خوابگرد: حاشیهها همیشه جذابترند؛ بهخصوص اگر حاشیهپرداز محمدحسن شهسواری باشد و متنِ حاشیه، جشنوارهی فیلم فجر. این روزها، شهسواری حاشیههای فیلمدیدناش را برای روزنامهی «کارگزاران» مینویسد و چون کارگزاران، سایتِ فعالی ندارد، بنا گذاشتیم، این یادداشتهای روزانه را، پس از نشر در روزنامه، در خوابگرد هم بگذاریم. حتا اگر مثل من این جشنواره برایتان جدی نباشد یا حال و حوصلهاش را نداشته باشید، از خواندنِ اینیادداشتها لذتِ فراوان خواهید برد.
فقط این را هم بگویم که در یادداشت شمارهی یکِ او، سخن از کارتی خبرنگاریِ «مهرداد فرید» به میان آمده که در سال ۱۳۷۱ دبیر ادب و هنر روزنامهی سلام بود. شرح ماجرا را خواهید خواند که همین یک کارت، چگونه چندین نفر را آباد میکرد. این را گفتم که یادآوری کنم به شهسواری، مهرداد فرید و دیگر دوستانِ آن زمان که، اصل این کارت هنوز نزدِ بنده محفوظ است!
تا پایان جشنواره، هر روز، شمارهی تازهای از این یادداشتها را در اینجا خواهید خواند. [ادامـه]
زمستان آن سال
محمد حسن شهسواری: اولین سالی که به عنوان خبرنگار در جشنوارهی فجر بودم سال هفتاد و یک بود و از طرف روزنامه سلام. ممکن است دوستان آن زمان سرویس ادب و هنر سلام کلی شاخ در بیاورند و بگویند بر آدم دروغگو … . حق هم دارند. اولا این که من در روزنامه سلام چند تایی نقد و یک داستان چاپ کرده بودم اما به اسم مستعار. آنهایی که در آن سالها مینوشتند، مخصوصا در روزنامه مغضوبی مثل سلام، میدانند چه قدر باید از جان گذشته باشی تا با اسم خودت مطلب چاپ کنی، آن هم برای جوان یک لاقبای دانشجویی که من بودم. ضمن این که من به صورت رسمی خبرنگار روزنامه نبودم. دو دوستی که به طور رسمی قرار بود برای روزنامه مطلب بنویسند (و من هم قول داده بودم کمک دستشان باشم) کارت خبرنگاری نداشتند چه رسد به من. کلا در روزنامه دو نفر کارت داشتند که یکی «مهرداد فرید»، دبیر سرویس هنر و ادبیات بود و یکی دیگر که اسمش یادم نیست.
ما سه دوست بودیم که به روش کاملا جهان سومی با کارت مهرداد فرید میرفتیم فیلم میدیدیم و اگر الان خودش بفهمد حتما کلی مخش سوت میکشد. سینمای مطبوعات در آن سال، مرحوم «شهر قصه» بود که به خوابگاه ما که خیابان پاکستان بود، نزدیک بود. شب قبل از شروع جشنواره من که از آن دو نفر ترسوتر بودم، کارت مهرداد فرید را گذاشتم جلو خودم و سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را شبیه او کنم. مدل موها و به خصوص ریشهایم را شبیه او کردم. (لو رفت در آن سالها من و مهرداد فرید ریش داشتیم). از بین ما سه نفر، من بیشتر شبیه مهرداد فرید شده بودم. (بیچاره مهرداد فرید که هیچ وقت من را از نزدیک ندیده اگر من را ببیند حتما از زندگی سیر میشود). یکی از آن دو دوست الان رماننویس مشهوری است که میدانم دوست ندارد اسمش را ببرم و دیگری «بهنام بهزادی». دست روزگار را ببین که امسال مهرداد فرید فیلم «همخانه» را در جشنواره دارد و بهنام بهزادی فیلم جسورانهی «تنها دو بار زندگی میکنیم». جالبتر این که هر دو نفر مغضوب شدند و با سر رفتند بخش مهمان جشنواره. ظاهرا سودای سیمرغ برایشان زیادی «چاکریم داداش» بوده و ممکن است رودل کنند از این همه تحویل. فیلم مهرداد فرید را هنوز ندیدهام اما توصیه اکید میکنم اگر وقت کردید حتما فیلم بهزادی را ببینید.
