حاشیه نویسی جشنوارهای محمدحسن شهسواری (روز سوم)
«به همین سادگی» بودم و تمام روز، در خدمت کانون گرم خانواده تا یک وقتی خدای نکرده مثل مرد آن فیلم به صفت الدنگی متهم نشوم. تا رسیدم، خیلی زود رفتم سراغ قهوهی مفتی «یعقوب» که چند تا دختر و پسر جوان و مودب هستند که هر چه بخواهی بهات قهوه میدهند. نکتهی جالب این که یک نمایشنامه و فیلمنامهنویس تقریباً مشهور، گیر داده بود به آن آقا پسرهی خوشتیپِ مؤدب که قهوه نمیخواهد، نسکافه ندارید؟ هر چه میخواستم توضیح دهم عزیز، این هم همان نسکافهای است که تو میخواهی. آن هم قهوه است منتها مال شرکت نستله و این هم قهوه است مال آقا یعقوب که تازه رقیبِ هم هستند. آقا پسر جوان خوشتیپ، با نزاکت تمام، نمیخواست توضیح دهد که پدرآمرزیده فکر کن آمدهای بین تماشاگران پرسپولیس و از آنها تشویق استقلال را میخواهی. خوب دست آخر نه من توضیح دادم و نه او و آن هنرمند گرانقدر به زعم خودش از مجبوری قهوه را گرفت و رفت و در حسرت نسکافه ماند. نسکافه را که زدیم و یک دو غیبت مختصر که کردیم، رفتیم داخل سالن و خودمان را آماده کردیم برای فیلم «هامون و دریا» ساخته «ابراهیم فروزش». [ادامـه]
این آنونس جشنواره هم چه موجب انبساط خاطری است. آن آخرش که خسرو شکیبایی میآید و میگوید جشن تحویل سال سینمایی ایران و بعد هم میگوید بیست و ششمین جشنواره فیلم فجر، به فجر که میرسد صدای سوتی که همیشه هست در کلام شکیبایی، خنده خانمها و آقایان اهل رسانه را حسابی درمیآورد. برخی که بامزهترند، همراه با کلمه فجر سوت هم میکشند که کلی حال میدهد. یک آقای خیلی جدی هم پشت سرم بود که گفت اصلا این آنونس را ساختهاند تا شکیبایی را ضایع کنند. بعد هم قاطعانه گفت این مرگ هنری شکیبایی بود. الله و اعلم. ما که جرات نمیکنیم این طوری با قطعیت درباره هیچ کدام از مظاهر آفریده خداوند نظر دهیم.
فیلم ابراهیم فروزش شروع میشود که اقتباسی است از داستانی با همین نام نوشته «عباس جهانگیریان». فیلم بدی نیست اما حدود بیست سالی دیر ساخته شده است. جوانکی پانزده ساله هست به نام هامون، اهل ساز و آواز که عاشق دلخسته دختر عمویش که حتما فهمیدهاید تا به حال نامش «دریا» است. هامون بیچاره مثل همه هنرمندها در هفت آسمان یک ستاره هم ندارد. این دریا، زیباترین دختر آبادی است و تقریبا تمام پسران روستا یک باری به خواستگاریاش آمدهاند. اما صدای ساز و آواز هامون چیز دیگری است و دریا را یک دل نه، صد دل واله او کرده است. یک برادری این دریا دارد «توفان» نام. قلتشنی است که نگو و تنها وظیفهاش در زندگی، این است نگذارد هامون به دریا برسد. سرتان را درد نیاورم. دریا به مرز صعبی گرفتار میشود و حکیمه روستا میگوید باید هفت صحرا را پشت سر بگذارند تا از دریاچه آن سوی دنیا، دو ماهی خاص بیاورند که تنها درمان درد دریا همین است و لاغیر. تمام جوانان دلخسته روستا برای نجات جان دریا، راهی این سفر پرمخاف میشوند؛ همه سواره، یا با شتر یا با اسب. اما از آن جایی که هامون هنرمند و فقیر و یک لاقبا است، پیاده. هر کدام از این جوانهای ضعیفالنفس که فقط ادعای عاشقیت دارند، در راه میمانند و فقط توفان که به هر حال برادر است و هامون تنها عاشق پابرجا.، میروند و ماهیها را میآورند. تازه از یک جایی توفان وبال گردن هم میشود و هامون قهرمان، بقیه جوانها را هم نجات میدهد.
