دیشب، بهتصادف، قسمت دوم مستند «مدال افتخار» را دیدم در تلویزیون. میان من و این مجموعهی مستند نسبتی وجود داشت که پایانی ناخوش یافت. یک سال پیش قرار بود نویسندهی مجموعه باشم که به دلیلی که خواهم گفت، نپذیرفتم. تیتراژ برنامه را که دیدم، با شوق نشستم و امیدوار که شاید کسی پیدا شده و اگر نه شاهکار، دستِکم از خجالت موضوع ِ بسیار گیرای برنامه درآمده و حالاست که میخکوب شوم تا آخر. به چند دقیقه نگذشت که «شوق» جایش را به «تهوع» داد و، «امید» جایش را به «افسوس»… [ادامـه]
این که در کنار هنرمندان حرفهای و شایستهای که در تلویزیون کار کردهاند و میکنند، به هر ضرب و زور و ترفندی؛ چند سالیست گلهای از پسرخالههای متعهدِ ناپیشهکار، در هر سوراخـوـسمبهی تلویزیون به چشم میخورند، سینهبرآمده و دماغبالا، دیگر طبیعی به نظر میرسد. حتا طبیعی به نظر میرسد که هر کدامشان، در یکی از کوچههای میان ولیعصر و جردن، آپارتمانی داشته باشند به اسم شرکت فیلمسازی و… تا مبادا رفتـوـآمد به جامجم خستهشان کند. و پذیرفتهایم همه انگار حتا که پول بیحساب از کیسهی تلویزیون، برای سیر کردن برادران متعهدمان است که نمیدانیم چرا نان و بوقلمونشان را نمیروند از وزارتخانههای انقلابی دیگر درآورند؛ گویا که ناپیداترین و بیمحاسبهترین و حلالترینشان، همین بودجهی تلویزیون باشد! اینها همه را بهتلخی پذیرفتهایم، اما قصهی ما اکنون چیز دیگریست:
اگر شماری از این برادران متعهد شهوت مستندسازی در خارج از ایران دارند، سوای سیر و سیاحت، درآمد بسیار بیشتریست که ساخت برنامه برایشان هدیه میآورد. کافیست یکیشان موافقت ضمنی یک مدیر گروه را جلب کند تا با یک تصویربردار و یک دوربین دیجیتالی فسقلی راه بیفتد تا به ردیف مستندسازان و تهیهکنندگان و کارگردنان بپیوندد، بی هیچ دانش و تجربه و فکر و طرح و خلاقیت و اندکی شایستگی. غالباً وقتی از سفر به چند کشور برمیگردند، داستانشان چنین است که دربارهی همین برنامهی «مدال افتخار» برایتان روایت میکنم:
برادر متعهد: الو، آقای شکراللهی، سلام علیکم، شما را فلانی به ما معرفی کرده… برنامهمان حاضر است و نویسندهای مثل شما میخواهیم که با قلمتان، به برنامه جان بدهید.
من: موضوع کارتان چیست؟
برادر متعهد: فردا تشریف بیاورید، یک چای باهم بخوریم و صحبت کنیم.
روز بعد، در یکی از همان کوچهها که گفتم کجاست، وارد خانهای بزرگ میشوم با چندین اتاق و سالن که در گوشهی یکی از اتاقهایش، یک سیستم بسیار سادهی تدوین دیجیتالی گذاشتهاند. چند دقیقه بعد چای اولم را، نشسته روبهروی مردی همسن خودم، اما عجول و پرغلط در گفتار و هراسان و گیج و علاقهمند به بیان چند کلمهی تخصصی مثل مدیومشات و… که خیالم را لابد راحت کند از کارگردانبودنش، به نیمه رساندهام و تعارفات به آخر رسیده که میگوید: کار خوبی شده الحمدلله. برنامه را باید تحویل بدهیم و عجله دارند. مانده متن برنامه که زحمتش را بکشید و کار را تمام کنیم.
من (درحالی که به شدت مجذوب موضوع برنامه شدهام): برنامه متنی هم به عنوان تحقیق دارد؟
برادر متعهد: اوه، زیاد. هفتصد صفحه تحقیق داریم. همهی مصاحبهها را پیدا کردهایم، این چهارصد صفحهاش را بگیرید، باقیاش را هم میرسانیم.
من (در حال ورق زدن ترجمهی مصاحبهها): اینها که فقط مصاحبهاند، طرح اولیهتان؟ تحقیق مدون؟ یا چیزی توی این مایهها؟
برادر متعهد: شما اگر اینها را بخوانید، زیاد هم میآورید، همه چیز توی همینهاست.
