خوابگرد

نه، این هم نشد!

حاشیه نویسی ِ جشنواره‌ای ِ محمدحسن شهسواری (۶)
از سال شصت و هشت تا همین امروز، مشتری پر و پا قرص مجله‌ی فیلم هستم. آن اوایل منتظر نوشته‌های «احمد طالبی‌نژاد» بودم. برای ما که شهرستانی بودیم، طالبی‌نژاد با آن نثر شیرین و صداقتی که در نوشته‌هایش موج می‌زد، می‌زند، نقطه امیدی بود که تصویر خودمان را در او می‌دیدیم. بعد که سرمان برای مباحث تئوریک درد می‌کرد و خواندن‌اش را کلاس فرض می‌کردیم، «بابک احمدی» و «هوشنگ کاووسی» نویسندگان محبوب شدند. کمی که بزرگ‌تر شدیم و به مباحث روز علاقه‌مند، نویسندگان نسل دوم مجله به خصوص «ایرج کریمی» سلیقه‌مان را نمایندگی می‌کردند. از چهار پنج سال پیش که نظرم نسبت به سینما عوض شد و آن قدر آسمانی نمی‌بینیم‌اش، نویسندگان نسل خودمان، مثل «امیر قادری» و «نیما حسنی‌نسب» شدند جزو محبوب‌ها، و این روزها، این روزها مجله‌ی فیلم را بیشتر برای صفحات «جامپ کات» و «بیست سال در همین ماه» و یا هر صفحه‌ای که «هوشنگ گلمکانی» آن را بنویسد، می‌خرم. [ادامـه]

بی‌تعارف می‌گویم. گلمکانی با آن هوش بی‌نظیرش که نبض زمانه را به شدت می‌داند و برای همین است مجله را بیش از بیست سال زنده نگه داشته، چنان دانش سینمایی را شهودی روی صفحه‌ی کاغذ می‌آورد که ابتدا اصلاً دیده نمی‌شود. همه‌ی این‌ها را گفتم برای این که روز اول که برنامه‌ی سینما را دادند دست‌مان و دیدم فیلم «الکساندرا» ساخته‌ی «الکساندر سوکوروف» هم در آن هست، یادم آمد استاد هم در آخرین شماره‌ی مجله و هم در ویژه‌نامه‌ی جشنواره، با شیفتگی از این فیلم حرف زده بود. برای همین منتظر بودم تا فیلم را ببینم.

فیلم داستان خاصی ندارد. پیرزنی برای دیدن نوه‌اش که یک افسر روس است، به منطقه‌ی چچن می‌رود. آن جا وارد قرار‌گاه می‌شود، دو سه روزی می‌ماند. تقریبا فقط همین. پیرزن در قرارگاه راه می‌رود و با همه حرف می‌زند. یک بار هم بیرون می‌رود و چند ساعتی با پیرزنی چچنی می‌گذراند. با کمال شرمندگی شیفته فیلم نشدم. البته بدم نیامد به خصوص از زمانی که پیرزن با پیرزن چچنی دوست شد و به خانه‌اش و رفت و دیدیم ویرانی خانه را و این جنگ لعنتی که همه درگیرش هستند و فقط بذر نفرت می‌پراکند. فیلم در خودش البته کامل بود اما سینمای مورد علاقه من نیست. شاید چند سال دیگر باشد و شاید چند سال پیش بود. نمی‌دانم اما حالا نیست. مثلا همین چند شب پیش سه گانه «بورن» را پشت سر هم دیدم و حسابی لذت بردم. فقط این نیست. برای چندمین بار «آمارکورد» و «زندگی شیرین» «فلینی» را هم دیدم و این بار اتفاقا بسیار بیشتر کیف کردم. برای من سینما یعنی شور، نمایش شور زندگی در همه وجوهش، آن چیزهایی که ادبیات توان نمایشش را ندارد. برای من که علاقه اصلی‌ام ادبیات است، ادبیاتی که بهترین مظاهر شخصیت‌پردازی و کشمکش درونی را در خورد دارد، چنین فیلم‌هایی نمی‌تواند آن چنان شوق برانگیز باشد. بگذریم…

از بس فیلم‌های جشنواره تا به حال کم‌جان و مخاطب‌پران بوده که ملت برای دیدن «کنعان» ، آخرین ساخته‌ی «مانی حقیقی» ثانیه‌شماری می‌کردند. فیلم را قرار بود ساعت هشت و نیم نشان دهند، اما وقتی ساعت هشت وارد سالن سینما شدم، تقریباً پر بود و اگر نبود دوستی عزیز، معلوم نبود سرنوشت تاریکم به چه صورتی رقم می‌خورد. فیلم داستان یک زوج «های کلاس» است که مرده استاد زنه در دانشگاه بوده و حالا بعد از ده سال، زنه گیر داده که طلاق می‌خواهم به این دلیل که دوست دارد وقتی صبح‌ها از خواب بیدار می‌شود، کسی نباشد با او حرف بزند، وقتی از خانه می‌رود کسی منتظرش نباشد، کسی در هیچ دنیای نگرانش نباشد و کلی چیزهای دیگر. از کانادا هم پذیرش گرفته و کم کم باید راهی بلاد فرنگ شود.

