدرشان هستیم و ارث‌شان را خورده‌ایم. می‌آیند جلو و می‌گویند یه چایی بده بینیم. خدا نکنه کاری برامون پیش بیاد. بابامونو میارن جلو چشمامون از بس غر می‌زنن و می‌رن زیر آب‌مون رو پیش مسئول‌مون می‌زنن.» آقای رسانه‌چی گفت: «حالا چی شده؟». جوان چایی را داد دست آن آقا و گفت: «روزی که قرار بود از شرکت، کسایی رو انتخاب کنند برای فروش و خدمات در طول جشنواره، من خودم داوطلب شدم بیام این سینما. کلی ذوق و شوق داشتم که هر روز کلی آدم حسابی می‌بینم. اما با این رفتار …» راستش سریع کارتم را در اولین جایی که ممکن بود قایم کردم و دیگر قرار را صلاح ندانستم و گوش‌هایم را گرفتم و فرار را ترجیح دادم. جوان است دیگر. ساده‌دلانه گمان می‌کند فرهنگ از دل فرهنگ بیرون می‌آید. [ادامـه]

همین جوری‌ها بود که «علی‌‌محمد قاسمی» را دیدم. او را از دوران خوابگاه می‌شناسم که همشهری «یعقوب یادعلی» بود و گاهی به ما سر می‌زد. علی‌محمد از آن عاشقان درجه یک سینما است، سینمایی که خودش دوست دارد و بیشتر از همه به سینمای امیر نادری نزدیک است. این قدر باحال و همیشه خندان است که هر دو سال یک بار که می‌بینمش و چند دقیقه، کلی لذت می‌برم از زیارتش. علی‌محمد فیلم‌بردار فیلم «چراغی در مه» اولین ساخته بلند «پناه‌برخدا رضایی» بود. کارگردان در خلاصه داستان فیلمش در مجله فیلم آورده: «زنی منتظر است و …» و برای توضیح اضافه کرده:‌«… و آسمان و زمین و هر چه در اوست، همه در حال ذکرند.» به نظرم برای توضیح فیلم همین کافی است. فقط این که زن منتظر همسرش هست که همه می‌گویند دیگر نمی‌آید چون شهید شده. کارگردان فیلم را از نوع معناگرا می‌داند. از آن دست فیلم‌هایی است که این روزها اصلا دوست‌شان ندارم. با ریتمی کند، کم دیالوگ (که همان‌ها هم زیرنویس شده) و تقریبا بدون داستان. اما از حق نگذریم بسیار شریف بود و خلاف سایر فیلم‌های که ادعای معناگرایی دارند، متظاهرانه نبود. اشکالش فقط این بود که من دیگر از این جور فیلم‌ها خوشم نمی‌آید. در جلسه‌ی پرسش و پاسخ هم «پناه‌پرخدا» را آدم صادقی دیدم که عاشق همین سینماست و فیلمش را دلی ساخته و بسیار آن دوست دارد و در جواب یک نفر که پرسید: «فکر نمی‌کنید فیلم کندی ساخته‌اید؟‌» گفت: «بهتر است بگوییم فیلم آرامی است. کند، کمی کم‌‌لطفی است برای این نوع سینما.». فیلمبرداری علی‌محمد قاسمی هم مثل همیشه محشر بود.

