خوابگرد

هدیه‌ای با روبان نفرت، برای محسن مخملباف!

این جمله‌ی علی‌اصغر سیدآبادی در واکنش به پرونده‌ی‌ ویژه‌ی هفته‌نامه‌ی «شهروند امروز» با موضوع محسن مخملباف، شاید درست‌ترین‌شان بود که نوشت: “باز هم به انتظار مخاطب برای نقد و استدلال و ایده‌های تازه و حرف‌های نو پاسخی داده نشده است. فقط آن ستایش‌های بی‌شمار بی‌استدلال جایش را به ناسزاهای بی‌شمار بی‌استدلال داده است. سکه همان سکه است، فقط اکنون روی دیگرش را می‌بینیم.”

نشر پرونده‌‌ای با این کیفیت، از دو منظر مایه‌ی تعجبِ خواننده‌هایی چون من شد: نخست رویکردِ رسانه‌ای هفته‌نامه‌ای چون «شهروند امروز» با مجموعه‌ای از روزنامه‌نگاران و منتقدانی حرفه‌ای و مستقل که چگونه می‌توان به مناسبت پنجاه سالگی یک فیلمساز، و با موضوع نقد و بررسی او و آثارش، چنین یک‌سویه و یک‌دست رفتار کرد، بی آن که کم‌ترین نشانی از نقد فنی و اصولی در میان آن همه یادداشت باشد یا مثلاً گفت‌وگویی با خودِ او یا دستِ‌کم با کسی که بتواند این حجمِ متراکم نکوهش را کمی معنا بدهد و برای خواننده امکان سنجش ایجاد کند تا نهایتاً از نظر فرم کار ژورنالیستی گمان نکند با پرونده‌ای ویژه از نوع روزنامه‌ی «کیهان» طرف شده است.

به یاد بیاورید پرونده‌های دیگری را در همین هفته‌نامه، هم‌چون پرونده‌ی جلال آل احمد که از منظر روزنامه‌نگاری مستقل روشنفکری، ستایش‌انگیز بود، حتا اگر گفت‌وگویی چنان تیز و تند از استاد ضیاء موحد داشت یا… گیرم که تک تکِ نویسندگان، جز از مضمون نوشته‌ی خویش، آگاه نبوده‌اند؛ آن که مسئولیت پرونده را به عهده گرفته یا سفارش داده، و  البته نمی‌دانیم کیست، چه؟ آیا خطایی حرفه‌ای بوده است؟ یا عمدی در کار بوده صرفاً برای موج‌آفرینی؟ یا شاید برکشیدن این هفته‌نامه‌ی خوب که حقیقتاً نیازی ندارد به آن؟

دلیل دیگرِ تعجب خواننده‌هایی چون من به مضمون کلی یادداشت‌ها برمی‌گشت که جملگی ـ جز یکی دو تا ـ یادداشت‌هایی بودند با مضمون‌هایی مشترک از ناسزا، تحقیر، اتهام، ورود به حریم خصوصی و واویلاگوییِ و لعنت به خویش. وقتی سرمقاله‌ی دراز و عجیب محمد قوچانی را خواندم که در آن چنان ساده و بی‌محابا تلاش کرده بود نامسلمانی محسن مخملباف را ـ چه باشد چه نباشد ـ بی هیچ استدلال و تحلیلی، صرفاً به ضربِ درهم تنیدن واژه‌ها و ساختن ترکیب‌های کوبنده‌ی جملات احساسی و توصیفی فریاد بزند، گمان کردم در یادداشت‌های دیگران با مطالبی تخصصی‌ و تحلیلی روبه‌رو خواهم شد، ولی نه تنها چنین نبود که بدتر هم شد. به جز یکی دو یادداشتِ نسبتاً معقول، تنها اتفاقی که افتاده بود، همان جایگزین کردن ناسزاهای بی‌شمارِ بی‌استدلال بود بر ستایش‌هایِ بی‌شمار بی‌استدلالِ پیشین؛ که پیشاپیش می‌توان گفت هر دو در اصالت‌نداشتن و بی‌اعتباری هم‌قدرند.

فیلم‌های مخملباف ـ به جز یکی دو فیلم ـ و فیلم‌های خانواده‌اش ـ آن‌ها را که دیده‌‌ام ـ برای من آش دهان‌سوزی نبوده‌اند و نیستند؛ ولی گمان می‌کنم او، چه مسلمان باشد چه نامسلمان، چه فیلمساز باشد چه سرگردان، بخشی ست انکارناپذیر و تثبیت‌شده و تأثیرگذار در تاریخچه‌ی فرهنگِ روشنفکریِ پس از انقلاب که حتا اگر در سالگرد پنجاه‌سالگی‌اش به او «نفرت» هدیه کنیم، از نقش تاریخی‌اش ـ دستِ‌کم در اثباتِ بیهودگی و بی‌بنیاد بودن هنر ایدئولوژیک ـ چیزی نکاسته‌ایم.

با این همه، با شناختی که دورادور از مجموعه‌ی نویسندگان شهروند امروز دارم، بسیار بعید می‌دانم در نشر این پرونده نیندیشیده کار کرده باشند، و اگر قصدشان نفی نوعی از هنر بوده که دولت حاکم جدید سعی می‌کند به آن پرو بال دهد، می‌توانم بگویم با این شکل از کار، در دست‌یابی به این هدف ناکام مانده‌اند.

پی‌نوشت:
عجیب‌تر از این، دو چیز دیگر است:
یکی پخش فیلم «توبه‌ی نصوح»، امروز از تلویزیون، آن هم با تبلیغ از قبل بی نام مخملباف و فقط با نام‌آوردن از بازیگر آن فرج‌الله سلحشور! و دیگری، تحلیلِ جایی مثل «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» که پخش این فیلم را در پی نشر این پرونده در «شهروند امروز» توطئه‌ای مشترک اعلام کرده است برای زنده و بلند کردن نام مخملباف. عجب شیر تو شیری!