من نیز به حسن بنیعامری که قبلاً یعقوب یادعلی به او لقبِ «مرد کاندیدای جوایز ادبی» داده بود، تبریک میگویم. در سالهای اخیر، آثار این نویسندهی پرکار دستِکم در یکی از جوایز ادبی ایران نامزد بوده، ولی اگر جایزهی «واو» را در نظر نگیریم، نخستین بار است که رمانی از او به عنوان کتاب سال معرفی میشود. حسن بنیعامری را نویسندهای شوریده و پاکنهاد میدانم که این شوریدگی و پاکیزگی روح را میشد در چند جملهی کوتاهاش روی صحنه نیز دید؛ که با صورتی برافروخته و چشمانی خیس، آرزو کرد روزی برسد بار، که ایران را با نویسندگان و شاعراناش بشناسند.
امسال، محمدحسن شهسواری از داوری این جایزه نیز کنار کشیده بود، ولی امور اجرایی این جایزه همچنان بر دوشاش بود انگار. اکنون دیگر بعد از این همه سال و این همه زحمت، تلاش پیگیر او برای برپایی و دوام این جایزه دیگر برای او به یک عادت فوقالعاده تبدیل شده و فرقی نمیکند دیگر که ناماش جزو داوران باشد یا نباشد.
یوسف علیخانی زحمت کشیده و گزارشی مشروحتر از حدِ انتظار، در چند بخش تهیه کرده که میتوانید بخوانید و ببینید. یادداشت حسن محمودی هم در بارهی این مراسم و جایزه بسیار خواندنی ست. گزارش بیبیسی را هم در این وبلاگ بخوانید که آن را بازنشر کرده است. گزارش مشروح خبرگزاری مهر را هم در این صفحه میتوانید بخوانید.
اما انگیزهی اصلی من از نوشتن این یادداشت، حضور دلنشین و غافلگیرانهی «بهمن شعلهور» است در ایران و در این مراسم. بهمن شعلهور حدود چهل و دو سال پیش، پس از نوشتن رمان معروف «سفر شب» و پیش از انتشار آن، گریخت و مخفیانه به امریکا رفت. سالهای سال هیچ نشانی از او در ایران نبود و حتا چند سال پیش خبر مرگ او هم منتشر شد تا پارسال که ابرمرد گفتوگوهای ادبی، مهدی یزدانیخرم، گفتوگوی مفصلی با او انجام داد که در روزنامهی توقیفشدهی «روزگار» منتشر شد. پیشنهاد میکنم این گفتگو را هم در سایتِ دوات حتماً بخوانید تا بدانید که با چه اعجوبهای طرفاید.
بهمن شعلهور ۶۶ ساله اکنون چندین کتاب شعر و داستان به زبان انگلیسی دارد، دکترای روانپزشکی دارد، دکترای ادبیات انگلیسی دارد، آثار خودش را به زبان اسپانیایی، ایتالیایی و… ترجمه کرده و میکند و… و اکنون او که در همهی این سالها به زبان فارسی هیچ ننوشته، پیش رویمان نشسته، و با لهجهای اصطلاحاً تهرانی، دقیقترین واژههای فارسی را در توضیح آثارش و حتا ترجمهی موزون شعرهای انگلیسی خودش به کار میگیرد و جانِ همه را به لب میرساند از این همه جامعالاطرافی، پرمایگی، شیرینزبانی، فروتنی، حاضرجوابی، خاطرهپردازی، و البته امیدواری!
هرچند، قاب دونفرهای که او و دولتآبادی را کنار هم نشان میداد، و چهرهی تکیدهی دولتآبادی در کنار سیمای خندان و گلانداختهی شعلهور، کنایهی بارزی بود و هست از تفاوتِ میان آنها که ماندند و آنها که نماندند یا نیامدند که بمانند! نه که قدر ِ «آنها» را فروکاهم یا بر ارزش هنر «اینها» بیفزایم، نه، ولی پای مصیبتِ روشنفکربودن در ایران و اثرگذاری که به میان میآید، «اینها» احترامی افزونتر در وجودم میانگیزند. این خود حکایتِ تلخی ست که در بیاناش به همین بسنده میکنم.
داستان تلخ دیگر، این که: بهمن شعلهور را به عنوان یکی از بزرگانی چون شاملو و گلشیری (عامدانه نام میبرم از آنها که در ایران بودند تا پایان عمر) برابر میکنم با خودم که هیچ (که هیچام)، با دوستان بزرگواری از همنسلانام که میآفرینند، میایستند، منتشر میکنند و پیش میروند؛ اما با کدام شیوه؟ در چه دورهی زمانی؟ با کدام کیفیت؟ با چه پشتوانهای؟ و پس از آن، ایستادن پشتِ اثرشان با کدام خلق و خو؟ برابر میکنم او را با شاعر جوانی که با فقط با یک کتاب لاغر، خدا را هم بنده نیست، چه رسد به حافظ مثلاً! برابر میکنم او را با داستاننویسانی که تا نخستین رمانشان را تمام کنند، خلقی را بیچاره میکنند و پس از نشر آن، همان خلق را به چهارمیخ میکشند که میپندارند ادبیات در صفحهی نخستِ کتابشان آغاز شده و در صفحهی آخر کتابشان به آخر رسیده است! یا مثلاً چشم میدوانند که اگر قرار نیست جایزهای بگیرند، مبادا رویشان را به تماشا بگذارند با حضور در فلان مراسم فلان جایزه! اگر کمی اهل رفتوآمد باشید با اهل ادبیات، خوب میدانید از چه میگویم.
بیش از این از دیگران مایه نمیگذارم؛ خودِ من که راستی هیچکارهام و بیمایه، با همین یکی دو رسانهی کوچکِ بیمقدار، چنان اهل آداب و ترتیب شدهام که هیچ کس نداند، میپندارد چه شاخها که در عرصهی فرهنگِ این خرابآباد نشکستهام! روزها میگذرد بی که حتا سطری بنویسم، یا کلامی سودمند بگویم، ولی پای یک تعارفِ سادهی اجتماعی در عرصهی فرهنگ که به میان میآید، خویشتن را بر جای پیامبری میبینم که هیچ کس نداند، میپندارد تاریخ انبیا را به اشتباه خوانده است! و از همهی اینها بدتر و زیانبارتر و مهوعتر، این که اگر روزگار ِ دشوار و روزمرگیهایِ مشترکِ گریزناپذیر انرژی و زمانی برایمان باقی میگذارد، به جای آن که صرفِ «بودن»ِ روشنفکرانهمان کنیم در آفرینش و استوارتر ایستادن در برابر دشمنانِ «بودن»مان، چنگال تیز میکنیم برای کشیدن بر رخ همردیفمان، در دفاع از ریزخردهای که آفریدهایم، حتا اگر به زعم بیشنیهی خواص، معمولی باشد و حتا اگر مردمانمان هیچ ندیده باشندش و مهم هم نباشد برایشان!
از احمد غلامی و دوستان گرانقدرش پوزش میطلبم که شیرینی مراسم ِ جایزهی ارزشمندشان را بهانهی این تلخنویسی کردم.