اما آن روش جهان سومی برای فیلم دیدن؛ ساعت شروع نمایش فیلمها ۹ صبح بود که حتما میدانید جماعت خبرنگار، به خصوص یک خبرنگار واقعی، در آن ساعت کله سحر تازه خوابیده و حتما دور و اطراف هیچ سینمایی پر نمیزند. در آن ساعات خروسخوان صبح، ما هر روز مثل اجنه دم در سینما ایستاده بودم. چون رفت و آمد خبرنگاران عزیز کم بود، مامور دم در، خیلی دقت نمیکرد. نفر اول دستش را روی عکس میگذاشت و کارت را نشان میداد و میرفت تو. بعد کارت را در سالن انتظار به یک خبرنگار واقعی که یک کارت واقعی داشت میداد و خواهش میکرد همراه با کارت مهرداد فرید بیرون برود و کارت را به نفر دوم برساند. میدانید که برای خلاف کردن، همیت شغلی ما ایرانیان غیور زبانزد خاص و عام است. همین نقشه برای نفر سوم هم جواب میداد.
روز که برمیآمد، خبرنگاران واقعی به سینما میآمدند و شلوغ میشد و دقت مامور دم در هم بیشتر. برای همین ما صبح که وارد سینما میشدیم، تا ساعت یازده شب که نمایش فیلم آخر تمام میشد، در سینما میماندیم و از همه مواهبش مثل دستشویی و بوفه، کمال استفاده را میبردیم. یک بار هم که من مجبور شدم وسط روز بیرون بیایم، هنگام ورود، مامور کارت را از من گرفت و با دقت نگاه کرد. بعد خیره شد به چشمهایم. به نظرم قرنی گذشت. صدای تالاپ تولوپ قلب همین جور بود که میآمد. دست آخر مامور گفت:«بفرمایید تو آقای فرید.» (مهرداد فرید از غصه میتواند بمیرد.) تمام آن ده روز بهمن هفتاد و یک، به همین ترتیب گذشت.
آن وقتها آن قدر جوان بودم که فکر میکردم برای نوشتم یادداشت درباره یک فیلم حتما باید آن را دید. (میبینید آدمی که میگویند شیر خام خورده، در جوانی چه سادهدلیهایی دارد). همین وجدان کاری هولناک باعث شد سه روز اول جشنواره، همه فیلمهای نمایش داده شده سینمای مطبوعات را ببینم. تازه باید مصاحبهها را پیاده و تنظیم میکردیم و یادداشتها را هم مینوشتیم. و این یعنی شبی حداکثر یکی دو ساعت خواب. البته دو دوست دیگر به اندازه من سادهلوح نبودند. خوب به هر حال آنها سینمایی بودند و میدانستند هر کاری قواعد خودش را دارد. شب سوم یادم هست آخرین فیلم، «قرداد با آدمکش» ساخته «پیتر گراناوی» «کوریس ماکی»* بود. فیلمسازی که فیلم «آشپز، زنش، …» را دیده بودیم و کلی حال کرده بودیم. تا نشستیم روی صندلی، حسی که مدتی بود همراهم بود، حالا به حد نهایت رسیده بود. حس میکردم کلهام به اندازه کل کشتی یوگی و دوستان باد کرده. رو به بچهها کردم و گفتم من میروم خوابگاه یک چرتی میزنم. چرت کوتاه من بعد از رسیدن به خوابگاه، تبدیل شد به طولانیترین خواب عمرم و رکورد خودم را که دوازده ساعت خواب یکسره بود، بهبود بخشیدم و شد چهارده ساعت.