اما اگر فکر میکنید هامون به دریا میرسد کور خواندهاید. از این جایش خیلی خوشم آمد. صحنه پایانی فیلم هامون را میبینیم که ساز بردوش، روستا را ترک میکند و دریا از پنجره شاهد ماجرا است. از نیمه دوم فیلم را، فقط به این دلیل تحمل کردم که توانستم وجوه سمبلیستی فیلم را در ذهنم برجسته کنم. آقای فروزش که با فیلم «کلید» و انیمشنهایش، دل ما را برده بود.، در هامون و دریا بد جوری فضا را گم کرده است. هر چند زحمت و مشقت فراوانی پشت فیلم بود و صداقتی که البته از او عجیب نیست. و البته برای من رایحه کویر هم عطرآگین بود زیرا که از وطن میآمد.
از هامون و دریا که بیرون آمدیم و رفتیم برای غیبت، با تعجب دیدم هدف بیشتر غیبتها، «به همین سادگی» است. دوست فیلمنامهنویس و روزنامهنگاری، عصبانی بود که فیلمنامه بدجوری کپی از «من چراغها را خاموش میکنم» است. همه چیزهای خوبش را دور ریخته و همه چیزهای معمولیاش را نگه داشته. دوست فیلمنامهنویس و کارگردانی هم گفت: «از نظر ساخت و کارگردانی، به نظرم به همین سادگی بلوغ «میرکریمی» بود. اما فیلمنامه خیلی کپک زده بود. حالا یعنی چون مرد خانواده از صبح مثل سگ جان کنده و خسته است و میخواهد بخوابد، آدم الدنگی است. داستان که یک اشک تمساح بود برای زن داستان که هیچ مرگش هم نبود.» دوست فیلمنامهنویس و مترجمی هم بود که گفت: «من عاشق فیلمهای مینیمالیستی هستم و از فیلم میرکریمی هم خیلی خوشم آمد. چیز دیگری هم که برای من بود جالب بود این بود که آیا مردان میتوانند پس پشت ذهن زنان را بشناسند و دیدم که میرکریمی به خوبی این کار کرده است. امیدوار شدم.» بعد تک تک رو به من کردند و گفتند نظر تو چیست؟ گفتم: «نظر من چه اهمیتی دارد. من همیشه با طرف مقابلم موافقم. حالا شما سه نفر هستید با نظرهای مختلف. سکوت در همچین مواقعی برای آدم مذبذبی مثل من بهترین کار است.» هر سه خندیدند چون سادهدلانه فکر کردند دارم شوخی میکنم.
بعد از این غیبت مبسوط که حسابی حالمان را جا آورد، رفتیم داخل سالن برای دیدن فیلم «در میان ابرها» ساخته «روحالله حجازی». بیشتر از همه، فیلمنامه بدون دست انداز «محمد رضا گوهری» به چشم میآمد که داستان را بدون افت ریتم و با ملات کافی برای نود دقیقه، پیش میبرد. بازیها هم یکدست بود. به خصوص درباره لهجه شخصیتها که در این جورها فیلمهای اگر درنیاید، بدجوری توی ذوق میزند. البته درباره زبان عربی فیلم نظری نمیدهم چون به اندازه کافی عرب نیستم. فیلم از متعلق به گونه «بلوغ» است که در آن قهرمانِ معمولا نوجوان داستان، اولین تجربهاش را در راه بزرگ شدن، زیست میکند. «مالک» نوجوانی که کارش حمل بار مسافران عراقی در مرز شلمچه است، عاشق دختری عراقی به نام «نورا» میشود که از دید مالک یگانه است اما در طول فیلم، ما و او میفهمیم عروس هزار داماد است. و تازه موجب شده مالک دست به خلاف بزرگی بزند.
فیلم روان و بیادعا است. فقط به نظرم در آن صحنه نهایی که نورا سرنوشتش را و این که چرا عروس هزار داماد شده، استفاده بیشمار از کلمات عربی باعث میشود تماشاچی ایرانی، از همه راز او باخبر نشود و آن قدر که باید با او همدلی نکند. اما سکانس ماقبل پایانی که نورا برق را خاموش میکند و روی تخت مسافرخانه کنار مالک مینشیند و ملافه را روی پایش میکشد، واقعا نفسگیر است. من یکی که به هیجان آمده بودم. هر چند بعدش مالک فردینوار بلند میشود و اتاق را ترک میکند و بعد اشکهایی را که از گونههایش سرازیر است، میبینیم. که آن هم به هر حال ید نیست و یک جورهایی اقتضای داستان است. دست نسبتا مفصلی که اهالی محترم رسانه ساعت دوازده و نیم نصف شب، بعد از تمام شدن فیلم می زنند، نشان میدهند انگار احساس غبن نکردهاند از تماشای فیلم.
این یادداشت، در روزنامهی دیروز «کارگزاران» منتشر شده است.
پیوندها:
:: حاشیههای روزهای اول و دوم