لعنت به خورشیدِ تهران، با این همه نور داغی که میپاشد.
نفرین بر تابستان تهران، که درازی روزهایش تمامی ندارد و از مزهی چای یا قهوه جز داغی تهوعآور، هیچ نصیبِ آدم نمیشود
خدایا برسان سرما را. تابستان را نمیخواهم، برسان آتشی را که زمستان را گرم میکند.
برسان روزهایی را که کنار آتشـنشستن، باز هم آرزوی کوچکِ هر روزه باشد، به هوای قهوهای تلخ، یا چای گسی با طعم چای خالص ایرانی…