«سمت تاریک کلمات» حسین سناپور
«رؤیای تبت» فریبا وفی
«یک سکه در دو جیب» علیاصغر شیرزادی
«جیبهای بارانیات را بگرد» پیمان اسماعیلی
«بیبی پیک» سهیلا بسکی
«کتاب اعتیاد» شهریار وقفیپور
«زیر پلکهای بسته» فریده رازی
«شبهای چهارشنبه» آذردخت بهرامی
«گنجشگها بهشت را میفهمند» حسن بنیعامری
«روی ماه خداوند را ببوس» مصطفی مستور
توضیح: گاهی برخی دوستانی مطبوعاتی لطف میکنند و ساعت دو نیمه شب زنگ میزنند و میگویند فردا صبح صفحهبندی داریم و یادداشتی کوتاه میخواهیم درباره فلان مجموعه داستان و یا رمان. و چون من به هیچ عنوان ادعای ضریب هوشی بالا ندارم که مطلبی در خور آن اثر ادبی را در این فاصله کم بنویسم بلافاصله میگویم نه. اما وقتی آن دوست میگوید صفحه مانده است و من که سالها کار روزنامهنگاری کردهام (خدا را صد هزار مرتبه شکر که در روزگار سیاه روزنامهنگاری دولت مهرورز مشغول این امر قبیح نیستم) میدانم صفحه خالی یعنی چی، میگویم چشم و بعد فحش میدهم به خودم که چرا قبول کردم و اما حالا چارهای نیست. یادداشتهایی که در ادامه میآید حاصل همین تندکاریهاست. دوستان نویسنده مرا خواهند بخشید و آن را به حساب مهر من به آثارشان بدانند و نه همان طور که گفتم مطلبی در خور آثارشان. [متن کامل]
سمت تاریک تقدس
نگاهی به مجموعه داستان «سمت تاریک کلمات»، نوشتهی حسین سناپور
جامعهی شهری یکی از مظاهر دنیای مدرن است. یکی از دیگر مظاهر این جهان، تقدس حوزه خصوصی است. در جامعه روستایی و قبیلهای، تقریبا چیزی به نام حوزه خصوصی وجود نداشت. هم به این دلیل که تعداد افراد کم بود و همه همدیگر را میشناختند و از مسائل خصوصی هم خبر داشتند، و هم به این سبب که در روستا یا قبیله، همه چیز باید در راستای منافع جمع قرار میگرفت. تنها در دنیای مدرن و شهرهای بزرگ بود که دو حوزه عمومی و خصوصی از هم جدا شدند و هر کس در حوزه خصوصی خود توان هر کاری را داشت البته تا جایی که نه به دیگران آزاری رساند و نه یا شاید سودی. زیرا که افراد بسیار بودند و انسانها همه اعضای جامعه را خود را نمیشناختند. تا جایی که در همین تهران بزرگ خودمان ممکن است شما نام همسایهی واحد بغلیتان را حتی با وجود یک سال همجواری، ندانید.
اما اتفاقی که با تقدس یافتن حوزهی خصوصی پیش آمد، تنهایی انسانها و عدم توانایی ارتباط با دیگران بود و داستانهای مجموعه «سمت تاریک کلمات» در همین حوزه است که معنا مییابد. شخصیتهای داستانهای این مجموعه، به شدت علاقه به ارتباط با دیگران دارند اما آن قدر در ذهنیت خود فرو رفتهاند و با دنیای خصوصی خود خو گرفتهاند که توان ارتباط برقرار کردن با دیگران را ندارند. در داستان «خواب مژهات» دیالوگهای طولانی مرد داستان را همراه با تک جملههای زن داستان میخوانیم که انگار در دو سیاره مختلف زندگی میکنند. داستان «خیابانهای نیمه شب» که یکی از بهترین داستانهای سالهای اخیر در مورد عدم توانایی ارتباط میان انسان مدرن به زبان فارسی است، این معنا را به زیبایی تصویر شده است. به ویژه این که در این داستان تلفن (وسیلهای مدرن) خط ارتباطی بین دو شخصیت داستان است؛ یعنی تکنولوژی حتی امکان چهره به چهره شدن انسانها را از هم آنان گرفته است. داستان «کابوس بیداری» اساسا داستانی درباره جدایی است و باز تلفن کانال ارتباطی برای مصور کردن این معنا. نویسنده در داستان «با تو حرف میزنم، با تو» گامی فراتر برمیدارد و از علاقه یک مرد به مجری زن یک برنامه تلویزیونی میگوید. یعنی باز وسیلهای مدرن میخواهد یک ارتباط غیر ممکن را ممکن کند و بدیهی است که تنها، تنهایی را مشدد میکند.
