خوابگرد

روز بی‌اتفاق، روز بدی نیست

حاشیه نویسی ِ جشنواره‌ایِ ‌محمدحسن شهسواری ـ ۵
یکی از شعارهای مهم زندگی‌ام که بارها مرا نجات داده نقل قولی است از یک شخصیت داستانی. سرگرد «سایروس اسمیت» را شاید یادتان نیاید. این همان کسی است که در رمان «جزیره اسرار آمیز» نوشته مرحوم «ژول ورن» رئیس گروه گمشدگان بود. او همیشه و در همه حال خونسرد بود و هر اتفاق بدی که می‌افتاد کمتر از بقیه ناراحت می‌شد و برای همین می‌توانست برای هر چیزی راه‌حل پیدا کند. یک روز یکی از اعضای گروه از او پرسید آخر سرگرد چه طور است که شما همیشه و در هر حال، هر چه هم که اتفاق بد بیفتد، باز روحیه دارید و به زندگی ادامه می‌دهید. سرگرد باهوش ما در جواب گفت: «من همیشه در زندگی برای اتفاق‌های آینده بدترین حالت را در نظر می‌گیرم تا برای آینده، وقتی اتفاق، به آن بدی که من منتظرش بودم نیفتاد، شادی ذخیره کنم.» حالا شما باور می‌کنید این شعار طلایی یک سرگرد هم این روزها نتوانسته چاره درد من باشد. تیتر دیروز یادداشتم بود: «روز بی‌اتفاق روز بدی است.» اگر سرگرد سایروس اسمیت بود، با آن ذهن دوراندیشانه، خیلی که خوش‌خیال بود، این تیتر را برای امروز نگه می‌داشت. حالا که هنوز تازه مطلب را شروع کردم همین طور مدام دارم به تیتر دیگری فکر می‌کنم که حال امروز را به قدر وسع نمایش دهد. [ادامـه]

امروز پسر خوبی بودم و راس ساعت ۱۰ سینما بودم. این اولین روزی بود که در آن ساعت کله سحر آمده بودم تا کار فرهنگی‌ام را به نحو احسن انجام دهم. اما معلوم است خود دوستان، به خصوص اهالی شرکت‌های خصوصی که این روزها مفتی به آدم خدمات می‌دهند، این ساعت روز را هنوز به رسمیت نمی‌شناسند، چون نه از چایی گلستان خبری بود، نه از قهوه یعقوب، نه از سن‌ایچ، نه تکدانه و نه ساندیچ‌های پونل. اما از حق نگذریم بچه‌های باحال روابط عمومی جشنواره با همان روحیه خوب و مودب همیشگی، سرزنده و قبراغ حضور معنوی و مادی داشتند. راستش این قدر به آدم احترام می‌گذارند از همان دم در، که آدم یکهو فکر می‌کند خارج است. تا به حال کلی جلوی خودم را گرفتم تا نپرم و آن آقاهای پیراهن آبی را نبوسم. همان‌هایی که با آن دستگاه‌ها، کارت‌ها را چک می‌کنند و اگر ده بار هم بروی و بیایی، باز بار یازدهم قربان صدقه‌ات می‌روند که تشریف آورده‌ای.

خلاصه در نبود هیچ چیز مفت، خودمان را انداختیم توی سالن سینما که داشت آنونس جشنواره را نشان می‌داد. جمعیت واقعا موج می‌زد. حدود یازده نفری در سالن بودند که آدم را از این همه شور نسبت به هنر والای سینما به هیجان می‌آورد. تازه جمعیت این قدر زیاد بود که هیچ کس وقتی «شکیبایی» می‌گفت فجر، نه می‌خندید و نه همراه او سوت می‌زد. فیلمی که به تماشا نشسته بودیم آلمانی بود و سال ساختش ۲۰۰۷٫ اسمش «یلا» بود به کارگردانی «کریستین پتزولد» که در بخش بسیار فاخر «در جستجوی حقیقت: مسابقه آثار معناگرا» پخش می‌شد. بهتر از من می‌دانید و این قدر گفته‌اند که این معناگرا این قدر چیز گل و گشادی است که هم فیلم سرگرم کننده «۱۴۰۸» در آن می‌گنجد هم فیلم روشنفکرانه «یلا». و وقتی چیزی که این قدر گل و گشاد شد، رسما یعنی به درد نخور. بگذریم.

فیلم درباره دختری است که یک شوهر دیوانه دارد که عین مردهای فیلم‌های خانم «تهمینه میلانی» این قدر زن‌هایشان را دوست دارند که مثل آب خوردن آن‌ها می‌زنند. همیشه دنبالشان هستند و خلاصه دماری از روزگار این موجودهای نازنین که زن‌ها باشد، درمی‌آورند که آدم دلش کباب می‌شود. یک جایی، همان اول‌های فیلم، مردک یک تو گوشی به زنک می‌زند و می‌گوید خیلی دوستت دارم و ماشین را می‌اندازد توی یک رودخانه عمیق. اما فکر کردید! هر دو نجات پیدا می‌کنند. زن به شهری دیگر برای کار می‌رود و اولین جایی که معناگرایی فیلم با شکستن یک لیوان و جاری شدن آب می‌زند بالا، گفتم زرشک، این‌ها توی همان آب مرده‌اند و حالا یک جورهای جهانی دیگر است و از این معناگرا بازی‌ها. که همان هم بود. خلاصه زن گیر یک پدرسوخته دیگر در آن شهر دیگر می‌افتد و دو تایی خودشان را با  کلاهبرداری از سر ملت سرگرم می‌کنند و آن مردک هم یکی دو داد سر زن می‌کشد و بعد یکهو می‌بینم بله، زن و مرد در آن رودخانه مرده بودند.

