خوابگرد قدیم

داستان‌های روان‌گردان

۲۶ بهمن ۱۳۸۵

شبهِ‌گزارش همایش ِ «در ستایش داستان کوتاه»
تأثیر خواندن یک داستان کوتاه خوب بر من، احتمالاً شبیه تأثیر ماده‌‌ی بیهوشی اسب است بر کسانی، به شرطِ آن که در ماهیتابه سرخش کرده باشند و با نمی‌دانم چند درصد چی، به مدت نمی‌دانم چه دقیقه هم زده باشند و نمی‌دانم با چی و چه‌قدرش را در نمی‌دانم کجای‌شان تزریق کرده باشند، تا روان‌شان گردان شود! اکنون که ساعت نزدیک چهار و نیم بامداد است، نیم ساعتی‌ست روانم گردان شده از دوباره‌خوانی بهترین داستان مسابقه‌ی شهر کتاب و، شیر شبانه‌ی فرزندم را هم در خوابش داده‌ام و، نشسته‌ام آسوده تا بنویسم که اگر این تشبیهِ ظاهراً احمقانه در ذهنم شکل گرفته، برای این است که فکر می‌کنم، راه نجاتِ مردمان، اگر برای همه داستان‌نوشتن نباشد، برای همه داستان‌خواندن است؛ خاصه اگر داستان خوب باشد، شبیه همان ماده‌ی بیهوشی اسبِ سرخ‌شده‌ی ترکیب‌شده‌ی تزریق‌شده در نمی‌دانم کجای آدم‌های سرگردان امروز ایران!

چهارشنبه بعدازظهر، که همایش «در ستایش داستان کوتاه» در موزه هنرهای معاصر برگزار شد و، برندگان نخستین مسابقه‌ی داستان کوتاه شهر کتاب هم اعلام شدند، برای من روزی بود که پس از یکی دو ماه، نفس آسوده‌ای کشیدم؛ خصوصاً که هوا هم بارانی بود و در گریزهای گاه به گاه‌‌ام برای سیگار کشیدن، همراه علی خدایی (دیگر داور مسابقه)، به بیرون موزه می‌آمدیم و، در لحظاتی که خیابان امیرآباد زیر پای‌مان نفسِ خیس می‌کشید، نفس خفه می‌کردیم!

همایش امسال، برخلافِ پارسال، رقابتی هم در دل داشت و، طبیعی‌ست که شماری غبطه خوردند به برندگان و برخی هم لابد زیر لب یا روی لب، طعنه‌ای پراندند، اما برای من که یکی از داوران مرحله‌ی نخستِ آن بودم و، چهارصد و شش داستان را خوانده بودم و، آمده بودم تا برق اشتیاق را در چشمان کسانی ببینم که بهترین داستان‌های مسابقه را نوشته بودند، چیز دیگری مهم نبود. در میان جمع هم که گشتم، خصوصاً در میان مهمانانی که شرکت‌کنندگان در مسابقه بودند، دیدم که عموماً به احترام داستان کوتاه خرسند بودند از این که کنار هم ایستاده‌اند. گمان می‌کنم تماشا و احساس همین فضا، بهترین «خسته‌نباشید» بود برای برگزارکنندگان همایش و دبیر مسابقه که برنامه‌ای نسبتاً پربار را فراهم کرده بودند، از بزرگداشت «سلینجر» گرفته تا میزگرد «چشم‌انداز داستان کوتاه در ایران و جهان» و، نمایش فیلم و، برای نخستین‌بار در ایران، تقدیر از یک ناشر (چشمه) و یک مترجم (مژده دقیقی) به‌خاطر خدمت به نشر داستان کوتاه و، سرانجام، بخش اعلام برندگان و، حتا تهیه‌ی لوح زیبایی که سفارش آن را به فرزاد ادیبی داده بودند.

یعنی می‌شود آیا سال دیگر اوضاع ایران بدتر نشود از آن‌چه اکنون هست، و این همایش باز برگزار شود و مسابقه‌ی آن، دور دومی هم داشته باشد و، آن‌چه فیروزان، مدیرعامل شهر کتاب گفت، به رؤیا نپیوندد؟ آقای محمدخانی و مصطفی مستور گفته‌اند که پانزده داستان برتر این مسابقه را در یک کتاب چاپ خواهند کرد. منتظر خواهیم بود.