داستان «دلام سنگین، زبانم تلخ» باز پا را فراتر میگذارد. به نوعی که دو شخصیت داستان، دارند درباره چیزی حرف میزنند که هر دو از اساس آن را قبول ندارند. پدر دختر معتقد است دختر در خانه شوهر است و شوهر اعتقاد دارد زن در خانه پدرش است. اگر در داستانهای قبلی ارتباط با تلفن یا تلویزیون انجام میشد و با شکست رو به رو میشد، در این داستان اساسا مورد بحث چیزی که است که طرفین حتی حضور فیزیکی آن را زیر سوال میبرند. اما داستان «بگذار همین طور ادامه پیدا کند» به زعم من، مانیفست ذهنی انسان مدرن ایرانی است. اگر هر اندیشمندی بخواهد با نسل جوان امروز ایرانی آشنا شود و سبب حرکات و خلقیات او را دریابد، بهترین راه، خواندن این داستان است تا با ذهنیت این گروه آشنا شود. این داستان علاوه بر آن که دارای امتیازهای خاص ادبی است، به لحاظ روانشناسی اجتماعی نیز اثری قابل مطالعه است.
اما برجستهترین داستان مجموعهی سمت تاریک کلمات، «خانه باید خانه باشد» است. در این داستان در ابتدا به نظر میرسد ارتباط به بهترین شکل به وجود آمده و دو سوی این ارتباط که زوج داستان باشند، به تفاهم کامل رسیدهاند. البته در داستان هیچگاه به این مسئله اشاره نمیشود که دو سوی این رابطه با مشکلی رو به رو شدهاند و یا از این به بعد خواهند شد اما این دو، با یکی دیگر از مظاهر دنیای مدرن مشکل دارند.
در دورهی کوچنشینی انسان، خانه تنها محلی برای سکونت بود زیرا محیطی موقتی بود. در دوره یکجا نشینی (به ویژه در دوره فئودالیته) البته خانه علاوه بر کارکرد مکانی برای زندگی، ویژگی زیباییشناسی نیز پیدا کرد زیرا قرار بود نسلهایی از یک خانواده در آن زندگی کنند. اما در دنیای مدرن و به ویژه پست مدرن، خانه هویت پیشین خود را از دست دارد (زیرا انسانها مجبورند در بسیاری از مواقع به خاطر مسائل اقتصادی، مرتب مکان خود را عوض کنند) دوباره خانه به امری موقت تبدیل شد اما همچنان زیباییشناسی دوره فئودالی را هم همراه خود داشت. در واقع در دنیای پستمدرن، زیباییشناسی دور فئودالی و کارکردگرایی دوره کوچنشینی، همراه و با هم در خانه نقش دارند که در ظاهر امری متناقض است که زوج داستان «خانه باید خانه باشد» دقیقا در پی همین تناقض است که قرار ندارند و باز ارتباط را دچار اغتشاش میکنند.
در پایان باید به این نکتهی مهم اشاره کنم که نویسندهی مجموعه داستان سمت تاریک کلمات، با این که همواره از یک موضوع سخن میگوید اما در هر داستان، ما را با قصهای متفاوت، زبانی متناسب با آن، فضاسازی متفاوت و… رو به رو میکند که تنها محصول ذهنیتی حرفهای در داستاننویسی است که حسین سناپور اینک به این میزان از پختگی رسیده است. به گونهای که مجموعه داستان او را میان مجموعه داستانهای سال جاری، متفاوت و قابل توجه کرده است.