حالا این وسط بعد از بیست سال خواهر بزرگ‌تر زنه از خارج می‌آید و به دلیلی که زن خیلی هم در آن بی‌تقصیر نیست، مادر مرد می‌میرد و در بازگشت از خانه‌ی مادر، زن که تصویر مرگ خواهر را دیده، نذر می‌کند اگر خواهرش زنده باشد، در ایران بماند. آخر فیلم هم…، آخرش را خودتان بروید ببینید. از کنعان بدم نیامد، اما از سطح توقعم پایین‌تر بود. فیلم برای بروز تنش، همه‌ی عوامل دراماتیک را داشت، اما فیلم‌نامه‌نویسان و کارگردان، فیلم‌شان را بر فروکاهیدن از نمایش تنش‌ها استوار کرده بودند. برای همین این خودداری خودآگاه، باعث شده بود پایان‌بندی فیلم که به نسبت سایر اجزای دیگر درشت‌تر بود، برخی از دوستان منتقد و اصحاب رسانه را راضی نکند و با غرغر صندلی‌هایشان را ترک کنند. حداقل چند نفر دور و بر من که این طور بودند. البته کسانی هم بودند که حسابی کیفور شده بودند.

آن چه اتفاقا از کنعان من را سر ذوق آورد آن چیزهایی بود که پنهان شده بود و ظریف‌ترین‌شان علاقه‌ی پیشین و حتی کنونیِ علی (بهرام رادان) و مینا (ترانه علیدوستی) به هم بود که هیچ وقت گفته نمی‌شود ولی هست. در جایی علی به مینا می‌گوید: «همه عوض شده‌اند، چه کسی را دیدی که در ۱۰ سال عوض نشده باشد.» مینا با حسرت در جوابش می‌گوید: «تو». در جایی هم می‌بینیم مینا که کلید یدک خانه‌ی علی را دارد به خانه‌ی او می‌رود و اندکی میان گلدان‌های او می‌نشیند. وقتی هم در ماشین، علی برای خواهر مینا، آذر (افسانه بایگان)، می‌گوید از همان زمانی که مینا و مرتضی (محمدرضا فروتن)، ازدواج کرده‌اند او هم درس را رها کرده، می‌فهمیم بعد از این واقعه آن قدر داغان شده که دیگر نتوانسته ادامه دهد.

اما زیباترین اشاره به این عشق، آن جمله‌ی علی به مرتضی در رستوران است. مرتضی از علی می‌پرسد: «به نظر تو مینا چشه؟» علی می‌گوید: «آن وقتی که می‌خواستی باهاش ازدواج کنی، از من پرسیدی نظرت درباره‌ی مینا چیه، به‌ات گفتم اون خیلی بلند‌پروازه.» مرتضی و بیننده، اول فکر می‌کنند منظور علی حالای میناست که می‌خواهد مرتضی را رها کند و برای ادامه تحصیل به کانادا برود. اما وقتی عاشقیت آن‌ها در گذشته و حال، برملا می‌شود، وقتی فیلم ته‌نشین می‌شود، می‌فهمیم منظور او همان موقع‌‌هاست که مینا، میان علی که دانشجویی مثل خودش بوده و مرتضی که استادی از فرنگ برگشته، مرتضی را انتخاب کرده است. از این دست ظریف‌کاری‌ها در فیلم کم بود و ای کاش بیشتر بود. برای همین بود وقتی از سینما بیرون آمدم، دیدم فیلم «میرکریمی» را از کنعان بیشتر دوست دارم با این که کنعان به سینمای مورد علاقه من نزدیک‌تر است. روایت در «به همین سادگی» مبتنی بر نگفتن‌ها بود و انصافاً کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس‌اش، «شادمهر راستین»، استراتژی نگفتن را با ظرافت تا انتهای فیلم، پیش برده‌اند.

منتظریم تا روزهای آینده. امیدوارم به خاطر خودم هم که شده، «کنعان» و «به همین سادگی»، بهترین فیلم‌های جشنواره نباشند.

یادداشت‌های پیشین: یکم و دوم ـ سوم ـ چهارم ـ پنجم