خوابگرد

سفیدِ سفید مثل قهوه‌ای!

خوابگرد: وقتی پدرام خبر زیر را با دندان‌قروچه به من می‌داد، من فقط می‌خندیدم. این روزها بازار دزدی از فضای وبِ فارسی بدجوری داغ شده، ولی این یکی انگار بدجوری مبتکرانه است؛ آن‌قدر که من یکی ترکیدم از خنده. شما هم بخوانید.

پدرام رضایی‌زاده:
بعد از خواندن داستان پینوکیو خیلی فکر کردم که دلیل آدم شدن پینوکیو چی بود؟ پینوکیو تنها یک خصوصیت بارز داشت: وقتی دروغ می‌گفت همه متوجه می‌شدند؛ دماغش دراز می‌شد! و حالا: اگر ما انسان‌ها مجبور می‌شدیم دروغ نگوییم ـ فقط به این دلیل که وقتی دروغ می‌گفتیم دیگران می‌فهمیدند ـ شاید می‌توانستیم امیدوار باشیم روزی آدم بشویم… (اتابک سپهر)

۱ـ نمی‌دانم برنامه‌ی صندلی داغ را می‌بینید یا نه، نمی‌دانم یادتان هست آن روزی را که احمد نجفی مهمان برنامه ـ و نه مجری‌اش ـ بود یا نه؟ (چند سال پیش بود راستی؟ چند ماه، چند روز، چند ساعت؟) صدّام را هنوز از دالان تنگ و تاریک زیر خانه‌ی امنش بیرون نکشیده بودند و زرقاوی هنوز زنده بود و رئیس جمهور منتخب هم هنوز مهرورزی با مردم و خصوصاً با اهالی فرهنگ را شروع نکرده بود و همه چیز قابل تحمل‌تر از امروز بود. تلویزیون بزرگ توی استودیو تانک‌های آمریکایی را نشان می‌داد که مجسمه‌های صدام را پایین می‌کشیدند و نجفی جنوبی قرار بود حس‌اش را به آدم‌هایی که زل زده بودند به چشم‌های خیسش بگوید، و من بعد از همه‌ی این ساعت‌هایی که گذشته‌اند، یادم نرفته است این جمله‌ی نجفی را که: “این آدم خاطرات ما را نابود کرد…” حالا داستان ما است! داستان ما و دنیای کوچک‌مان که چه ساده خراب می‌شود و چه ساده آلوده می‌شود و چه ساده رنگ می‌بازد و چه ساده بو می‌گیرد.

۲ـ قرار است در یکی از استان‌ها جشنواره‌ی داستان برگزار شود، به همت چند نفری که ارزش کلمه را می‌دانند و یادشان نرفته است که چیزی به نام شرف هنوز معنا دارد. قرار است بگردند دنبال آدم‌هایی که داستان می‌نویسند، که خوب داستان می‌نویسند، که شرف دارند، که کلمه هویت‌شان است و نمی‌فروشندش به یک تکه استخوان یا چیزی شبیه آن که می‌شود چند سکه‌ی بهار آزادی! که حاضر نیستند نان‌شان را بزنند توی چیزی که هرچند این بار قهوه‌ای نیست و سفیدِ سفید است اما اسمش چیز دیگری‌ست و بویش آدم را خفه می‌کند.

۳ـ  خبر را یکی از داوران جشنواره می‌رساند به من. دو سال پیش توی جلسات داستان‌خوانی‌مان داستان «فانفار» را شنیده بود که برای دوستانی چون حسین سناپور، محمدحسن شهسواری، پیمان اسماعیلی، مهسا محب‌علی، پویا رفویی و منیرالدین بیروتی خوانده بودم و چند ماه بعد نسخه‌ی ویرایش‌شده‌اش را که در کتابخانه‌ی خوابگرد منتشر شده بود، دیده بود و باز نقدش کرده بود و عاقبت هم نسخه‌ی چاپ‌شده‌اش در شماره‌ی ۱۲۹ مجله‌ی زنان را خوانده بود. حالا هم اوست که می‌گوید یک نفر داستان فانفار را برای این جشنواره‌ی ادبی فرستاده  است؛ همانی را که در خوابگرد منتشر شده بود، با همان ویرایش سیدرضا شکراللهی و همان رسم‌الخط، انگار که کپی و پیستش کرده باشد. البته دوست‌مان کمی هم خلاقیت به خرج داده و دو تغییر ناقابل ایجاد کرده: اسمش را گذاشته‌ «سفیدِ سفید» و نام نویسنده‌اش را هم گذاشته «مهدی رجبی» از زنجان! در پاراگراف آخر هم به جای کلمه‌ی فانفار از کلمه‌ی سورنا استفاده کرده تا هنرش را بکوبد توی سر ما بی‌هنران. دنیای کوچکی داریم آقای رجبی، این طور نیست؟

۴ـ دزدی بد است، شرافت چیز خوبی‌ست، دروغ کثیف‌ترین کلمه‌ی دنیاست، هویت را نمی‌شود دزدید و… چقدر این جمله‌ها تکراری‌اند. چند بار دیگر باید بنویسیم‌شان تا کسی جرأت نکند از دیوار وبلاگ‌هایمان بالا برود و بی‌استعدادی و بی‌هویتی و هیچ‌بودنش را پشت عکس‌ها و نقد‌ها و داستان‌های ما پنهان کند؟ دست چند نفر دیگر را باید رو کنیم؟ چقدر باید داد بزنیم و یادداشت اعتراض بنویسیم که دیگر زالویی نتواند خودش را بچسباند به پوست تن‌مان؟ که گند نزند به خاطرات و هویت و زندگی‌مان… چقدر… چقدر…؟

پی‌نوشتِ خوابگرد:
پدرام رضایی‌زاده که مدتی بود وبلاگش ناتور را تعطیل کرده بود، از امشب آن را بازگشوده است. ببینید.