هدیه فروتنانه
نگاهی به رمان «رؤیای تبت» نوشتهی «فریبا وفی»
رمانهایی مانند «پرندهی من» و «رؤیای تبت» از رمانهایی هستند که خوانندهای که از دور دستی برآتش دارد، هنگام خواندن آنها و پس از آن، گمان میکند رمان نوشتن بسیار آسان است. این احساس از آن جا ناشی میشود که نویسنده در این گونه رمانها، با فروتنی تمام سعی کرده تکنیکهای به کار رفته در رمان را به رخ نکشد و فعل خواندن را برای خواننده آسان کند. زیرا که در این رمانها، کشف، تنها در حد فهم پیچیدگیهای روایت و دریافت چربدستیهای نویسنده باقی نمیماند و خواننده در برابر خوان گسترده نویسنده، چیزهای دیگری نیز در پیش روی خود برای کشف میبیند.
البته من در این یادداشت کوتاه سعی دارم به یکی دو تکنیک نویسنده این رمان اشاره کنم و به درونمایه و مضمون نپردازم اما ناچارم اشاره کنم نویسنده با در کنار هم گذاردن سه نوع رابطه عشقی و مقایسه آنها و همین طور سرنوشت دو گروه ایدهآلیستهای جریان چپ در ایران (که نمادشان صادق است) و رئالیستهای این جریان (که نمادشان جاوید است)، چیزهای زیادی برای انتقال به خوانندهاش فراهم کرده است.
بحث اولی که به آن اشاره میکنم یکی از مباحث پایهای درام و فن قصهگویی یعنی «حادثه محرک» است. حادثه محرک، نخستین حادثه مهم داستان است که علت اولیه و اصلی تمام حوادث بعدی است. این حادثه یا از تصمیم شخصیت به وجود میآید یا حادثهای خارج اراده او است.
شما برای این که داستانی را تعریف کنید چارهای ندارید آن را از جایی آغاز کنید. این مسئله حتی در برخورد ما در طول روز با دوستان و آشنایان در هنگام باز کردن سر صحبت هم صادق است. هیچکس علاقه ندارد اجراهای تکراری زندگی ما را مثل بیدار شدن هر روزه از خواب، سر کار رفتن هر روزه، غذا خوردن هر روزه و … بشنود. خود ما هم به طور معمول این بخش از زندگیمان را برای کسی تعریف نمیکنیم بلکه آن دسته از ماجراهایی زندگیمان را برای دیگران تعریف میکنیم که با حادثهای غیرمعمول برای ما، شروع شده باشد. حادثهای که حداقل برنامه آن روز از زندگی ما را به هم ریخته باشد. مثلا اگر یک روز صبح بعد از پیاده شدن از تاکسی که ما را به محل کار یا تحصیل میبرد، متوجه شویم کیف پولمان را فراموش کردیم، روزی را پشت سر خواهیم گذاشت که به احتمال زیاد با روزهای معمول پیشین متفاوت است. بنابراین هم خودمان رغبت داریم ماجراهای آن روز را برای دیگران تعریف کنیم و هم احتمالا دیگران رغبت شنیدنش را دارند.
بنابراین هر داستانی با یک اتفاق آغاز میشود. اما چه اتفاقی؟ اگر قرار است قهرمان داستان ما در پایان داستان بمیرد، نمیتوانیم اولین حادثه مهم داستان را با اتفاقی بیربط با مرگ پایانی قهرمان شروع کنیم. مثلا صفحات زیادی را درباره فوتبال بازی کردن او سیاه کنیم در حالی که این بازی در سرنوشت قهرمان ما هیچ دخالتی ندارد. اگر اولین اتفاق مهم داستان با فوتبال بازی کردن شخصیت اصلی شکل میگیرد، حتما باید این ورزش در مرگ او نقش اصلی را بازی کند.
حادثه محرک لزوما اولین حادثه داستان نیست اما هر چه زودتر بیاید خواننده را در پیگیری داستان مشتاقتر می کند. درست مانند رمان رویای تبت که جمله اول با مهمترین حادثه شروع میشود و در واقع رمان، شرح علت این واقعه است و چون نویسنده با هوشیاری در فضاسازیِ این اتفاق موفق عمل میکند و علل و سبب آن را از خواننده پنهان میکند، ما به عنوان خواننده در پیگیری ماجرا مشتاق میشویم.