از سالن که بیرون زدم به دنبال پای غیبت چشم می‌گردانم که یکی از دوستان وبلاگ‌نویس من را دید و گفت: «داری دنبال پای غیبت می‌گردی، ما هستیم‌ها.» گفتم الان بیشتر ترجیح می‌دهم گوش وایستم. آن دوست آمده بود برای دیدن فیلم میرکریمی. گفت: «آدم شوخی و جدی تو را نمی‌فهمد و معلوم نیست از «به همین سادگی» خوشت آمده یا نه.» برایش تکرار کردم فیلم میرکریمی در ساختار و در نوع خودش و آن چیزی که پس پشت ذهن کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس می‌گذشته، کاستی خاصی ندارد اما برای آن‌هایی که ادبیات زنان ما را در ده سال گذشته خوانده‌اند، بسیار ملال‌آور است. او که فیلم را دیده بود حرفم را تایید کرد. در جلسه مطبوعاتی فیلم میرکریمی، «احمد میراحسان» که بسیار قابل احترام است برایم، یادداشتی فرستاد بالا که اول میرکریمی خواست بخواند، دید نمی‌تواند، داد دست «شادمهر راستین». ظاهراً یک بار میراحسان با میرکریمی قرار گذاشته بوده اگر بار دیگر فیلم خوبی بسازد چیزی درباره‌اش ننویسد اما اگر بد باشد، منتظر نقد آتشین او باشد. حالا میراحسان می‌گفت خوشحال است که می‌خواهد قرارش را بشکند. چون فیلم میرکریمی چند بار پشت پلک‌هایش را خیس کرده. چند نفر منتقد جدی و درست و حسابی که مخالف حرف‌های میراحسان بودند، به اعتراض سالن سینما را ترک کردند. به نظرم آقای میراحسان عزیز، یا ادبیات این سال‌های ما را نخوانده، یا خوب نخوانده. مثلا داستان کوتاه «ما سکوت» نوشته‌ی «ناتاشا امیری»، همین مضمون فیلم میرکریمی را بسیار هنرمندانه‌تر روی کاغذ آورده است. بگذریم. ولی نه، راستی! این خانم «هنگامه قاضیانی» (که بازی بسیار خوبی در فیلم میرکریمی داشت) به نظرم کلی آدم حسابی آمد.

حالا ملت شلوغ‌ کرده‌اند برای فیلم «مجید مجیدی»، «آواز گنجشگ‌ها» که امسال در جشنواره‌ی برلین هم هست. پیش از فیلم دو منتقد مشهور داشتند درباره آن حرف می‌زدند. اولی: «فیلم مجیدی را می‌بینی؟» دومی: «مگه مسلمان از یک سوراخ چند بار گزیده می‌شود. ما از مجیدی چند باری گزیده شدیم. بهترین کارش همان بچه‌های آسمان بود.» این هم سهم ما از گوش ایستادن.

می‌خزیم در بالکن سینما صحرا به تماشای آواز گنجشک‌ها. فیلمی بود بسیار معناگرا در باره‌ی یک انسان خوش‌طینت که بعضی‌ وقت‌ها شیطان می‌رفت توی جلدش که در این مسیر، یک عدد شترمرغ او را به راه راست هدایت می‌کند. از حق نگذریم بنده و سایر اهل رسانه، چند جایی از فیلم حسابی خندیدیم؛ در حد یک قسمت از «چهارخونه». و به نظرم این برای فیلمی که یک سال وقت صرف نوشتن فیلم‌نامه‌اش شده و میلیون‌ها خرجش، چیز کمی نیست. بهترین جای فیلم هم افتادن ماهی‌ها از سطل بود که البته ایده‌ی درخشانی داشت با اجرایی بسیار سردستی که آن هم هیچ ربطی به خط اصلی داستان نداشت. راستش بعد از فیلم به خاطر کاری، با بعضی از بچه‌ها، مثل فشفشه از سالن بیرون زدیم.

متأسفانه وقت نشد یک شکم سیر، گوش‌چرانی کنم اما دیالوگی که یکی از بچه‌ها گفت، هرچند بی‌انصافی ست در باره‌ی یک اثر هنری، ولی این قدر باحال بود که دلم نمی‌آید تکرار نکنم. وقتی ما چند آدم سیاه‌نما که به مفاخر ملی‌مان بی‌توجه‌ایم و از نقد، فقط غر زدنش را بلدیم، می‌گفتیم فیلم بدی بود، آن دوست نمکین گفت: «چرا این قدر حرف مفت می‌زنید، بنده‌ی خدا مجیدی، با هزار مکافات چهل تا شترمرغ آورده تا یک سیمرغ ببرد. این قدر گیر ندید!» با حال بود، نه؟ از یک چیز دیگر هم بدجوری حرص خوردم. موسیقی عالی حسین علیزاده در انتهای فیلم آمده بود روی حرکات رقص‌گونه‌ی‌ شترمرغ‌ که نرها برای جذب ماده‌ها می‌کنند. در فیلم این قرار بود سماعی باشد از سوی شترمرغ برای رستگاری قهرمان داستان. اما هر کس که بداند این عمل شنیع شترمرغ برای چیست، یا مثل من حرصش می‌گیرد یا می‌خندد که این وسط اجر استاد معظم حسین علیزاده زایل می‌شود.