دیشب با پرویز شهبازی صحبت میکردم، با حسرت و دریغ، سراغ یک نشریهی خوبِ ادبی را ازم میگرفت. گفتم آن چیزی که منظور توست، از آدینه و دنیای سخن و گردون، هیچ! نشریاتی درمیآیند، چیزهایی دارند، ولی نیستند آن چیزی که تو میخواهی. خودمان و بالاسریهایمان بلایی سرمان آوردهاند که داشتن چنان نشریاتی، دیگر به رؤیا میماند. به قول او، زمانی در آن نشریهها، دو تا کلهگنده به جان هم میافتادند، فحش خالی هم اگر به هم میدانند، برای ما آن زیرها، دانههایی برای برچیدن میماند که تا ماه بعد و شمارهی بعد، هزار شوق در جانمان وول میزد.
به او گفتم که انتشار چنین نشریهای با چنان غنایی یکی از آرزوهای چندینسالهام است، ولی دستها آنقدر بسته است که انتشار نمونهی جمع و جور اینترنتی آن ـ بهعنوان بهترین و مؤثرترین گزینهی ممکن ـ هم برای من یکی شده معضلی یکساله، چه رسد به کاغذی آن، با آن همه گرفت و گیر مجوز و ممیزی و هزینهی جاری و چاپ و توزیع و… نمیدانم، شاید روزی بیدار شوم و ببینم که توانستهام، توانستهایم؛ کسی چه میداند؟ ما قرار است فقط از پای ننشینیم، نرسیدیم هم به جهنم، نرسیدیم.
چند ماه پیش در معرفی فصلنامهی ادبی خوانش که تازه منتشر شده بود، گفتم که در این قحطی نشریات ادبی مستقل، باید دستشان را فشرد. شمارهی سه و چهار خوانش هم منتشر شده. در این شماره، بزرگترین ایرادش، یعنی ویرایشنشدن مطالب را برطرف کردهاند. مسئول نشریه، اینبار نوشته که همهی امکاناتشان یک اتاق سه در سه در شهر کرمان، یک کامپیوتر و تازگی یک پرینتر ساده است؛ همین. ولی برای علاقهمندان داستان و شعر و اندیشه، پر و پیمان است. در داستانهای کوتاهش، چشمم خورد به داستان «مرض حیوان» پیمان اسماعیلی که در مسابقهی داستان کوتاه اصفهان برنده شده بود و خیلی وصفاش را شنیده بودم. خواندمش، و لذت بردم. از پیمان مجموعهداستانی منتشر شده به نام «جیبهای بارانیات را بگرد» که لابد تا کنون یا خودش را خواندهاید یا دربارهاش. توضیح کامل دربارهی فصلنامهی خوانش سه و چهار را میتوانید در اینجا بخوانید و داستان مرض حیوان پیمان اسماعیلی را هم در کتابخانهی خوابگرد. بعید میدانم از خواندنش پشیمان شوید.
داستان کوتاه: مرض حیوان
نویسنده: پیمان اسماعیلی
دیر آمدی! تا غروب منتظرت ماندند. نیامدی. آنها هم ماشین را برداشتند و رفتند کمپ جدید. ساختمانش را تازه تمام کردهاند. حالا میرسیم خودت میبینی. خیلی بهتر از جای قبلیمان است. خب یکی باید میماند تا تو را برساند آنجا. سوال کردن ندارد. خودت میآمدی، پیدا نمیکردی. فقط کاش راننده را مرخص نمیکردی. حالا باید این همه راه را پیاده برویم. خب بله. حرفت را قبول دارم. شبانه زیاد سخت نیست. اگر روز بود، کباب میشدیم. میخندی؟ باز هم خوب است که میتوانی بخندی. ولی شانس آوردیم از شر آن دوتا کاروان بی ریخت و زنگ زده خلاص شدیم. انگار به جای مهندس حیوان استخدام کردهاند. نه حمامی، نه آشپزخانهای. حرفت قبول. شرکت آدم پوست کلفت میخواهد. تو هم اگر پوسست کلفت باشد، دو سه ساله بارت را میبندی و خلاص… [متن کامل داستان]