نکتهی بعدی و قابل اشاره در رمان رویای تبت، دیالوگهای مناسب و پرداخت شده آن است. دیالوگ در یک اثر روایی، حداقل یا باید در پیش برد پیرنگ کمک کند یا در شخصیتپردازی. علاوه بر این دیالوگ باید به خودی خود، زیبا هم باشد و از قواعد زیباییشناسانه زبان، پیروی کند.
نمونه برای دیالوگهایی از رمان رویای تبت که به پیشبرد طرح کمک کردهاند یکی (ص ۸۲): «حالا ببین چطور از این رو به آن رو میشود». این دیالوگ را جاوید درباره صادق میگوید. با این صحبت جاوید، دیگر نویسنده نیاز ندارد جملاتی را صرف این کند که صادق از بعد از خوردن نوشیدنی، از این رو به آن رو میشود. در واقع نویسنده این جا در پیش برد پیرنگ داستان، میانبر زده است.
نمونهی دیگر: (ص ۹۲) : «مامان فروغ کج تف میکند» این دیالوگ متعلق به نیما است. نویسنده با بردن نیما به طبقه اول و بازگشتش و گفتن همین یک دیالوگ، واقعه مهم سکته فروغ را تعریف کرده است و باز میانبر خوبی زده است در تعریف داستانش.
اما نمونه در مورد شخصیتپردازی (۸۰- ۸۱): از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود. «پشتش نوشته بود، نگرد! نیست.»
در برابر این جمله، مادر و جاوید و صادق، برداشتهای خودشان را در قالب سه دیالوگ بیان میکنند که در واقع نشاندهنده شخصیت آنان است و اگر نویسنده میخواست صفحاتی را با توصیف، این بخش از شخصیتپردازی آنان را آشکار کند، به اندازه اکنون موفق نبود: مامان: «منظورش تریاک است.» جاوید: «عدالت است.» صادق: «منظورش عشق است.»
اما نمونه برای زیبایی ذاتی یک دیالوگ (ص ۱۳۸): «میدانی این جور آدمها مجبورند طبیعتشان را رام کنند، مبادا که رم کنند» و یا (ص ۱۳۹) : «وقتی نگران میشد دهانش معصوم میشد.»
اما درخشانترین دیالوگ رمان، دیالوگ فروغ است به راوی: «دنیا بدون محمد علی فایده ندارد، شعله جان!» که در واقع جانمایه کل رمان است و نویسنده در این دیالوگ، «محمد علی» را نماد سرنوشتی میکند که بر سر شخصیتهای اصلی قرار است بیاید و میآید. در واقع محمد علی نمونه هر نوع عشق ممنوعی است که شخصیتها را در این رمان در چنبره خود دارد.
البته این تکنیکها برای کسانی که داستانگویی را دون شان نویسنده مدرن و پستمدرن میدانند، جز سیاه کردن صفحه چیزی نیست اما برای من به عنوان کسی که از خواندن این رمان لذت بردم و البته نویسنده این رمان که همانطور که گفتم با فروتنی تمام خود را به پشت صحنه میبرد تا به خوانندهاش لذت هدیه کند، مهمترین وظیفه نویسنده است.