برای من که هیچوقت عشق فیلم نبودم، طبیعی است خیلی از فیلمهای جشنواره یادم نیاید. عجیب است که از میان آن همه فیلم و اسم، مرحوم «حمید رخشانی» را یادم باشد که فیلم «پرواز را به خاطر بسپار» را داشت. از فیلم که حتما فیلم خوبی هم نبود، چیزی یادم نیست. فقط خاطرم هست مصاحبه کوتاهی با او کردیم که چاپ شد. آن سال مخملباف «هنرپیشه» را داشت و بدون شک محبوبترین فیلمساز جشنواره بود چون تنها فیلمی بود که من به خاطر شلوغی، نتوانستم ببینم. البته بعدها دیدم که مثل خیلی از فیلمهایش یک کم داد بود و کمی هم هوار و دیگر هیچ. البته به صراحت بگویم یک زمانی خودم هم از آن مخملبافیهای دو آتشه بودم و هر فیلمش حادثهای بود برای ما جوانهای شهرستانی به خصوص. اما مثل خود مخملباف تب ما هم خیلی زود فروکش کرد و سال هفتاد و یک کمتر خبری از آن بود. واقعا این که میگویند آدمی شیر خام خورده، بد جوری راست است. از نیمه دهه شصت، یعنی از «خانه دوست کجاست» تا «طعم گیلاس» فیلمساز محبوبم، کیارستمی بود و دعواهای زیادی هم با رفقا کرده بودم سر او. معمولا آدم، دعواها را سر کیمیایی میکند که قدر آن را میداند. مطمئنم اگر همین امروز کسی به کیارستمی بگوید من به خاطر تو چند باری دست به یقه شدم، عینکش را کمی جابجا میکند و میگوید… . هر چه فکر میکنم به نظرم کیارستمی در برابر این حرف، خیلی که واکنش نشان دهد لبخند است، آن هم خیلی کوچک که انگار نیست.
این سالها مهرجویی که همیشه دوم بود، به تنهایی، روی تخت سلطنت جلوس کرده است. به نظرم نشانه بزرگ شدن است. مهرجویی بزرگ، آن سال «سارا» را داشت که سیمرغ فیلمنامهاش حرص خیلیها را درآورد، که فیلمنامه سارا اورژینال نیست و نباید آن را به مهرجویی بدهند، باید «ایبسن» را از گور درآورد و دو دستی سیمرغ بلورین را تقدیمش کرد تا حال مهرجویی گرفته شود. هر چند هامون باز بودم، نه چندان افراطی البته (فقط پانزده بار هامون را دیدم) اما با همان ذهن کوچک جوانی فهمیده بودم سارا سر و شکل حرفهای تری دارد. خیلی از آن خوشم آمده بودم و بیشتر از همه برایم کشف نیکی کریمی غنیمت بود. برای ما که در آن سالها، جوانانه، هر چیزی که سه نسل نگفته بودند روشنفکری و با کلاس نیست، طرفش هم نمیرفتیم، غسل تمهید نیکی کریمی با بازی کردن در فیلم استاد، هیجانانگیزتر از همه بود. به هر حال ما هم احتیاج به ستاره داشتیم، حالا درست است که از «پازولینی» کمتر را داخل آدم حساب نمیکردیم. نه، واقعا آدمی شیر خام خورده است.
«مسعود کیمیایی»، «رد پای گرگ» را داشت که حالا چیز زیادی از آن یادم نمیآید. نمیدانم همان بود که «فرامرز قریبیان» سوار بر اسب، میدان فردوسی را سر حوصله دور میزد، یا نه. یک دیالوگش هم یادم هست که نفر میگفت: «عکس آقا تهرانی که بره روی دیوار، اون دیوار دیگه نمیریزه.» همیشه میمیرم برای این خالیبندیهای آدمهای کیمیایی. هیچ وقت رگ گردنم برای کیمیایی بلند نشده. هر چند به نظرم «گوزنها» شاهکار است و «قیصر» هم عالی. از فیلمهای بعد از انقلابش هم «دندان مار» را دوست دارم. به نظرم مشکل کیمیایی این است که خودش از فیلمهایش خیلی باهوشتر است. درست عکس کیارستمی. تا کیمیایی را از نزدیک ندیده بودم به این نظرم مطمئن نبودم. رمانش که درآمد از طرف ماهنامه ادبیات و فلسفه، با دو نفر دیگر با او مصاحبه کردیم و آن جا بود که مطمئن شدم مسعود کیمیایی بسیار، بسیار، بسیار از فیلمهایش باهوشتر است. و بعد فهمیدم چرا این قدر دوستِ رگ گردنی دارد. همه اینها به خاطر هیپتونیزم حضورش و آن هوش و انرژی چشمهایش است که سخت میتوانی از آن فرار کنی. مسعود کیمیایی حتی از رمانش که چند صحنه شاهکار و بینظیر دارد اما مثل فیلمهایش در ساختار و فرم لنگ میزند هم باهوشتر است. در جواب سوالم که پرسیدم قهرمانان فیلمهایتان بیشتر طبقه فرودست جامعه هستند اما در رمان «جسدهای شیشهای» به طبقات فرادست که مشخص است بسیار هم به زندگی آن ها اشراف دارید، پرداختهاید، چرا؟ گفت: «سینما با اقتصاد درگیر است و باید خرجش را درآورد، مردم برای دغدغههای روشنفکرانه پول نمیدهند. اما ادبیات مدیوم نخبگان است.» خوب در پاسخ به جواب هوشمندانه یک آدم باهوش که چیزی نمیشود گفت. به خصوص آدمها که شنیدهام شیر خام هم خوردهاند.
