یک) از روز توقیفِ این رمان، تب و تابِ یافتن آن به هر زحمت و با هر قیمتی، نه تنها در تهران که در شهرهای دیگر هم، بسیار بالا رفته و پس از چند روز، هنوز هم فروکش نکرده است.
دو) به فاصلهی فقط دو روز از نشر ترجمهی این رمان روی وب، تنها از دو سایت هفتان و خوابگرد که ازشان خبر دارم، بیش از دو هزار نفر برای دانلودِ این رمان کلیک کردهاند. در کنار هفتان و خوابگرد، انبوهِ سایتها و وبلاگهای دیگر را بگذارید که شمارشان بسیار است و آمارشان برای من یکی پنهان.
سه) به اینها بیفزایید، شمارِ ناشمار ایمیلهایی که فایل کتاب را به این سو و آن سو میبرند.
چهار) و نیز دست به دست شدن پرینتهایِ این رمان و کپی شدنهای آن در میان کسانی که حوصله یا امکانِ دانلودِ آن را ندارند.
پنج) و بیفزایید این نکته را که از سه روز پیش، از میان واژههای کلیدیِ موتورهای جستوجو که به سایت هفتان (تنها سایتی که اطلاعاتاش را دارم) راه دادهاند، از میان هر ده ورودی، دستِکم چهار جستوجوگر مستقیماً به دنبال یافتن این رمان بودهاند.
شش) و به همهی اینها بیفزایید این را که امروز جوانِ سوپریِ کمسوادِ محلّ ما که شبها هم در مغازهاش میخوابد، سر شب به من گفت:
ـ آقای شکراللهی، شما که اطلاعاتات از ما بیشتره، خبر داری این کتابه چی بوده که میگن جمعاش کردن؟
خندیدم.
ـ شما نداری بیاری من بخونم؟
بیشتر خندیدم.
ـ شنیدم در بارهی زندگیِ …ندههاست.
قهقهه زدم.
ـ والله!
خیره نگاهاش کردم.
ـ آره؟
پوزخند زدم.
ـ نه؟
…
توضیح:
تصویری که کنار متن میبنید، طرح جلد فرزاد ادیبی ست برای ترجمهی رمان مارکز که، قرار بود پارسال منتشر شود و گویا خودِ ناشر از چاپِ آن منصرف شد. عکسِ این طرح جلد را از وبلاگ سنجاقک (فاطمه قدیانی) برداشتهام که پارسال هم به آن لینک داده بودم.