شایستگانی دور از منظر
نگاهی کوتاه به پنج اثر داستانی سال ۱۳۸۴
چه دوست داشته باشیم و چه نه، جوایز ادبی میزانالحراره ادبیات داستانی ما شدهاند. در این چند سال که از عمر این جوایز میگذرد، کمتر به چشمم خورده اثری در خور، که حداقل در یکی از این جوایز نامزد نشده باشد. در سال گذشته نیز در حوزه رمان، رمانهای «از شیطان آموخت و سوزاند» نوشته فرخنده آقایی (برنده جایزه منتقدین و نویسندگان مطبوعات)،«و دیگران» نوشته محبوبه میرقدری (برنده جایزه پکا)، رمانهای «چهار درد» نوشته منیرالدین بیروتی و «رویای تبت» نوشته فریبا وفی (برندگان مشترک جایزه گلشیری)، «به گزارش اداره هواشناسی، این خورشید لعنتی» نوشته مهدی یزدانیخرم (برنده جایزه واو)، «شطرنج با ماشین قیامت» نوشته حبیب احمدزاده و از میان مجموعه داستانها، «سمت تاریک کلمات» نوشته حسین سناپور و «باغهای شنی» نوشته حمیدرضا نجفی (برندگان جایزه گلشیری)، «بلبل حلبی» (برنده جوایز منتقدان و نویسندگان مطبوعات و اصفهان) از آثار مطرح سال بودند.
من در این یادداشت سعی میکنم از آثاری نام برم که در سال جاری خوانندگان آنها را خوانند اما تبلیغگران کمتر به آنها پرداختند. در حالی که از برخی جهات پیشتر و بیشتر شایسته توجه بودند. ابتدا از مجموعه داستانها شروع میکنم.
«یک سکه در دو جیب» مجموعه داستان نویسنده پیشکسوت و گزیدهنویس، علیاصغرشیرزادی، دوستداران سبک نویسندگی او را همچنان بر سر ذوق آورد. شیرزادی که با رمانهای «طبل آتش» (از بهترین رمانهای حوزه انقلاب) و «هلال پنهان» (از بهترین رمانهای حوزه جنگ) و مجموعه داستان «غریبه و اقاقیا»، پیش از این در عرصه ادبیات داستانی ما وزنهای قابل تامل بود، با چاپ این مجموعه، گامی فروزانتر برداشت. او که از طنزی تلخ و یگانه (که پهلو به نویسنده بزرگ بهرام صادقی می زند) و زبانی پیراسته و به حق در خور تقدیر و تقلید سود میبرد، در داستانهای این مجموعه، به واکاوی هول و هراس انسان ایرانی در جامعه به شدت پیچیده میان سنت و مدرنیته میپردازد که در این راه چند گامی از همگنان خود پیش است. شاید هم به همین سبب است که خواندن آثار او به تنهایی، خود مسیر دیگرگونه است و البته دیریاب.
«جیبهای بارانیات را بگرد» مجموعه داستانی دیگری است نوشته پیمان اسماعیلی که کمتر به آن پرداخته شد. در حالی که بسیار سرشار بود از ریزبافتیها و چابکدستیهایی در روایت که گاه سینما را به یاد میآورد. پیمان اسماعیلی را اهالی جدی ادبیات از طریق مصاحبههایش با نویسندگان مشهور جهان میشناسند. اتفاقی که حداقل در تاریخ ژورنالیسم ایرانی بینظیر بود؛ مصاحبه با نویسندگانی مانند «پل اوستر»، «جومپا لاهیری»، «کورت ونهگات» و … . اسماعیلی امسال با برنده شدن در جایزه شهر کتاب با داستان درخشان «میان حفرههای خالی» پایانی خوش برای سال خود رقم زد.
«بیبی پیک» نوشته سهیلا بسکی نیز از مجموعه داستانهایی بود که علاقهمندان جدی ادبیات داستانی را همچنان مشتاق دیگر آثار این نویسنده با ذوق، نگه داشت. بسکی که در گذشته با مجموعه داستان «پارههای کوچک» قدرت و تخیل خاص خود را به رخ کشیده بود، در داستانهای این مجموعه با نگاه تغزلی اما به دور از سانتیمانتالسیم مرسوم به شخصیتها و روابط آنها با یکدیگر و زبانی متناسب با اثر و همینطور تخیلی لذتبخش، خواننده را دست خالی از خوان خواندن داستانهایش برنمیگرداند.