«ابراهیم حاتمیکیا»، «از کرخه تا راین» را داشت که اعتراف میکنم دو جای فیلم گریه کردم. خوب آدمی جوان است و تازه شیر خام و … . با حاتمیکیا هم از «هویت» تا «ارتفاع پست» مومنانه آمدهام. چون به هر حال او تنها فیلمساز درجه یک طبقه اجتماعی، عقیدتی من است. هنوز هم وقتی عکس شهیدی را میبینم و یا سر مزارشان میروم، از بادی که میان پرچمهای سه رنگ پریده، میپیچد، پاهایم سست میشود. حاتمیکیا را هم چند سالی است غرور فیلمساز مولف بودن گرفته است و گویا خود را از اندیشه دیگران به خصوص فیلمنامهنویسان اندیشمند و هم مسلک، مثلا مثل «مهدی سجادهچی» بینیاز میداند. شک ندارم اگر به همین راه برود بد جوری زمین میخورد.
دیگر کی فیلم داشت؟ یادم نمیآید. پس راست است که میگویند آدمهایی که شیر خام خوردهاند، به سن پیری که میرسند، آلزایمر میگیرند. دیگر حفاری خاطرات گذشته بس از ست و از شماره بعد میرویم سراغ جشنواره سال ۱۳۸۶.
* دوستمان آقای غضنفری در سینما صحرا اشتباهم را گوشزد کرد که کارگردان این فیلم «کوریس ماکی» ست.
شمارهی ۲: خانهی زیبارویان بیدار
دست تقدیر چنان رقم خورد که اولین فیلم جشنواره، فیلمی اقتباسی از کارخانه معتبر «استیفن کینگ» باشد. بگذارید همین اول یک تیزر تبلیغاتی برای خودم بروم و بگویم یادداشت طولانیای نوشتم درباره موانع اقتباس ادبی در ایران که قرار است طی چهار شماره در ویژهنامه جشنواره روزنامه اعتماد ملی چاپ شود. بگذریم و برویم سراغ فیلم. جالب این که شخصیت فیلم نویسنده است و کلی قهرمان. اسم فیلم ۱۴۰۸ است و نام شماره اتاقی از یک هتل که همه آتشها از گور همین اتاق بلند میشود. نویسنده، قهرمان داستان قرار است یک شب در این اتاق بماند تا ثابت کند همه چیزهایی که میگویند ارواح خبیثه در این اتاق رفت و آمد دارند، شایعهای بیش نیست. موسیقی، تدوین، بازی خوب «جان کیوزاک» و از همه بیشتر باند صدای فیلم (که در سینما صحرا برای ما صدا نشنیدهها کولاک میکرد) دست به دست هم دادهاند تا شما را نزدیک صد دقیقه بترسانند.