من (مضطرب از یادآوری چندین تجربهی اینچنینی ِ قبلی): خب، پس دستِکم خودتان توضیح دهید به عنوان کارگردان که دقیقاً چه میخواهید؟ دنبال چه جور اطلاعاتی توی متنتان هستید؟ لحناش را فکر کردهاید چطور باشد؟ برای هر قسمت به چه موضوعاتی پرداختهاید؟ و…
برادر متعهد: ببینید آقای شکراللهی، ما میخواهیم خودمان را به شما بسپاریم. نه این که فکری داشتهایم، بلکه میخواهیم شما به عنوان نویسنده این چیزها را معلوم کنید. حالا من چند دقیقه راش (تصاویر مونتاژنشده) را هم نشانتان میدهم که فضا دستتان بیاید، البته دو سه دقیقهای هم تدوین کردهایم؛ ولی شما خودتان این ترجمهها را بخوانید، خودتان هم بگویید چند قسمت بشود، در کدام قسمت چه موضوعی بیاید، جای مصاحبهها را هم خودتان مشخص کنید، هرجا هم لازم میدانید، خودتان بنویسید، از تصاویر الهام بگیرید؛ خلاصه به ما کمک کنید. یا اگر اشکالی دارد، بگذارید راحت بگویم آقای شکراللهی؛ با ما رفاقت کنید، حال بده دیگه!
من: خب، اینطوری کار من خیلی سخت میشود.
برادر متعهد: خب، ما از خجالتتان درمیآییم، فقط دو تا نکته هست؛ یکی این که ما خیلی وقت کم داریم، چند ماه است کار روی زمین مانده، و از طرف تلویزیون به ما فشار میآورند، شما باید خیلی زود متن برنامهها را به ما برسانید. نکتهی دیگر هم این که بخش عمدهی پول این کار خرج شده و با ما راه بیایید، خصوصاً که خودتان هم اهل دلاید و از موضوع برنامه خوشتان آمده.
من (عصبانی، ولی خونسرد): باشد، من اینها را میبرم، ولی قول نمیدهم. مرور میکنم و اگر بتوانم در خدمتتان خواهم بود.
برادر متعهد: پس برویم راش ببینیم تا فضا دستتان بیاید.
و چند لحظه بعد، چشم به مونیتوری دوختهام که تصاویری بسیار آماتوری، بیهدف، سردرگم، شیفتهی قیافهی آدمها، بدون ذرهای کارگردانی، یا حتا قاببندیِ فکرشده نشانم میدهد. نمایش میدهم که غرق در تماشای تصاویرم، ولی فکر میکنم خودش است، یکی از همانها که بیهیچ تخصص و هنری، آمدهاند تا جای کسانی را بگیرند که به تعهدشان اطمینانی نیست! فکر میکنم چطور میتوانند اینها دوربین را بردارند و بیذرهای طرح و فکر و خلاقیت، به سرگردانی دوربین خانوداگی هر توریستِ نافیلسمازی، آن را هی از این به آن سو بچرخانند؟ بعد میآیند یقهی یک تدوینگر خوب را میگیرند و یقهی یک نویسنده را میچسبند تا تفمالشان را سامان بدهد و چیز پاکیزهای از این آبِ کثیف درآورند. آه از نهادم بلند میشود که کاش حتا نگفته بودم که میبرم اما قول نمیدهم. خداحافظی میکنم و با انبوهی ترجمه میزنم بیرون و، چند روز بعد، بهانهی گرفتاری خانوادگی میآورم و، پس میفرستم.
اکنون پس از حدود یک سال، قسمت دوم این برنامه را بهتصادف تماشا کردم؛ همان است که بود: “تصاویری بسیار آماتوری، بیهدف، سردرگم، شیفتهی قیافهی آدمها، بدون ذرهای کارگردانی، یا حتا قاببندیِ فکرشده”، و افسوس و صدافسوس که در کمال بیانصافی نکرده دستِکم تدوینگر خوبی برگزیند، یا بسپارد موسیقی برایش بسازند، از خیر متن هم که اصلاً گذشته و متنی ندارد؛ چند تصویر به همان حالی که گفتم و چند دقیقه مصاحبه، دوباره و دوباره، و تمام! گور پدر پول مردم، گور پدر دانشجویانی که چهارـپنجسال در دانشکدهی همین تلویزیون درس میخوانند و آخر، سر از مرکز مهاباد و زاهدان درمیآورند، گور پدر مستندسازانی که در سازمان به کارمندی افتادهاند، گور پدر مستندسازانی که جایی در تلویزیون ندارند، گور پدر من، گور پدر همهی ما اصلاً؛ ولی دلم از این میسوزد که این آدمها چرا اجازه مییابند چنین سوژههای بکری را تباه و جوانمرگ کنند؟
این جملهی احمقانه در میان مدیران تلویزیون بسیار مشهور است و مقبول که: “این قبلاً کار شده!” و فکرش را بکنید: از بررسی وضعیت کهنهسربازان و مجروحان (جانبازان) جنگ در کشورهایی چون فرانسه، استرالیا و… و نسبتشان با جامعه، نسل کنونی، و دولتهای کشورشان. برای کشوری چون ما با پیشینهی جنگی چنان فراگیر و طولانی، و با این همه کهنهسرباز و کهنهبسیجی و آسیبدیده و مجروح، و بهویژه سیمای کِدِری که به هزار و یک دلیل از این فضا در چشم جامعه برساختهاند، خواسته یا از سر خریّت؛ گیراتر و پرمایهتر چه میتواند بود؟ ولی افسوس که چنین سوژهی بکری، در کنار بیشمار سوژهی بکر دیگر، به لطف پسرخالههای متعهدِ ناپیشهکار، سادهتر از تکهـوـپاره شدن دستنوشتهای گرانبها، به دست کودکی چشمسفید و عزیزکردهی بابا، تباه میشوند و، تلف میشوند و، میمیرند.