اما اینک رمان. از میان رمانها باید از رمان «کتاب اعتیاد» نوشتهی شهریار وقفیپور نام برد. به طور معمول وقتی علیت از روایت کلاسیک در اثری داستانی برداشته میشود، حتما باید چیزی را جایگزین کرد؛ مثلا زبان، فضاسازی، اندیشه، و … . این مهم را بیشتر نویسندگان ما که علاقهمند به پست مدرن نوشتن هستند از یاد میبرند. وقفیپور در رمان خود تخیل بیمرز ذهناش را جانشین علیت کرده که نتیجه آن اثری به شدت غریب شده است. اثری که بخش مهمی از فرهنگ زیرزمینی جوانان ایرانی معاصر را در خود دارد و میتواند به جز ادبیات، در علوم دیگر مانند جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی نیز مورد مطالعه قرار گیرد.
رمان «زیر پلکهای بسته» نوشته فریده رازی هم از آن دسته رمانهایی بود که خواننده سختگیر را راضی به سرمنزل مقصود رساند. غالب رمان «زیرپلکهای بسته» بازخوانی ذهن زنی جوان است به نام «ش» که با تربیت شرقی پای در مرکز پستمدرنیسم میگذارد و نیویورک را از چشم شرقی خود برای ما به تماشا میگذارد. و اینک که به وطن برگشته، به خانه پدری یا مادری انگار، بیشتر وقتش را در رختخواب میگذراند تا کنار بیاید با توفانهایی که از برخورد دو جریان سرد که از سوی آن سوی آتلانتیک میآید، با موج گرمای سوزندهای که خاک وطن، این شرقیِ پیچیده در خودِ این سالها، از خویش میپراکند، آرام یابد. توفانهایی چنان سخت و تکان دهنده که زن داستان ما را، از دست زدن به هر گونه عملی باز میدارد تا ما فرصت کنیم، ذهنش، آن پاره پاره شدهِ ملایم و وحشی را، نظارهگر باشیم و جهان را، پدر و مادر را، دوستان را و شهر را و البته که وطن را، زیر پلکهای بسته و ذهنی نیمهباز مرور کنیم. در هر صورت مدتها بود که در یک رمان فارسی، چنین تعادلی میان جهان عین و ذهن فراهم نیامده بود و غنیمت میداریمش.
آزمایش جوایز ادبی
شبهای چهارشنبه، نوشتهی آذردخت بهرامی
احتمالا سادهترین کار برای معرفی یک کتاب، گشت و گذار میان جوایز ادبی و دیدن اسم برندگان است. مجموعه داستان «شبهای چهارشنبه» نوشته خانم «آذردخت بهرامی» چندی پیش برنده بهترین مجموعه داستان سال از جایزه «روزی روزگاری» شد. شاید همین مسئله به تنهایی باعث شود شما برای خواندن آن تشویق شوید اما من کمی به شما کمک میکنم تا اگر گاهی در برخی موارد به ویژه در امر شاق خواند کتاب نیاز به مکملهای تشویقی دارید، بهانهای نداشته باشید.
بیشتر شهرت این مجموعه به خاطر خود داستان شبهای چهارشنبه است. این روزها آدمی که پیدا شود و طنز درست و حسابی بنویسد کیمیاست. و اگر به بانوان محترم برنخورد این طنازی میان زنان نویسنده به توان دو، کیمیاست. بیشتر وقتها تقریبا به هر داستاننویسی که برمیخوری از عمق وجود معتقد است جامعه ایرانی قدر او را نمیداند و زندگی، بسیار پوچ و غمناک و تلخ و بسیار از شادی خالی است و اصلا مگر در این مملکت چه چیزی جز قدرناشناسی وجود دارد که بتوان از آن نوشت. نمیدانم چرا دوستان عزیز نویسنده (بهخصوص جوانان) نعل وارونه میزنند. اگر واقعا زندگی این قدر مزخرف است (که اگر هست برای همه است و همهمان آن را میبینیم و با پوست و استخوان درک میکنیم) چرا ما با نقاشی این همه سیاهی و تکثیر آن به همان صورتی که هست، تلخی را مشدد می کنیم. من نمیدانم وقتی ما خودمان از زندگی دور و برمان حالمان به هم میخورد مگر آزار داریم آن را به دیگران هدیه میدهیم؟
حالا منظورم این نیست که از فردا همه بروند طنز بنویسند. اگرچه داستان خانم بهرامی بسیار بیشتر از داستانهایی که به عریانی از تلخی مینویسند تلختر است. در واقع آزار دادن دیگران زمانی شروع میشود که ما داستاننویسی را با مشاورهی رواندرمانی اشتباه میگیریم. برای همین داستانهایمان پر میشود از دغدغههای کوچک شخصی. البته مسلم است که بزرگترین شاهکارهای ادبی هم از دغدغهی شخصی نویسندههایشان شروع میشود. دقیقآ همینطور است. اما نه دغدغههای مانند شهرت و جایزه بردن در فلان مسابقهی ادبی و باقی قضایا. از طرف دیگر نویسندگان آن شاهکارها آنقدر وجود نازنینشان وسیع است که دغدغههایشان ذهنیات خفتهی بسیاری از آدمهاست.