خلاصه این که فیلم برای روشن کردن چراغ یک روز بی‌مانند، عالی بود. البته فقط به شرط این که به بخواهی آن روز خودکشی کنی. جمعیت انبوه داخل سالن هم غرغر‌کنان بیرون آمدند که آقا این چه وضعش است، فیلم را قلع و قمع کرده‌اند و ما هیچی نفهمیدیم و این همه سانسور چرا. شب که رسیدم خانه، رفتم اطلاعاتم را در مورد فیلم تکمیل کردم. دیدم فیلم در نسخه اصلی هم نود و هشت دقیقه است و خانه پرش برادران ممیزی پنج دقیقه از فیلم را زده‌اند. جمعیت انبوه انگار قبول نداشتند آلمانی‌ها هم می‌توانند فیلم متوسط بسازند. این جوری‌هاست که فکر می‌کنیم هر چه از آلمان می‌آید یا بنز است یا بی ام و.

آمدیم بیرون. خوشبختانه هم پونل به راه بود هم تکدانه. اما دلم یک چیز گرم می‌خواست و نامردها نه گلستان به راه بود و نه یعقوب. انگار هنوز برای این دو شرکت معظم ساعت یازده و چهل دقیقه روز دوشنبه پانزدهم بهمن ماه هزار سیصد و هشتاد و شش، جشنواره فجر را در سینمای مطبوعات، رسمیت نیافته بود. به «به گوشی همراه» خود نگاهی انداختم. کلی «پیامک» و «تماس‌های بی‌پاسخ» داشتم. (بفرمایید! این هم سهم من در پاس داشتن یگانه زبان شیرین عالم، یعنی پارسی). تا بیایم به تک تک آن‌ها جواب بدهم و روزنامه‌های صبح را ورقی بزنم و در مراسم غیبت دیگران شرکت کنم و ساندویچ گاز بزنم و …، پنج دقیقه اول فیلم بعدی را از دست دادم. من از همان بچگی و تا حالا که خرس گنده‌ای شده‌ام برای خودم و مادرم یک روز در میان برایم اسپند دود می‌کند، موقع دیدن فیلم، دو چیز را باید حتما رعایت کنم. اول این که آخر فیلم را ندانم و دیگری این که فیلم را از اول اول اول ببینم. وگرنه، نه. کمی هم در سالن تاریک، همانی که برادران لومیر با مظفرالدین‌شاه کارها کرده بودند، نشستم اما حرص داشت همه وجودم را می‌خورد. دست آخر بلند شدم و آمدم بیرون.

اما فکر نکنید در سینمای مطبوعات همه چیز در سالن نمایش اتفاق می‌افتد، نه خیر. حتما بارها شنیده‌اید اتفاق خودش می‌افتد و اتفاقا این جا، بیرون سالن نمایش؛ در سالن انتظار، تریا، جلو باجه‌های مفت‌خوری و حتما در صف دستشویی. چشم گرداندم و یار هم‌دندانی برای غیبت پیدا نکردم. در این جور مواقع به تکنیک گوش ـ ایستادن پناه می‌برم. این بار دو منتقد جوان را انتخاب کردم. داشتند در باره‌ی فیلم «کنعان» «مانی حقیقی» حرف می‌زدند. یکی به دیگری گفت: «فیلم را دیدم، بد نیست اما زیادی «در خدمت» است.» دوستش گفت:‌«یعنی چی؟» شنید: «در خدمت دیگه». بعد دوستش گفت: «آها!» این بود که مشتاق‌تر شدم کنعان را حتما ببینم. قول داده‌اند سه شنبه، آخر شب پرده‌برداری کنند از این فیلم. می‌خواهم ببینم با خاطره خوشی که از چهارشنبه سوری، محصول مشترک مانی حقیقی و «اصغر فرهادی» داریم، این یکی چه طور درآمده. به قول دوستی همکاری چهارراه ولی‌عصر به پایین و چهار راه ولی‌عصر به بالا، بد در نمی‌آید.

در همین حال و احوال بودم که باز یاد فیلم میرکریمی افتادم و یادم آمد باید امروز بعد از ظهر در خدمت کانون گرم خانواده باشم و وقت زیادی ندارم. و ناگهان در این جا بود که یک دوست رمان‌نویس خوش قریحه و دوست داشتنی را دیدم. ساعتکی را با هم گپ‌های تلخ و شیرین زدیم و دیدم می‌شود بعضی وقت‌ها ادامه یک صبح بد، با دیدن یک دوست جان‌جانی، خوب و سرشار شود. آقای دوست نویسنده عزیز! ممنون که کاری کردی شعار سرگرد سایروس اسمیت برای هزارمین بار به اثبات برسد.

یادداشت‌های پیشین: یکم و دوم ـ سوم ـ چهارم