قرار نخستِ فرستادن ۶۰ داستان به مرحله‌ی دوم، به قرار ۷۰ داستان تبدیل شد. بحث و گفت‌وگو میان داوران مرحله‌ی نهایی برای اعلام ۱۵ نامزد نهایی، بسیار سخت و خوش‌فرجام بود. رتبه‌های دوم و سوم این مسابقه، هر کدام میان دو نفر تقسیم شدند؛ این‌ها یعنی این که داستان‌های خوب انصافاً کم نبودند و برخی داستان‌ها در رقابتی بسیار فشرده، از نامزد شدن و جایزه‌ی گرفتن جاماندند.

تنها داستانی که بیش‌تر داوران در برترین‌بودن‌اش هیچ شکی نداشتند، و خود من، وقتی آن را خواندم، روان و گردان و اسب و بیهوشی و غیره…، داستان بسیار تکنیکی، روان، موجز، حرفه‌ای و تأثیرگذار «میان حفره‌های خالی» بود که پس از مطالعه و اعلام نتایج، فهمیدیم نویسنده‌ی آن پیمان اسماعیلی‌ست. این داستان را با اجازه‌ی نویسنده‌اش در کتابخانه‌ی خوابگرد گذاشته‌ام و دعوت می‌کنم بخوانیدش. من فقط داور بودم، ولی نمی‌توانم خوشحالی‌ام را به‌جای برگزارکنندگان و دبیر جایزه، پنهان کنم از این که داستان برتر این مسابقه، به عنوان سنجه‌ای برای کیفیت آن، داستان «میان حفره‌های خالی»ست. یاد شبی افتادم که داستان «ابر صورتی» علیرضا محمودی ایرانمهر، برنده‌ی جایزه‌ی نخستِ مسابقه‌ی بهرام صادقی شد؛ هرچند داستان تازه‌ی او در این مسابقه، نتوانست مقامی بگیرد. باز هم به پیمان اسماعیلی شادباش می‌گویم.

اما، بنا دارم به زودی، شماری از دیگر داستان‌های این مسابقه را با اجازه‌ی نویسندگان‌شان، در کتابخانه‌ی خوابگرد منتشر کنم. به‌جز داستان پیمان اسماعیلی، و چهار داستان برنده‌ی دیگر، چند داستان را بنا به سلیقه‌ی خودم و محمدحسن شهسواری، برخواهم گزید که چند تایی در میان همین پانزده‌تا هستند و یکی دو تا هم داستان‌هایی‌اند که از فهرست نخستِ من وارد مرحله‌ی دوم نشدند و، دو سه داستان هم آثاری هستند که در شمار هفتاد داستان بوده‌اند، ولی نامزد نشدند و، وقتی بخوانیدشان، دلیل نشرشان را در این‌جا خواهید فهمید! راستی، آن داستانی که در یادداشت قبلی‌ام تعریفِ زبانش را کرده بودم، داستان «حجله‌های خاموش» مه‌ناز رونقی بود که جایزه‌ی مشترکِ سوم را گرفت.

داستان کوتاه «میان حفره‌های خالی» ـ پیمان اسماعیلی
یک هفته است رسیده‌ام. خیلی سرد است. باید عادت کنم وگرنه همین سه، چهارماه هم سخت می‌گذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمی‌کردم به این نزدیکی باشد. این کوه‌‌های سفیدِ روبه رو را که رد کنی، می‌افتی وسطِ کرکوک. آدم‌های کم حرفی هستند. گرم نمی‌گیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول، سر صبح، ناغافل آمد روی سرم. اسمش کریم است. جثه‌ی ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی می‌گیرد. خواب بودم که دیدم یکی شانه‌‌هام را تکان ‌می‌دهد. گفتم: بله؟ چیزی می‌خواستی.
به کردی چیز‌هایی گفت که نفهمیدم. گفتم فارسی بلدی؟ بعد یک‌دفعه غیبش زد… [متن کامل داستان]

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top