اما بیانصافی است این مجموعه را تنها در همین داستان خلاصه کرد. هر چند هفت داستان دیگر مجموعه، احتمالا شما را خیلی به خنده وانمیدارد مگر کلا آدم خوشخندهای باشید که مثلا از مسایل مربوط به همسر دوم (در داستان «صفیه») یا از شکایتهای یک زن خوشقلب درباره سردی همسرش (در داستان «گربه لیدا، نانوایی، تیر چراغ برق») یا ارتباط یک زن با روح همسر متوفایش (داستان «کالمه») یا دغدغههای یک دختر درباره مادر و خانوادهاش (داستان بیدلیل) و … خندهتان بگیرد.
زبان شسته رفته و مسایل مربوط به زنان در دنیای شهری، دو ویژگی است که با خواندن این کتاب بیشتر از بقیه توجه شما را به خود جلب میکند. به خصوص در زندگی امروز که خانواده از واحد پدر – فرزند در آمده و به صورت واحد زن – شوهر شکل گرفته است. برای همین است که زنان داستانهای خانم بهرامی به شدت به دنبال حق خود و برابری و یکسانی حقوقی هستند که جامعه به سختی در اختیار آنان قرار میدهد.
در این مجموعه داستان با نویسندهای رو به هستیم که به خوبی با عناصر داستانی و کار با ظرایف روایت آشناست. به طور مثال در همین داستان شبهای چهارشنبه راوی داستان چند بار موضع خود را عوض میکند اما هر بار خواننده با اعتماد به او، داستان را پی میگیرد. راز این مسئله در این نکته نهفته است که خانم بهرامی با نوع نگاه ویژهی خود توانسته است ما را به صداقت راوی مطمئن کند. توجه به موقعیت راوی این مسئله را بیشتر روشن میکند. او زنی است که به همسرش مشکوک است. آن هم زنی که عاشقانه همسرش را دوست دارد. جدای از این مسایل او دارد به رقیبش نامه مینویسد. بنابراین بسیار طبیعیست که در موقعیت کاملا حقبهجانبی باشد و هیچ کس را از دم تیغ نقد خود در امان نگذارد. البته در قسمت عمدهی داستان نیز همینطور است. چون اگر چنین نبود حقیقتمانندی داستان مخدوش میشد. اما در صورت کنونی راوی داستان به خوبی به ضعفهای خود و همسرش واقف است و به آن اعتراف هم میکند. برای همین چون ما باور میکنیم آدم صادقیست به او اطمینان میکنیم و به دنبال آن به او حق میدهیم در طول داستان پیچشهای ناگهانی به موضع خود در روایت بدهد.
به هر حال حداقل حسن خواندن مجموعه داستان شبهای چهارشنبه این است که میفهمیم آیا دوباره به جوایز ادبی اعتماد کنیم یا خیر. به گمانم همین خودش کم چیزی نیست.