هر چند هیچ وقت نتوانستم با این مسئله کنار بیایم که آدم دست توی جیبش بکند و بلیط سینما بخرد و برود آن تو تا بترسد. اما به هر حال یکی دو جایی از فیلم ۱۴۰۸ قلب آدم میآید توی حلقش و من که به هر حال آدم بزرگ شدهام و هی با خودم تکرار میکردم بابا جان این فیلم است، به خصوص در صحنهای که نویسنده از پنجره بیرون رفت تا فرار کند و دید هیچ خبری از پنجرههای اتاقهای دیگر نیست و حالا درست روی یک پرتگاه بیست سانتی ایستاده، دیگر نتوانستم تحمل کنم و واقعا قلبم تیر کشید از ترس. جان کیوزاک که این روزها استخوان ترکانده در نقشش خوب جا افتاده. یادم میآید در فیلم شهرداری که مثلا قرار بود پدرخوانده عزیز ما را یعنی «ال پاچینو» را کله کند، جوان لاجونی بود که هیچ جوری توی کت من نرفت این کاره است. اما دیدن این فیلم یک نکته آموزنده هم برایم داشت. در صحنهای که قهرمان فیلم میخواهد در اتاق ۱۴۰۸ را باز کند، دوربین داخل قفل در است و من بالاخره فهمیدم وقتی کلید توی قفل میچرخد چه مکانیسمی باعث میشود در باز شود. حاضرم این کشف را برای هر کس که بخواهد بازگو کنم. آموزنده بود.
بعد از ۱۴۰۸، فیلمی ترکی، یونانی نشان میدانند به اسم تخم مرغ که نشستم ببینم. اما چشمتان روز بد نبینند. مگر میشود از فیلمی با ریتم دیوانه کننده قبلی، بنشینی رو به روی فیلمی که جانت را بالا میآورد تا یک کات بزند. درست مثل فیلمهای جشنوارهای چند سال پیش خودمان که آدمها تا بخواهند یک حرفی بزنند، یک قرن و نیم طول میکشید. به هر حال پنج دقیقهای هم نشستم و بعد با کمال تاسف بلند شدم. شاید هم بیچاره فیلم خوبی بود اما در آن شرایط…
تا آماده میشدیم فیلم «میرکریمی» را ببینیم، همان طور که داشتیم ساندویچ مجانی پونل را گاز میزدیم، یکهو یک سر و صدای عجیبی از دم در سینما بلند شد. رفتم جلو تا ساندویچ به دست، از بقیه تماشاگران عقب نیفتم. راستش را بخواهید بعد از دیدن صحنه، برای اولین بار در عمر کوتاهم برای تذکر دهندگان به رعایت حجاب اسلامی، دلم سوخت. خانم محترمی که بهش تذکر داده بودند، یک داد و هواری راه انداخته بود و همچین قشنگ و سر حوصله، داشت از خجالت همه تذکردهندگان درمیآمد. انگار داشت انتقام تاریخی همه تذکر گیرندگان را میگرفت. تذکر دهنده و سایر رفقا، به دست و پای خانم محترم افتاده بودند که حالا چیزی نشده، شما بفرمایید تو، و خانم محترم هم بیتعارف همین طور جد و آباءشان را آباد میکرد. خانم محترم، سایر خانمهای موجود در سالن انتظار را نشان میداد و از همه میپرسید مگر من با اینها چه فرقی دارم که فقط به من تذکر میدهید، جز این که من زیبا هستم. به نظر من هم استدلال آهنینی بود. فیلمی بود خلاصه. همین جورها بود که رفتیم داخل سالن و «به همین سادگی» را دیدیم.
فیلم میرکریمی، خوب ولی خارج از مدیوم است. اما اول چرا خوب؟ فیلم به هر چه میخواهد میرسد و این به نظرم چیز کمی نیست. قرار است همراه با یک روز زنی باشد خانهدار اما نه لزوما با همان دغدغههای زن خانهداری که عرف میپسندد. فیلم به شدت، نمیدانم خواسته یا ناخواسته تحت تاثیر ادبیات یک دهه اخیر ادبیات زنان نویسنده است. داستان را مرور کنید؛ زنی خانهدار با دو بچه و مردی که همه چیزش کار است و گویا زندگی نیمچه خصوصی محصور در کار برای خودش فراهم کرده، چیزی که عرق هم از مرد خانواده میخواهد. زن چیزی میخواهد، چیزی نمیداند چی، اما یک تغییر است. چیز کوچکی که او را از حصار پخت و پز، بچه داری، شوهرداری، همسایهداری و همه چیزهایی که زنی سفیدبخت را با آن تعریف میکنیم، خارج کند. زن همسایه او را نمونه یک زن سفیدبخت میداند و از او میخواهد قرآن را برای دختر دم بختش باز کند. فیلم پر از جزئیات کار شده از این خواسته زن است که به خوبی در تار پود فیلمنامه تنیده شده است؛ دادن دستور پخت ماکارونی به مرد مجرد همسایه، دیدار با زن همسایه قدیمی که طلاق گرفته و آن را شکستی برای خود نمیداند، ور رفتن با لباسهای مختلف، خندههای پنهان به رقص دختر کوچکش، آواز خواند پنهانی، رفتن به کلاسهای مختلف و دست آخر فراری که نمیکند.
