چوپانزادهای به یاد میآورد نوجوانیاش را که سرهنگ با دختر نوجوانش ـ نازی ـ سالی یک بار برای شکار میآمدند دشت، و او و پدرش از آنها پذیرایی میکردند و چوپانزاده، حفرهی روباها را دود میداده تا سرهنگ آنها را با تیر بزند و او و نازی بخندند؛ چند سال پشت سر هم. و بعد دیگر نیامدند و سالها گذشت و چوپان پیر آسم میگیرد و همراه پسر جوانش به شهر میآید، نشانی سرهنگ را دارند و به خانهاش میروند. جوان در تمام این سالها به یاد نازی بوده و او را در خواب میدیده. آیا سرهنگ و نازی هنوز در آن خانه هستند؟
شکی نیست که «پایان» در داستان کوتاه اهمیت خاصی دارد و اساساً برخی داستانها با پایانشان است که معنا پیدا میکنند. تا سالها (تحت تاثیر موپاسان و او هنری) پایان داستان باید غیرمنتظره میبود. بعد دورهای شد که در پایان داستان به ظاهر اتفاقی نمیافتاد و خنثا بود، اما همان رهایی و بیعملی، بستری میشد برای عمقیافتن بدنهی داستان (همینگوی و کارور). اما نویسندگان آن دسته از داستانهایی که بر پایهی اتفاقات شگفت استوار میشدند، با هوشمندشدن خوانندگان از این تکنیک دست برداشتند و از تکنیکهای پیچیدهتری استفاده کردند. یکی از این تکنیکها «پیشبینی غلط» است که خود انواعی دارد. در این تکنیک، راوی پیشبینیای میکند که شواهد موجود در داستان نشان میدهد غلط است و ماجرا کاملا برعکس آن چیزیست که راوی پیشبینی کرده است. اما در یک پیچش ناگهانی و در پایان داستان، میبینیم که بله، پیشبینی راوی غلط بوده است اما نه در جهت عکس، بلکه در جهت موافق، اما عمیقتر و گزندهتر.
در داستان «تهیهی دود برای حفرهی روباه»، در راه رسیدن به خانهی سرهنگ، راوی دربارهی نازی پیشبینی میکند: «نازی حتماً دامن بلندی پوشیده. شاید هم مانتویی که تا قوزک پایش را پوشانده است. اگر هم در خانه روسری به سر نداشته باشد، وقتی ما را ببیند فوری یک روسری که دم دست باشد به سر میکند و تعارف میکند برویم تو.»
از شواهد موجود در داستان، حدس میزنیم با توجه به پیشینهی اربابی سرهنگ، یا اصلاً آنها در ایران نیستند، یا اگر سرهنگ باشد، نازی به خارج رفته، و یا اگر هر دو باشند، چوپان و چوپانزاده را آنچنان ارج نمینهند و یا اگر هم ارجمندشان بدارند، نازی آن دختر معمولی و سنتی که جوان فکر میکند نیست. اما در پایان نه تنها میبینیم که سرهنگ و نازی در ایران هستند و سرهنگ به آنها خوشآمد میگوید، تصویری که از نازیِ این سالها که همان مریضی پدر (آسم) را دارد، تکاندهنده و گزندهتر از پیشبینی راوی است: “نزدیک غروب صدای پای کسی از حیاط میآید، سرهنگ میگوید: «نازی ست.» میآید. کیف دستی و خریدهای خانه را در گوشهای میگذارد. احوالپرسی میکند. مقنعهای مشکی با روپوش سرمهای پوشیده است. انگار حوصلهی حرف زدن ندارد. به آشپزخانه میرود. بوی غذا و تکسرفههای زنی از آشپزخانه میآید. سرهنگ بلند میشود چراغهای خانه را روشن میکند. تاریکی، پشت پنجرهها را پوشانده است. انگار من منتظرم کسی از بیرون بیاید. سرهنگ خود سفره را پهن میکند.”
خواننده که برای چیزی خلافِ پیشبینی راوی خود را آماده کرده، حالا که میبیند تلخی واقعیت حتا به رؤیاهای چوپانزاده هم خیانت کرده و بیشتر و پیشتر رفته، درست به همان شدت خوانندگان ماضیِ روزگاران «او هنری»، شگفتزده میشود. به همان شدت اما نه با همان شدت، لذت. به ویژه این که علیالله سلیمی با خبرگی خاصی در گزارشاش از نازی در آشپزخانه، به جای گفتن اسم او (که خاص است و صمیمی) هوشمندانه آشناییزدایی میکند و از کلمه «زنی» استفاده میکند تا سردی و غربت فضا را مشدّد کند. انگار بوی غذا و تکسرفههای زنی از آشپزخانه، همان حسی را در جوان ایجاد میکند که روباها هنگام ورود دود به حفرههایشان میکردند؛ همانقدر گیج و همانقدر به تهی نزدیک.