یکی از بهترینها
به مناسبت انتشار چاپ دوم «گنجشگها بهشت را میفهمند»
یکی از اتفاقات فرخنده بازار نشرِ این روزها کسادِ ادبیات داستانی، تجدید چاپ رمان «حسن بنیعامری» یعنی «گنجشکها بهشت را میفهمند» است. البته نام حسن بنیعامری بعدها با چاپ چند مجموعه داستان و رمان استخواندار، در ذهن و یاد اهالی ادبیات نقش بست اما «گنجشکها …» حکایتی دیگر دارد. در سال ۱۳۷۷، در اوج فشارهای فرهنگی بر دولت اصلاحات، در مراسم جایزه بیست سال ادبیات داستانی پس از انقلاب، وزارت ارشاد عطاءالله مهاجرانی، مجبور شد در آخرین لحظات، نام احمد محمود و حسن بنیعامری را از لیست برگزیدگان خود درآورد تا کشتی مراسم سالم به ساحل رسد.
از آن جایی که در همان زمان انتشار رمان (۱۳۷۶)، در یادداشتی به عیارسنجی رمان پرداخته بودم و به بزرگترین ایرادم به رمان که انباشت حادثه بود اشاره کرده بودم، حال به خودم حق میدهم از انبوه چربدستیهای نویسنده در این رمان حوزه جنگ، به نیکی یاد کنم. شما تقریبا هر چیزی که از یک رمان به طور اعم و از یک رمان جنگ به طور اخص انتظار دارید، در «گنجشکها …» میتوانید بیابید؛ زبانی شسته و رفته، شخصیتهایی زنده و به یادماندی، صحنههایی به شدت تکان دهنده و تاثرانگیز و … . از نشر نیلوفر هم باید سپاسگزار بود که این فرصت را فراهم کرد تا دوستداران ادبیات داستانی با یکی از اثار ماندگار ادبیات جنگ که در کنار رمانهای «زمین سوخته» نوشته احمد محمود، «هلال پنهان» اثر «علیاصغر شیرزادی»، «حیاط خلوت» رمان «فرهاد حسنزاده» و «شطرنج با ماشین قیامت» کتاب «حبیب احمدزاده»، از ستارگان رمان جنگ ماست، دیداری دوباره تازه کنند.
بیستمین بوسه بر روی ماه خداوند
به مناسبت چاپ بیستم «روی ماه خداوند را ببوس»
در نظرسنجیای که سال جاری میان دانشجویان انجام شده است، رمان «روی ماه خداوند را ببوس» اثر مصطفی مستور جایگاه دوازدهمین رمان محبوب از میان تمام رمانهای نگاشته شده در هشتاد سال گذشته را از آن خود کرد و نویسندهاش رتبهی نهم. در این جا مجال کاویدن همه زوایای این محبوبیت قابل توجه و رشکبرانگیز نیست اما رسیدن تعدادهای چاپ این رمان به عدد بیست، گواه زندهای بر رسوخ روزافزون این رمان در میان جامعه کتابخوان ایرانی است. خود من، البته نه به صورت علمی، با پرس و جوی مستقیم از خوانندگان دریافتم بخشی از این محبوبیت عظیم، حاصل دغدغههای ماوراءطبیعی و مذهبی رمان «روی ماه خداوند را ببوس» است. این نکته نشاندهندهی آن است که جامعهی ایران همچنان، حتی بخش روشنفکری آن (در این جا به طور مثال، دانشجویان)، به رقم تصور اولیه، درگیری پایانناپذیری با متافیزیک دارد؛ هرچند این دغدغهها اگر به شیوایی در قالب اثری دراماتیک پیچیده نمیشد، به یقین به جایگاه کنونی نمیرسید. حتی اگر به عنوان رمان خوان حرفهای اعتقاد داشته باشم، مصطفی مستور در رمانش هر جا که جنگی بین درام و درونمایه در گرفته، سپاه درونمایه را سلاحی بیشتر بخشیده تا در پیشروی به سوی حریف چابکتر بتازد که من این تاختن را گاه، کمتر خوش میدارم.
با این همه و به رغم چنین دغدغههای دراماتیکی، به نظر میرسد بوسهها بر روی ماه خدواند مکررتر از بیست شود و البته همراه با این دریغ که چرا حال و هوای بخش ممیزی وزارت ارشاد باید به گونهای شود که نویسندهی سر به خویشی مانند مصطفی مستور اعلام کند تا این دولت و ارشادش بر مدار هستند، اثر جدیدی به چاپ نخواهد رساند.