فیلم هم فمینیستی هست و هم نیست. فمینیستی هست برای این که زن به هر حال مشکل اصلی را دنیای مردسالار پراکنده در اتمسفر عرف ایران میداند، فمینیستی نیست برای این که زن در انتها باز، ماندن در همان چنبره را محافظهکارانه (گیریم برای باقی ماند کانون خانواده) برمیگزیند. ادبیات دهه گذشته مملو از داستانهایی است که زن ایرانی در پی شکستن پیله معین اجتماع است که در برخی مثل «من چراغها را خاموش میکنم» درست شبیه «به همین سادگی» این تلاش در حد ور رفتن با ذهنیات باقی میماند و در اندکی زن پا را از این مرز فراتر میگذارند. فیلم میرکریمی هم مثل همین ادبیات زن را مدام در موضع واکنش قرار میدهد و گویا اگر نبود این جو مردسالار، او دیگر وظیفهای نداشت. زن در این داستانها و در فیلم میرکریمی کنشگر نیست، تعریفی شخصی و جهانشمول و مخصوص به خود از پیرامون ندارد، بنابراین هدفی هم ندارد. او فقط میداند چه نمیخواهد ولی نمیداند چه میخواهد. با این همه به همین سادگی با بازیهای نسبتا خوب، به رخ نکشیدن عناصر ساختاری مانند مونتاژ و فیلمبرداری، داستانش را روان و بیدست انداز تعریف میکند.
با این همه فیلم، بیشتر از آن که متعلق به سینما باشد پهلو به فیلم تلویزیونی میزند. این روزها هر چه بیشتر متقاعد میشوم سینما مدیوم لحظات خاص و غیرقابل برگشت است. سینما باید تعریف عملیاتی و دوباره به زندگی دهد. درام سینمایی بهتر است لحظات ملالآور زندگی را جمع کند، فشرده کند و در یک لحظه بیبازگشت قرار دهد. رویکردهای مینیمالیستی برای تلویزیون بیشتر مناسب است که مخاطبش انتخاب میشود و انتخابگر نیست. فیلم تلویزیونی درست شبیه به همین سادگی، تجربه یگانهای برای قهرمان نیست زیرا که شرایط دیدن آن متفاوت با سینما است. اگر چه در ایران برای منتقدان و بینندگان جدی سینما، تله فیلم گونه غریبی است اما به جرات میتوانم بگویم در همین تلویزیون خودمان، در سال نزدیک به ده تله فیلم در حد و اندازه یا بهتر از به «همین سادگی» ساخته و پخش میشود که کاملا مناسب مدیوم خود است. فیلم سینمایی در یک کلام مصور کردن لحظات غیرمعمولی آدمهای معمولی و یا زندگی معمولی آدمهای معمولی است. زندگی معمولی آدمها معمولی، بیشتر مناسب بعدازظهرهای جمعه تلویزیون است، کنار خانواده با سماوری که قلقل میکند و چای تازه دم و کنه جوش را نوید میدهد.
قرار بود بنشینم و فیلم «آتش سبز»، «محمد رضا اصلانی» را هم ببینم اما با دیدن فیلم میرکریمی تحت تاثیر قرار گرفتم و به خودم گفتم بهتر است یک امشب را حداقل دیر نروم تا مثل شوهر الدنگ «طاهره» قهرمان فیلم میرکریمی این قدر باعث آزار منزل نشوم. این طوری بود که روز اول جشنواره به پایان رسید و ملک جوانبخت به خواب شیرین اندر شد.
تا فردا…
این یادداشتها در روزنامهی «کارگزاران» منتشر شده است.